درباره رمان «ظلمت در نيمروز» و نويسندهاش آرتور كوستلر
آرمانهاي به خطا رفته ماركسيسم
اشكان مجللي
آرتور كوستلر، رماننويس و انديشمند انگليسي مجاريتبار، شباهت بسياري به جورج اورول فقيد دارد. هر دو در جواني كمونيست بودند و هر دو پس از دادگاههاي استاليني از كمونيستم رويگردان شدند. هر دو نفر در اسپانيا عليه قواي فاشيست فرانكو جنگيدند و تا پاي مرگ پيش رفتند اما مهمتر اينكه هر دو نويسنده، بزرگترين رمانها را ضد توتاليتاريسم حاكم بر شوروي نگاشتند؛ جورج اورول رمان «1984» و «قلعه حيوانات» و آرتور كوستلر «ظلمت در نيمروز» را.
رمان «ظلمت در نيمروز» در مورد نيكلاي بوخارين يكي از رهبران بزرگ انقلاب اكتبر 1917 است. بوخارين در ضمن از دوستان كوستلر هم بود. بسياري از رهبران برجسته و مياني حزب كمونيست شوروي در دهه 30 ميلادي به دستور شخص استالين و لاورنتي بريا و دستگاه مخوف پليس مخفي (گ.پ.او) بازداشت، شكنجه و پس از محاكمات نمايشي به اعدام يا تبعيد به اردوگاههاي كار اجباري در سيبري محكوم شدند. اما بوخارين در كنار زيوونف و كامنف از سرشناسترين آنها بود.
داستان «ظلمت در نيمروز» با بازداشت روباشف (همان بوخارين) آغاز ميشود. روباشف در يكي از سلولهاي انفرادي بازداشتگاه مخوف لوبيانكا زنداني ميشود. بازجوييها بسيار و طولاني و كشدار است؛ اتهامات اما واهي. خيانت به شماره 1 (استالين)، خيانت به حزب كمونيست و آرمانهايش، تباني و همكاري با آلمان نازي و... بود. روباشف اما قابل شكستن نيست. تنها با اقناع او مبني بر پذيرفتن اتهامات و تقصيرها به جهت كمك به بقاي ماركسيسم و كمونيسم، حاضر به همكاري و اعترافات دروغين بر ضد خود ميشود.
نقطه اوج داستان، اعدام بازجوي اول وي، ايوانف، به دليل نشان دادن اندكي سستي در بازجويي بود. گلتكين، بازجوي رباتوار دوم اما كاملا خونسرد و بيرحمانه، روباشف را مجبور به پذيرفتن اتهامات ميكند. روباشف اما همچون بوخارين در عالم واقع، در دفاع خود در محكمه فرمايشي، دفاعيه دو پهلو ايراد و در واقع دادگاه و رييس مترسك آن را به سخره ميگيرد. در نهايت روباشف، به حكم دادگاه محكوم به اعدام ميشود و با تيرخلاص جلاد با زندگاني وداع ميكند. معروف است كه زييوينف در هنگام اعدام گريه ميكرده اما بوخارين و رايكف معاونش زير لب به استالين فحاشي ميكردند.
مراسم بردن محكومين براي اعدام را كوستلر بسيار زيبا توصيف ميكند. همه زندانيان با مشت به در سلولها ميكوفتند تا زنداني را بدرقه كنند. برخي از حال ميرفتند اما روباشف استوار بود:
402: (زنداني در سلول كناري) با مورس به روباشف گفت: هنوز ده دقيقه مانده. چه احساسي داري؟
-كاش ديگر تمام شده بود.
402: تو از خودت ترس نشان نميدهي. تو شيطان را درس ميدهي. اگر عفو ميشدي چه ميكردي؟
روباشف: ستارهشناسي ميخواندم. وضعيت تو چطور است؟
402: هجده سال مانده است... . به تو حسادت ميكنم. بدرود
روباشف را به زيرزمين بردند. صداي به در كوفتن زندانيها تمام شده بود.