اخوانثالث كه مرد، من هنوز مدرسه راهنمايي ميرفتم. تازه چندتايي از شعرهايش را حفظ كرده بودم و تا روزي كه خبر تشييعش را توي روزنامه اطلاعات ديدم، حتي نميدانستم كه آقاي شاعر زنده بوده. (نميدانم چرا، اما هميشه فاميليهاي دوكلمهاي به نظرم براي آدمهاي قديمي يا خيلي پير ميرسد.) نميدانم اگر آن موقع اين آگاهي را داشتم كه آن مرد بزرگ همينجا توي تهران، در خيابان فاطمي، در كنار ماست و ميشود ديدش و شنيدش، براي ديدارش هم ميرفتم يا نه. (يك پسربچه مدرسهاي، چه عقلش به اين چيزها ميرسد؟ و تازه عقلش هم برسد، جرات و امكانش را دارد؟) اما در مورد قيصر خيلي زود اين كار را كردم و به خيل انبوه آدمهاي خوشبختي پيوستم كه سعادت ديدارِ آن مرد نجيب را از نزديك داشتهاند.
دفتر سروش نوجوان در خيابان مطهري، حوزه هنري در خيابان حافظ، خانه شاعران در خيابان دولت و بالاخره بيمارستان دي در خيابان وليعصر. اين، فهرست همه قرارهاي من با آقاي شاعر بود. آن روزها نميدانستم اين ديدارها، اين منتظر شعر تازه بودنها، اين خبر انتشار دفتر شعر جديد را به ديگران دادنها چه اتفاق مهمي در زندگي من و همسالانم است. حالا كه بيشتر از ده سال از رفتن آقاي شاعر ميگذرد و هنوز كسي پيدا نشده كه جاي او را پر بكند، تازه دارم ميفهمم كه «شاعر يك نسل» يعني چه. تازه دارم ميفهمم كه ما چه شانسي آورديم كه شاعر خودمان را داشتيم. ميفهمم كه تجربه شاعرانهاي كه ما در جوار قيصر گذرانديم، چه تجربه ناب و منحصر به فردي بوده است.
كتابي هست از خاطرههاي نويسندهاي كه در جوانياش با بورخس نشست و برخاست داشته و او هم در آن دوره جواني نميدانسته كه اين ديدارها چه غنيمتي است و حالا در پيري سعي كرده هر چيزي را كه توي خاطرش مانده روي كاغذ بياورد. يكي از چيزهايي كه به ياد اين آقاي شرححالنويس مانده، اين است كه بورخس يك بار به او گفته شهر زادگاهش، بوينسآيرس تا زماني كه آناتول فرانس نويسنده از آن بازديد نكرده بود، چندان واقعي به نظر نميرسيده و تازه بعد از ديدار آن نويسنده بزرگ از شهرش بوده كه «حالا بوينسآيرس كمي واقعي شد». نويسنده اين را هم اضافه كرده بود كه بعد از بورخس، اين شهر ديگر كاملا واقعي شده است.
حالا حكايت ماست: شهر ما و روزگار ما را هم قيصر بود كه واقعي كرد. حالا ديگر خيالمان راحت است كه اگر صد سال، هزار سال يا كسي چه ميداند، سيصدهزار سال بعد هم اگر كسي بخواهد نسل ما را به خاطر بياورد، با شعرهاي شاعر نسلمان، يعني قيصر از ما ياد خواهد كرد و مثلا خواهد گفت نسلي كه «حرفهايش هنوز ناتمام»، «ناگهان چقدر زود دير» ميشده. خوشبختي بزرگي است، نه؟
حيف است حالا كه حرف به اينجا رسيد، اين ستون را بدون اينكه شعري از امينپور بخوانيد ول كنيد و برويد، او ممكن است در ظاهر بين ما نباشد ولي شعرش حيات هميشگي دارد:
دل دادهام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنونتر از ليلي، شيرينتر از فرهاد
اي عشق از آتش، اصل و نسب داري
از تيره دودي، از دودمان باد
آب از تو توفان شد، خاك از تو خاكستر
از بوي تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بيشيرين، چون بيستون ويران
هر كوه بيفرهاد، كاهي به دست به باد
هفتاد پشت ما، از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادر زاد
از خاك ما در باد، بوي تو ميآيد
تنها تو ميماني، ما ميرويم از ياد