• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4350 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۵ ارديبهشت

روايتي در حواشي تماس تلفني من و او و كتاب يادداشت‌هاي شيطان

ديو سپيد و ديو سياه

سعيد حسين‌ نشتارودي

 

 

از پشت شيشه داشتم خيابون رو نگاه مي‌كردم، آدم‌هايي كه تنها زير چتر راه مي‌رفتن يا جفت‌هاي كه به زور خودشون رو زير چتر جا مي‌دادن. تلفنم زنگ خورد، يك شماره چهار رقمي عجيب، براي مني كه هميشه دليلي براي جواب تلفن ندادن داشتم. تا گوشي رو روي گوشم گذاشتم، كسي اون طرف خط گفت: شما «سعيد حسين‌نشتارودي» هستين؟ گفتم: بله، شما؟ از جواب ندادن فهميدم، گوشي رو از روي گوشش برداشته، اما صداش مي‌اومد، داد مي‌زد كه فقط پنج دقيقه وقت داري، پنج دقيقه. حالا گوشي دست يك مرد ديگه بود، پشت خط پر از صداي فرياد بود، همهمه عجيبي كه حواسم رو پرت مي‌كرد. صداي جديد گفت: سلام، آقا سعيد، خوبي؟! و شروع كرد به معرفي كردن خودش، هزار تا نشانه داد، بالاخره فهميدم كدوم يكي از مشتري‌ها كتاب‌باز منه. بعد از خوش و بش كردن پرسيدم: كجايي؟! خيلي وقته نديدمت؟ پاشو بيا توي اين هواي باروني يه چايي بخوريم و گپي بزنيم. سكوتش آن قدر طولاني شد كه فكر كردم قطع شده اما در نهايت گفت: من الان زندانم و نمي‌تونم بيام. فكر كردم داره با من شوخي مي‌كنه، اما خستگي توي صداش و صداهاي پشت خط برام راه چاره‌اي نمي‌ذاشت، گفتم: چرا؟ مشكل چيه؟! صداي خنده‌هاش مجبورم كرد تا گوشي تلفن را از گوشم دور كنم، خنده‌هايي كه نشانه‌هاي هيستيريكي داشت. ناگهان خنده‌اش را قطع كرد و گفت: تو داري با يك قاتل حرف مي‌زني، خودمم باورم نميشه كه آدم كشته باشم، اما همه‌ چي تموم شده، من يك قاتل به حساب ميام. اگر تا قبل از روز اعدامم اجازه دادن بنويسم، حتما قصه اون شب دعوا رو برات مي‌نويسم، باورم نميشه، قبل از اينكه بفهمم چي‌ شده، دست‌هام تا آرنج خوني شده بود و چند نفر داشتن منو از روي جنازه بلند مي‌كردند. تا صبح داشتم دست‌هام رو با لباسم پاك مي‌كردم و بعد هم بايد از اين اتاق به اون اتاق، از كلانتري برم دادگاه، برم زندان و هزار بار برم دادگاه و كلي حرف كه بگم من بي‌گناهم اما كسايي كه ايستاده بودن و جزييات اون شب رو تعريف مي‌كردن، از من چهره يك قاتل بي‌رحم براي قاضي ساختن. هزار جور آزمايش دادم، اما دكتر‌ها با اون خط خرچنگ، قورباغه‌اي اثبات كردن، من كاملا آگاهانه اون مرد رو كشتم. زنگ نزدم كه ناله كنم، من باور دارم، بعد مرگم ميرم توي يكي از همين كتاب‌ها و به زندگي ادامه مي‌دم. باز هم پشت گوشي خنديد، منم با انگشت اشاره روي شيشه بخار گرفته، خط‌هاي صاف و موازي مي‌كشيدم. گفت: بهم يك كتاب معرفي كن، به كسي كه قراره به زودي… سكوت كرد و بغضش تركيد، احساس مي‌كردم، هيچ كلمه‌اي دردش را دوا نمي‌كنه، گريه‌اش كه تمام شد، گفتم: خب، من يك پيشنهاد دارم، كتاب «يادداشت‌هاي شيطان» رو خوندي؟ گفت: نه، نخوندم، كي نوشته؟ گفتم: «ليانيد آندري‌يف»، يك نويسنده روسي جسور كه به نظرم فرزند هيچ كسي نبوده، صداي خنديدنش مثل هميشه شد، مي‌تونستم از همين‌جا صورتش رو تصور كنم كه سرخ شده، هميشه موقع خنديدن صورتش سرخ مي‌شد، هر چي بيشتر مي‌خنديد، قرمزتر، خنده‌هاش كه به انتها مي‌رسيد، بهم مي‌گفت: من بچه لبو هستم، پدر و مادرم لبو‌هاي ناخلفي بودن، منو گذاشتن توي سبد و دادن به خريدار، اما من فرار كردم و الان توي كتاب‌ها قايم مي‌شم. يكهو پشت تلفن شروع كرد التماس، فقط يك دقيقه، خواهش مي‌كنم. گفتم: لبو؟ لبو؟ آدرس بده، فردا كتاب رو با كلي كاغذ سفيد برات مي‌آرم. سريع اسم زندان را گفت و‌ در ادامه گفت: از كتاب بگو، دوست دارم امشب خوابش رو ببينم. گفتم: قبول داري، در درون ما يك ديو سپيد و يك ديو سياه زندگي مي‌كنه؟! به گمونم «ليانيد آندري‌يف» مثل خيلي‌ها اينو فهميد، اما اون قدر قشنگ نوشتش كه هيچ گريزي نداريم، جز اينكه بپذيريم، ما يك مشت آدم خاكستري هستيم كه بعضي روز‌ها تيره هستيم و بعضي روز‌ها روشن‌تر. حرفم رو قطع كرد و تند و تيز گفت: ادامه نده، فقط برام بيارش، هيچ كسي نيست كه به ديدنم بياد، دوست‌هام فكر مي‌كنن اگر بيان اينجا، اون‌ها هم قاتل ميشن. تو كه نمي‌ترسي؟! دوست داشتم بخندم، اما ناراحت شده بودم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون