سلام ماهرخ جان: اينجا كه من هستم، آتش است، آتشي كه نه فقط تن كه روح انسانها را ميسوزاند. آري ماهرخ من، آمدهام به سرزميني كه هنوز از حوادثِ سالها پيش كه درآن رخ داده، زخمهاي تازهاي بر جان و روح مردمان جاريست. من آمده بودم كه شهري ديگر را ببينم ولي باوركن كه اينجا هنوز ويران از جنگ است.
ميدانم كه دوست نداشتي بيايم، ولي باوركن نياز داشتم تا بفهمم چرا پدر، با آن همه زخم، با آن همه درد و رنج و خاطره، تا روز آخر عمرش، از اين شهر سخن گفته بود.باور كن الان كه برايت از ميان انبوه غبار و ريزگرد و زخم جنگ اين كلمات را، در اين نامه درنيمه شبِ دمكرده جنوبي، در ميان خواب و بيدار و خستگي راه مينويسم، نه جاني در تن دارم و نه تواني در تخيلِ روح، كه خستهتر از هر زمان، متحير از صبرِ مردماني هستم كه هنوز آواره جنگند!
غربت، در كوچه پسكوچههاي اين ديار بيداد ميكند؛ ماهرخجان: اينجا، ديگر در شبهاي مهتاب، آسمان، ماه درخشان ندارد كه هنوز در جايجاي آن زخم تير وخمپاره، از سالهاي دورِ جنگ، چون ماه شب چهارده، خودنمايي ميكند.
ماهرخ من: عهدكردم كه اگر بنا شد تا ديگربار راهي اين شهر بيخرمي شوم، جوري بيايم كه غروب، پا برتن زخمخوردهاش نگذارم؛ كه غروبها اين جا، سخت، دلگير است؛ از پلههاي قطار كه پا بر زمينِ سرخِ خرمشهر گذاشتم، براساسِ نشانيهاي پدر، يكراست آمدم تا مسجد جامع؛ تا سيداحمد، ميزبانِ پير ِهمه سفرهاي پدر و من از آن روستاي دورافتاده نزديك شلمچه برسد، در ميانِ بازارِ قديمي كنار مسجد، مبهوت، قدم زدم كهاي كاش نميرفتم وبر همان سكوي گُرگِرفته جلوي مسجد، مينشستم!
جانِ جانانم، ماهرخِ گُل: درآن بازاري قديمي، هيچ نشاني از بازسازي، حتا براي دلخوشكنك هم نبود! باوركن هنوز كه هنوز است، تابلوهاي كانادادراي قبل از جنگ، با جاي دهها گلوله عراقي، هست و تاريخ را به رخ ميكشد! در ميان آجرهاي كورهپزخانهاي بازار، اگر خوب گوش كني، هنوز فريادهاي جهان آرا شنيده ميشود؛ هنوز، نجواي زنانِ ايستادهِ با لباسهاي پراز خون، با زخمهايي بر روح، كه از غربتِ شهرِ مظلوم، با خداي خود سخن ميگويند، شنيده ميشود.
ماهرخ: حالا، پس از اين همه سال، پس از پروازِ غريبِ پدر، پس از آن همه قصهها كه با عكسهاي زردشده پدر، كه با آن دوربين كتابياش گرفته بود، ساختيم و هيچوقت نفهميديم كه چرا پدر و همه پدرها كه روزي و روزگاري، در آن سالهاي سختِ جنگ، در خرمشهر بودند، هنوز از مظلوميت آن ميگويند، درك ميكنم كه اين ديار، اين خاك سرخ، اين شهرِ فراموش شده، براي چه اينقدر عزيز است.
خاطرت هست كه پدرم از بهروزمرادي ميگفت كه نوشته بود: خرمشهر، جمعيت 36ميليون نفر؟ من، معناي آن تابلو را كه پس از آزادي خرمشهر نوشته بود، در اين غروب غمبارِ پُر از ريزگرد! با تمامِ وجودم درك كردم.
آري، ماهرخجان، اين خاك سرخِ غمدار، تمامِ تاريخِ اين سرزمين است، چه در ديروزِ به اسارتِ دشمن درآمده و چه در امروزِ اسيرِ ريزگردها؛ من، اسير شدهام، درست مثل پدرم و عمويم كه در همين خيابانهاي غمزده امروزِ خرمشهر، اسيرِ گلوله تكتيراندازِ بعثي شد. آري، اسيرِ مردماني كه تمامي وجودشان، مهراست و انصاف وايثارو بخشش؛ ببين، خوب كه نگاه كني، درميان اين ديوارهاي فروريخته پر از جاي تير و خمپاره، هنوز سايه كمرنگي از خونِ جوانان مدافع مانده است.
ماهرخ: پدرم، همان پيرمردِ سالخورده كه در شب خواستگاريات، با همان نفسهاي بريده، گفته بود كه دلش ميخواهد تا در خرمشهر بميرد، خوب ميدانست كه اين شهر، قراراست تا براي هميشه، تنها و غريب بماند. در ميان عكسهاي زردشده قديمياش، وقتي كه به عكسهاي بندرگاهِ نيمهسوخته ميرسيد، بغض ميكرد كه به ياد ميآورد روزي آنجا عروسِ خليج فارس بوده است. آري، هنوز كه در كوچهها و خيابانهاي اين سرزمين قدم ميزنم، ازپس پشتِ ديوارهاي آن، فريادِ مردماني به گوش ميرسدكه از جنگ بيزار بودند. ميدانم كه دلت نبود تا من تنها به ديدار شهري بروم كه پدران ما، براي بودنش، براي خرم بودن و آزادياش از جان خود گذشتند ولي امروز جوانانش در قحطي كار، بيكار نشستهاند به نظاره شط؛ اينجا هنوز همهچيز كنار همين شط اتفاق ميافتد؛ هنوز تمام دلتنگيها، اينجا، در غمِ غروبِ شط در گلوهاي خشك از ريزگرد، فرياد ميشود.
ماهرخ جان: اين سفرها، رفتن در دل تاريخ است؛ تاريخي كه تمامش ايستادن در برابر ظلم و جوري است كه برسرزمين من، سرزمين ما رفته و من و ما در تمام طول تاريخ، خاري شدهايم بر چشماني كه طمع داشتند بر اين ديارِ مظلومِ مهربان؛در كوچهپسكوچههاي اين شهرِ غريب، با هزارخاطره پدرم، با يادِ عمويم، كه پيشانياش ميزبانِ تيرِ دشمن شد، قدم ميزنم و تاريخ را ميخوانم. من، به تمامي كوچههاي غبارگرفته و نخلهاي سوخته وخانههاي ويران از جنگ اين شهرِ محزونِ خرم افتخار ميكنم و دوستش دارم.
اينجا كه من هستم، آتش است، آتشي كه نه فقط تن كه روح انسانها را ميسوزاند.