نه. تو نبايد برميگشتي، نه حالا و نه هيچ وقت ديگر. ميدانم چه فكري توي آن كلهات بود كه هوس كردي، دوباره برگردي. برگردي و دوباره داغ دل ما را تازه كني. من جاي تو بودم هرگز بر نميگشتم. همانجا كه رفته بودم، ميماندم. نميدانم توي اين چند سال كجا بودي و چه كار ميكردي. اما هر چه بود خيال ما راحت بود كه ديگر تو را نميديديم. كمكم داشتيم فراموشت ميكرديم. هرچند بعيد ميدانم هر يك از ما بتوانيم تو و آن نامرديهايت را فراموش كنيم. مطمئنم آنهايي كه در اين مدت مردند و از جمع ما كم شدند تا آخرين لحظهها تو و آن كارهايت را فراموش نكردند. البته اين اواخر هر يك از ما سعي ميكرديم به روي خودمان نياوريم كه تو با تكتك ما چه كردي. خودمان كه خوب ميدانستيم. اما آن تهته دلمان اميدوار بوديم لااقل بچههايي كه بزرگ ميشوند از آن سالها بيخبر باشند.
توي اين همه سال چطور دوام آوردي، اين چند سال آخر عمرت را هم يك جوري دوام ميآوردي تا اين قصه يك جوري تمام ميشد. ميمردي و بدون اينكه بدانند كي هستي و از كجا آمدهاي، همان جا دفنت ميكردند تا همه چيز را با خود به گور ميبردي. آنجا نمردي و آمدي اينجا كه چي؟ ميخواستي چي را ثابت كني؟
نكند ميخواستي ما را امتحان كني كه ببيني فراموش كردهايم يا نه؟ نه. ما هيچ چيزي را فراموش نكردهايم. نه من و نه هيچ يك از اين آلونكنشينها كه روزي خود را مديون تو ميدانستيم و بعد يك دل پر و پيمان از تو كينه به دل گرفتيم. نه اينكه خداي ناكرده آدمهاي كينهاي باشيم. نه اصلا اينجوريها نيست. تو خودت باعث شدي سينههاي ما پر از كينه شود و آن وقت خود را گم و گور كردي تا سالها دنبال ردپايي از تو بگرديم و وقتي هيچ نشاني از تو پيدا نكرديم بياييم، بنشينيم تو آلونكهايمان و آرزو كنيم روزي تو برگردي تا انتقام همه اين سالها را يكجا از تو بگيريم. نيامدي و نيامدي تا پيرترها يكييكي مردند و ما چند نفر مانديم. مانديم تا اگر روزي برگشتي با تو همان كاري را بكنيم كه تو آن سال با محمد كردي، با ناصر كردي، با موسي گميش كردي، با من و خيليهاي ديگر كه حالا نميخواهم اسم تكتكشان را اينجا برايت بشمارم.
تو ميتوانستي براي هميشه همان صاحبكار سابق ما باشي كه روز اول تو را ديديم. خودت نخواستي، شايد هم ميخواستي و نتوانستي. خلاصه آن بلا را سر ما آوردي و رفتي. حالا برگشتي، آن هم سالها بعد كه حتما فكر كردي گذشت زمان همه ردپاها را پاك كرده است. مطمئنم همين فكر را كردي، وگرنه آدمي به سن و سال تو هرگز به خود جرات نميدهد به جايي برگردد كه در آنجا چند نفر آدم زخمي با سينههاي پر از درد و كينه به انتظارش نشستهاند. باز هم ميگويم، ما آدمها كينهاي نيستيم. تو خودت ما را كينهاي كردي. وقتي براي اولين بار در آن شب تاريك و شوم خبر گم شدن زن محمد دهان به دهان در ميان آدمهاي كورهپزخانه چرخيد و تقريبا در همه آلونكها پيچيد، تا صبح هزار فكر و خيال كرديم و موقعي كه ميخواستيم برويم به پاسگاه خبر بدهيم، تو جلوي ما را گرفتي و گفتي شلوغش نكنيد، هر جا رفته باشد خودش با پاي خودش بر ميگردد.
صبح با پاي خودش برگشت، قبل از طلوع آفتاب. رحمان ديده بود. اول نشناخته بود. ميگفت، ديدم زن قدبلندي چادر گلداري را دور خودش پيچيده و دارد از سمت خانه تو ميآيد. بعدها گفت دقيقا نفهميدم از كدام سمت ميآيد. وسط كوچه بود كه ديدمش. زن محمد از آن شب هيچ نگفت. نه به شوهرش و نه به هيچ كس ديگري. لال شد. انگار خودش ميخواست لال شود. روز به روز هم بدتر شد. بعدها جدي جدي لال شد. دكتر عباس را كه آوردند بالاي سرش، معاينهاش كرد و گفت اين زن بايد حرف بزند يا لااقل گريه كند، اگر اين جوري بماند از دست ميرود، بغضش را بايد بريزد بيرون. اما زن محمد مات و مبهوت به دكتر عباس و بقيه نگاه كرد. روزهاي قبل همسايهها شنيده بودند كه محمد سر زنش داد كشيده و گفته بگو آن شب چه بلايي سرت آمد. زن لابد سكوت ميكرد كه باز هم محمد سر زنش داد ميكشيد و داد ميكشيد تا خسته ميشد و بعد او هم ساكت ميشد.
پچپچهاي همسايهها از آن روزها شروع شد. محمد اولش به روي خودش نميآورد. بعدها كمتر بيرون ميآمد و بيشتر در خانه ميماند. پيش زنش كه حالا لال شده بود. نميدانم به همديگر چه ميگفتند در آن موقع كه در خانه تنها بودند. آنها بچه نداشتند. تازه يك سال بود عروسي كرده بودند. زن محمد وقتي عروس شد قدبلند بود و بر و رويي داشت، ميگفتند قبل از محمد هم خواستگارهاي زيادي داشته است. اما ظاهرا قسمت اين يكي بوده اما حالا و بعد از آن شب، روز به روز تكيدهتر ميشد و ديگر كمتر به خود ميرسيد. اين را زنهاي همسايه ميگفتند كه گاهي او را موقعي كه تا دم در حياط ميآمده ميديدند. محمد آن قدر در خانه نشست و نشست كه بالاخره تو از كوره اخراجش كردي. كارگرهاي كورهپزخانه ميگفتند يك روز عصر ديدهاند كه محمد عصباني و مثل يك گلوله آتش پيش تو آمده و با هم كلي جر و بحث كرديد و حتي شنيده بودند كه تو را تهديد كرده كه بالاخره ميكشدت. اما ظاهرا اجل امانش نداد و يك هفته بعد از آن ماجرا در خانهاش مرد. بعد از مرگ محمد، زنش ديوانه شد و سر به بيابان گذاشت. گاهي همسايهها در بيابانهاي اطراف كورههاي آجرپزي پيدايش ميكردند، با پاهاي برهنه و سر لخت. صورت خاكآلود و لبهاي ترك برداشته.
رحمان پا پيش گذاشت و بيوه محمد را برد ديوانهخانه. خودش گفت بردمش ديوانهخانه تحويلش دادم. راست و دروغش به گردن خودش. سني از او گذشته، براي چي دروغ بگويد. ما ديگر بيوه محمد را هيچگاه نديديم. نميدانم هنوز هم تو ديوانهخانه است يا مرده و همانجا دفنش كردهاند. كاش تو هم همانجايي كه بودي ميمردي و همانجا هم دفنت ميكردند تا دوباره سر اين قصه را باز نكني.
دقيقا همين بلا سر ناصر فتحي و زنش هم آمد. با اين تفاوت كه زن ناصر فتحي يك هفته تمام گم شد. همه سوراخ سنبههاي كورهپزخانههاي اين اطراف را گشتيم و نتوانستيم نشاني از زن پيدا كنيم. تو آن موقع اينجا نبودي. ميگفتند رفتي مسافرت. نگهبان كوره ميگفت رفتي شمال. نتوانستيم به تو خبر بدهيم. يك هفته تمام دنبال زن ناصر فتحي گشتيم، پيدايش نكرديم. آخر سر او هم با پاي خودش آمد. اما نه در اول صبح و قبل از طلوع آفتاب. نزديك غروب بود. داشتيم از كورهپزخانهها به سمت آلونكهايمان در اين سوي جاده آسفالته برميگشتيم كه ديديم يك زن كنار جاده ايستاده است. چادر گلدار را دور خودش پيچيده بود. جرات نكرديم جلوتر برويم. هر چه باشد يك زن بود و به نظر غريبه ميآمد. وقتي پشت سر ما سمت آلونكها راه افتاد ديگر يقين كرديم كه خودش است. خودش بود، اما قيافهاش كلي تغيير كرده بود. مطمئنم كار سرخاب و سفيدآب نبود. انگار سالهاست در خانههاي اعياني شهر زندگي كرده است، رنگ و رخسارهاش عوض شده بود. ناصر فتحي پيش ما نبود. براي همين جرات نكرديم از زن چيزي بپرسيم. گذاشتيم پشت سر ما راه بيايد تا برسد به آلونك خودشان. خيالمان راحت شد كه بالاخره زن ناصر فتحي هم پيدا شده است. جلوي آلونكها زنها با كنجكاوي و خوشحالي جلو آمدند، اما تا زن ناصر فتحي را از نزديك با آن قيافه تازه ديدن انگار جن در لباس آدميزاد ديده باشند، عقب كشيدند و گذاشتند زن به طرف آلونك خودشان برود. او هم بدون اينكه كلامي گفته باشد سرش را پايين انداخت و به سمت آلونك رفت. ما فقط ايستاده بوديم، نگاه ميكرديم اما «ننه فضه» وقتي فهميد زن ناصر فتحي برگشته، بدون اينكه با كسي مشورت كند سرش را انداخت پايين، رفت داخل آلونك ناصر فتحي و زنش. صداي ناصر فتحي و زنش كمكم بلند شد. ما به همديگر نگاه كرديم. خدا را شكر اين يكي لال نشده است. اما وقتي ننه فضه غرغركنان از آلونك بيرون آمد، چشم به دهان او دوختيم. ننه فضه حالا عصباني بود. دستهاي چروكيدهاش را در هوا تكان ميداد و فقط پشت سر هم ميگفت: خدا به دور، خدا به دور... چند روز بعد وقتي تو از مسافرت برگشتي، ميخواستيم ماجراي زن ناصر فتحي را به تو هم بگوييم اما نگفتيم. هر چه بود تو صاحبكار ما بودي و بايد همه اتفاقهاي ريز و درشت كورهپزخانه و آدمهايي كه آنجا كار ميكردند را به تو ميگفتيم اما ترسيديم ماجراي محمد تكرار شود و نگفتيم. همه كارگرها دست به يكي كرديم به تو در اين باره چيزي نگوييم. اما بعدها وقتي فهميديم كه تو از ماجرا خبر داشتي، دنبال كسي بوديم كه نتوانسته بود جلوي دهانش را بگيرد و همه چيز را گذاشته بود كف دست تو، لابد براي خودشيريني و سفت كردن جاي خودش در بين كارگرها، آخر ميدانستيم تو تصميم گرفتهاي به مرور عذر كارگرها را يكييكي بخواهي. ميگفتند داري ورشكسته ميشوي. چند تا از كورهها را كه خاموش كردي ما شستمان خبردار شد كه يك فكرهايي در كلهات هست. شنيده بوديم در شهر ساخت و ساز راه انداختهاي اما ميگفتيم تو از كورهها دل نميكني. هر چه بود تو همه مال و اموالت را از راه اين كورهها به دست آورده بودي. حالا نميگذاشتي بروي. آن هم با اين ساختوسازها در شهر كه همه آجر ميخواستند. تو هم كه هميشه خدا مشتري داشتي. ما صبر كرديم آبها از آسياب بيفتد. در ظاهر همين طوري هم شد. ناصر فتحي مثل محمد نبود كه نتواند با اين موضوع كنار بيايد. خيلي زود با موضوع كنار آمد. بعدها گاهي ميديديم دست زنش را ميگيرد با هم به شهر ميروند و چند روزي غيبشان ميزند. حرفهاي در گوشي همسايهها هم نتوانست ناصر فتحي را تحريك كند كه كاري بكند. به نظرم او سادهلوح بود كه حرفهاي زنش را قبول كرد. موقعي كه خبر رسيد در شهر تصادف كرده و مرده، تازه يادمان افتاد كه او و زنش در شهر چه كار داشتند كه اين همه وقت و بيوقت ميرفتند و ميآمدند تا اينكه اجل امانش نداد تا به فكرهايي كه در سر داشت عمل كند و اين گونه مرد. هنوز چهلم ناصر فتحي نشده بود كه يك روز ديديم زنش ماشين آورده و دارد اثاثيه مختصرش را بارش ميكند كه براي هميشه از آلونك حاشيه جاده و نزديك كورهپزخانه برود و رفت.
تو هيچ كاري نكردي و ما هم گذاشتيم به حساب اينكه سرت شلوغ است. در همان روزهاي گيج و گولي ما بود كه يك روز غروب ديدم زنم در خانه نيست. به كسي چيزي نگفتم. فكرهاي زيادي از سرم گذشت اما دلم نميخواست همسايهها چيزي بدانند. تا فردا صبح و حتي يك هفتهاي صبر كردم، نيامد. به همسايهها گفتم زنم را فرستادهام پيش پدر و مادرش در روستا. كسي كنجكاوي نكرد كه بداند راست ميگويم يا دروغ. نميدانم چرا ته دلم حس ميكردم ديگر برنميگردد. مدتها بعد وقتي ديگر خبري ازش نشد و مطمئن شدم ديگر برنميگردد، به همسايهها گفتم طلاقش دادم. گفتم حاضر نيست بيايد تو اين آلونك زندگي كند. باور كردند. خيليها هم قبل از اين حاضر نشده بودند بيايند در آلونك زندگي كنند. زندگي در اينجا آن قدر سخت و طاقتفرسا بود كه كمتر كسي حاضر ميشد بيايد وسط اين خاك و بيابان زندگي كند.
گذشت تا اينكه چند ماه بعد زن «موسي گميش» گم شد. آن وقت بود كه بخت از تو برگشت. يك ماهي ميشد كه زن موسي گميش گم شده بود و شوهر بيچارهاش هم با آن تن عليل نميتوانست دنبال زنش بگردد، اما خداي موسي گميش با او بود كه خبر رسيد زنش را در شهر ديدهاند. آن هم با تو كه اولش كسي باور نميكرد.
داداش موسي گميش ديده بود. وقتي برادر عليلش را از بيمارستان ميآورد، سر يكي از چهارراهها تو را ديده بود كه پشت فرمان نشستهاي و زن بيچاره هم بيخبر از همه جا كنار تو نشسته است. نتوانسته بود جلوي خودش را بگيرد. پياده شده بود و با ناباوري جلو آمده بود. چيزي را كه ميديده باور نميكرده، زده بود به شيشه ماشين تو و زن داداشش را صدا كرده بود. اما تو گاز داده و رفته بودي.
وقتي رسيد اينجا مثل يك گلوله آتش بود. كارد ميزدي خونش درنميآمد. همه چيز را تعريف كرد؛ از سير تا پياز. آن روز بود كه فهيمدم تو در ماجراها دست داري. منتظر مانديم تا بيايي كه سنگهايمان را با تو وا بكنيم، نيامدي. آن قدر نيامدي كه ديگر مطمئن شديم تصميم گرفتهاي ديگر به حوالي كورهپزخانهها برنگردي. بزرگ ما رحمان بود. رفتيم پيشش. گفت: عجله نكنيد، بالاخره برميگردد. اينجا كورهپزخانهاش است. كلي زمين و املاك دارد.
ميدانستيم وقتي او حرفي ميزند قبلا به آن فكر كرده است. چارهاي نداشتيم. بايد صبر ميكرديم تا تو برگردي. هر چه زمان ميگذشت به برنگشتن تو بيشتر مطمئن ميشديم. عقل سليم ميگفت برگشتن به صلاح تو نيست. حتما خودت هم اين را فهميده بودي. آن قدر برنگشتي كه موسي گميش مرد. در تنهايي و داخل همين آلونكي كه حالا متروكه شده است. از وقتي تو زنش را از او گرفتي غم و تنهايي بيش از پيش خسته و فرسودهاش كرد.
كاري از دست ما برنميآمد. نه نشاني از تو داشتيم و نه مدرك درست و حسابي. بايد صبر ميكرديم تا خودت با پاي خودت به اينجا برگردي. وقتي تو اينجا را به امان خدا رها كردي و رفتي، بيشتر كارگرها هم گذاشتند رفتند، اما من و چند نفري مانديم. خودم هم خيلي نميدانستم براي چي ماندهام، اما ته دلم به چيزي دلخوش كرده بودم كه همان هم باعث ميشد با همه سختيها بمانم. اينجا ديگر جاي زندگي نبود. اما ما چند نفر مانديم. تو صاحبكار ما بودي، اما كار و زندگي ما را از ما گرفتي. زدي و همه نقشههاي زندگي ما را خراب كردي. نميدانم راجع به ما چه فكر ميكردي، اما مطمئنم من يكي را هنوز نشناختهاي. در عوض، من تو را خوب ميشناسم.
ميدانستم يك روز برميگردي، براي همين اين همه سال در اين كورهپزخانه متروك ماندم تا تو برگردي.
ميدانستم آن قدر حريص و طماع هستي كه بالاخره براي خرد كردن زمينهاي اينجا كه حالا سالهاست خالي و متروك مانده برميگردي. كورهپزخانههاي اطراف اينجا را يكي پس از ديگري كوبيدند، زمينهايشان را صاف و بعد خرد كردند و فروختند. حالا اين اطراف براي خودش شهركي شده است. فقط زمين خالي كورهپزخانه تو اين وسط مانده كه همه بنگاهدارهاي اين اطراف منتظرند وقتي آمدي بيايند با تو معامله كنند. اينجا كلي مشتري دارد. بنگاهدارها بارها پيش من آمدهاند و سراغ تو را از من گرفتهاند. فكر ميكنند من از طرف تو نگهبان اين زمينها شدهام. به همه آنها گفتهام قرار است تو به زودي برگردي. اگر چيزي غير از اين ميگفتم، فكرهاي ديگري براي اين زمينها ميكردند. اما اي كاش برنميگشتي تا من مجبور باشم به تنهايي با تو تسويه حساب كنم. حالا هر دو بيحساب و كتاب شدهايم. تو زن و زندگيام را از من گرفتي و من هم جان تو را. هنوز كسي نميداند تو برگشتهاي. تا صبح كاري ميكنم كه هرگز هم نفهمند تو در يك روز باراني كه فكر ميكردي كسي در اين حوالي متروك زندگي نميكند، دزدكي به اينجا برگشتي؛ به ملك قديمي خودت و ساعتي بعد باران آن قدر تند روي جنازهات باريده كه همه خونها را شسته و در خاك حل كرده است. منتظرم اين باران بند بيايد. وقتي قرص ماه كامل شد، جنازهات را در اين چاله عميق كه مدتها قبل با دستهاي خودم كندهام، مياندازم. روي جنازهات آن قدر خاك ميريزم كه چاله پر شود. آن وقت با حوصله چالهچولههاي اين اطراف را هم با خاك پر ميكنم تا باران بعدي همه ردپاها را بشورد، صاف كند و از بين ببرد.
ميدانستيم وقتي او حرفي ميزند قبلا به آن فكر كرده است. چارهاي نداشتيم. بايد صبر ميكرديم تا تو برگردي. هر چه زمان ميگذشت به برنگشتن تو بيشتر مطمئن ميشديم. عقل سليم ميگفت برگشتن به صلاح تو نيست. حتما خودت هم اين را فهميده بودي. آن قدر برنگشتي كه موسي گميش مرد. در تنهايي و داخل همين آلونكي كه حالا متروكه شده است. از وقتي تو زنش را از او گرفتي غم و تنهايي بيش از پيش خسته و فرسودهاش كرد.