زن خم شد پاكت عكس رنگي امآرآي را از صندلي عقب برداشت. مرد با آرامش ماشين را پارك كرد.
زن بلافاصله پياده شد. توي پاكت را نگاه كرد: دفترچه بيمه، گزارش مركز امآرآي، آزمايش كلي، چيزي را فراموش نكرده بود. «زود باش آقا!»
مرد دستش را دور فرمان حلقه كرده بود و طبقات«مركز فوق تخصصي مغزواعصاب » را برانداز ميكرد. شش طبقه بود با سنگهاي گرانيت سياه. فكر كرد اين سنگها حال آدم را خرابتر ميكند. بايد متن مناسبي براي روي سنگ پيدا ميكرد: «هرگل كه بيشتر به چمن ميدهد صفا...». نه، خوب نيست. بايد يك چيزي باشد كه هركس ديد يك فاتحه بخواند. اگر هم نخواند لااقل يك خدابيامرزي بگويد. تند توي يادداشتهاي موبايلش نوشت: «شعرِ با فاتحهاي كن يادم.»
زن به شيشه ضربه زد« سعيد زود باش توروقرآن! چي كار داري ميكني؟»
مرد ميلي به پياده شدن نداشت. زن در ماشين را باز كرد. مرد آرام و عميق نگاهش كرد و چند چروك ريز گوشه چشمهاي زن ديد. زن مستاصل گفت «سعيد هميشه خدا بايد منو حرص بِدي؟ اصلا مگه اون مرتيكه دكتر بوده؟ بگو ديگه... دكتر بوده؟ اصلا به اون چه؟ بذار بريم پيش دكتر بعدش يه بلايي سرش بيارم مرتيكه كچلِ چشم پاره رو» مرد ساكت نگاهش ميكرد. لبهاي زن ميلرزيد «قبول دارم. راست ميگي. هر روز از سرِ ۱۰۰ تا مريض عكسمكس ميگيره ولي آخه دكتر كه نيست. اصلا شايد درست نگرفته باشه، حواسش پرت بوده، دستگاه بيصاحابش خراب بوده ...چه ميدونم ... مگه اينهمه تو فيلمها نشون نميدن آزمايشها اشتباه ميشه.»
مرد فكر كرد اين زن بعد از او از پسِ زندگي برميآيد؟ زن بلند گفت «حواست با منه سعيد؟ خدا منو مرگ بده راحت شم»
نوك دماغ زن سرخ شده بود و چيزي نمانده بود كه اشكهايش بريزد. مرد سوئيچ را از روي ماشين برداشت و پياده شد. در خودش تواني براي راه رفتن نميديد. آهسته راه ميرفت و با هر قدم قفسه سينهاش تير ميكشيد. زن كنارش راه ميرفت «خب من ميگم ما كه هنوز نرفتيم پيش دكتر! بذار عكسا رو ببينه، آزمايشا رو بخونه... يه هفته است نه خواب داريم نه خوراك. خونه مون شده ماتمكده ...تازه من مطمئنم هيچي نيس. نذر كردم...» و ديگر نتوانست جلوي اشكهايش را بگيرد. مرد بياختيار دست گذاشت روي شانه زن. حس خوشايندي در وجود زن سرازير شد. مرد هميشه ميگفت «زن بايد به چشم خوار باشه، به دل عزيز. چه معني ميده آدم جلو مردم به زنش محبت كنه ؟». زن به صورت شوهرش نگاه كرد. از خودش خجالت كشيد كه بارها آرزوي مرگ او را كرده بود.
گوشه حياط مجتمع پزشكي، پيرزني روي ويلچر نشسته بود و يك مرد ميانسال به ديوار تكيه داده بود و با موبايل صحبت ميكرد «ميگه بيست تومن ميگيرم همين هفته عملش ميكنم ... نه والله! داداش ميدوني كه وضع منو...»
مرد نگاهي به پيرزن انداخت «هميشه ميدونستم به اين سن نميرسم.» زن داشت به حرفهاي مرد ميانسال گوش ميداد «ميبيني سعيد؟ همه گرفتارن. اقلا خدا روشكر ما مشكل مالي نداريم. به قول مامان با مُشت خالي خيلي سخته. خدا بهشون رحم كنه » بعد آه صداداري كشيد. مرد گفت «اگه زنده ميموندم شايد ميتونستم دست يكي رو بگيرم... افسوس » زن گفت «چيزي گفتي ؟» مرد سر تكان داد كه يعني نه.
هر دو كنار آسانسور ايستادند. زن دكمه طبقه چهارم را زد. «زهره...» زن به طرفش برگشت «جونم» مرد به ديوار كنار آسانسور خيره شد «اگه بخواي ميتوني زيرزمين رو اجاره بدي، هم كمك خرجتون ميشه، هم تنها نيستيد. ولي حتما به يه آشنا اجاره بده كه خيالم...» زن تند تند كليد آسانسور را فشار داد. دو مرد و يك زن ديگر هم كنار آسانسور ايستادند. مرد آهسته گفت «كاش خودم ميتونستم براتون مستاجر پيدا كنم. افسوس كه ديگه وقتي نمونده »
زن گفت «معلوم نيست اون بالا چه خبره. خيال وايسادن نداره» و خطاب به شوهرش گفت «بيا از پله بريم» منتظر جواب مرد نماند، كيفش را روي شانه جابهجا كرد و راهِ پلهها را پيش گرفت .
«اين همه آدم مريض ميشن ميرن دكتر، دوا درمون ميكنن خوب ميشن. تو از وقتي اين عكس وامونده رو از سرت گرفتي مدام داري مرثيه الوداع ميخوني». پاهايش را روي پلهها ميكوبيد و بالا ميرفت « من خونه و زندگيرو بدون تو ميخوام چيكار؟ هميشه همين طوري بودي! تو واقعا فكر ميكني خونه و ماشين جاي تورو براي بچهها پر ميكنه؟ بيانصافي سعيد...بيانصاف.» توي پاگرد طبقه سوم بودند كه گفت «مگه اون روز كه من زنت شدم خونه و ماشين داشتي؟ نه خير! اون موقع نه كار درست و حسابي داشتي نه وضعي... نه هيچي... يه مغازه خياطي فسقلي كه همش هشتمون گرو هشتادمون بود. ولي شد يه بار گِله كنم؟ بگو ديگه ... شد؟ يه بار شد بگم اينو ميخوام ...اونو ميخوام؟ حتي همون وقتهام كه ميفهميدم رفتي پي چشم و ابرو، نانجيبي نكردم» چانه زن داشت ميلرزيد. مرد آهسته گفت «تو هميشه خانمي كردي»
زن دستش را توي هوا تكان داد «اينا رو نميگم كه باد به پالونم كني. ميگم بيانصاف نباش. نگو خونه براتون ميذارم، اجاره شو بگير بخور. منم آدم بودم. دلم ميشكست. از خدا كه پنهون نيست؛ گاهي نفرين هم ميكردم. ميگفتم خدايا خودت تلافي شو سرش درآر. ولي آبروريزي نكردم »
مرد گفت «شرمندتم قربونت برم»
چيزي زير پوست زن ميجُنبيد. قلبش تند ميزد. «قربونت برم» را مزهمزه كرد.
زن جلوي در مطب ايستاد. نگاهي به جمعيت توي سالن انتظار كرد و سر تكان داد «چقدر بهت گفتم زود باش. مگه گوش ميدي؟» و يك راست رفت سراغ منشي.
مرد خودش را روي اولين صندلي خالي انداخت.
منشي داشت با تلفن حرف ميزد «آخه اون مدل كه تو پاساژ ديديم در نميارن. آماده بخريم بهتر نيس؟»
زن اين پا و آن پا كرد و صاف ايستاد جلوي چشم منشي. دفترچه بيمه را گذاشت روي ميز. منشي سرش راكج كرد و گوشي را با گردنش نگه داشت «نه بابا ... اون خيلي خز بود. پارچه خوب بگيريم يه خياط درست حسابي هم ...» و دفترچه را برداشت و صفحه اولش را باز كرد. ناخنهايش لاك مشكي داشت. زن گفت «نوبت داشتيم. ساعت چهار.» منشي توي دفترجلوي فاميلي مرد علامت زد. زن گفت «چند نفر جلوي ما هستن؟» منشي خودكارش را روي اسمهاي دفتر لغزاند با انگشت، ۳ را نشان داد. زن گفت «پس چرا گفتيد ساعت چهار؟» منشي گوشي را با فاصله گرفت و به ساعت ديواري اشاره كرد «ساعت چهارونيم تشريف آورديد. بشينيد تا صداتون كنم» زن غرغر كرد «حالا انگار سر ساعت مياومديم فرق داشت، اون دفعه هم دو ساعت معطل شديم» منشي گفت« هر جورمايليد خانوم. اگر وقت نداريد يه روز ديگه تشريف بياريد» زن طوري كه بقيه بشنوند گفت «خيلي ممنون از راهنماييتون» مرد با نگاه او را به سكوت دعوت كرد. زن بيحوصله به طرف مرد رفت. منشي با حرص گفت «دفترچهتون» زن برگشت و دفترچه را برداشت اما هيچ كدام به هم نگاه نكردند.
«آروم باش» زن هنوز كامل روي صندلي كنار شوهرش ننشسته بود «يه ساعته من جلوش وايسادم اين گوشي بيصاحابو زمين نميذاره». مرد آرام گفت «شايد كار واجب داره» زن چشم غره رفت «آره كار واجب. عروسي دوستشونه. داره مدل لباس طراحي ميكنه. افادهها طبق، طبق...» بعد اداي منشي را درآورد «بريم پارچه بخريم. لباس بازاري خوشم نمياد ...خياط از خارج بياريم ... نكبت.»
مرد سرش را تكيه داده بود به ديوار وچشمهايش را بسته بود.
تخت امآرآي باريكتر از شانههاي او بود. دستهايش را از پهلو چسبانده بود به بدنش. وقتي تخت روان وارد تونل تاريك شد ضربان قلبش آنقدر تند شده بود كه نفس كشيدن برايش دشوار بود «آقا تكون نخوريد، نفس عميق ... چشم هاتون رو ببنديد ...نفس عميق ...دوباره ...مرتب ...اگه حركت اضافي داشته باشيد من هيچ قول نميدم عكس درستي از كار دربياد. خوبه ...آروم نفس بكشيد »
صداي خفه و متناوب دستگاه به نظرش شبيه پچ پچ نكير و منكر آمد كه منتظر بودند تا اطرافيان بروند و كارشان را شروع كنند.
وقتي كار مسوول دستگاه تمام شد زهره كمك كرد تا لباسش را بپوشد. وقتي لباس سبز بد رنگ مخصوص عكسبرداري را با كت و شلوار خوش دوختش عوض كرد، به اين فكر كرد اينبارهم ميدهم همين خياط برايم بدوزد.
چند دقيقه بعد مسوول دستگاه پاكت كرِمرنگ كاهي را به دستشان داد. مردعكس را بيرون كشيد و به دقت نگاه كرد. پرسيد «ببخشيد... چيزي هم مشخصه؟»
مسوول دستگاه گفت «چه عرض كنم. توي سرتون يه توده هس. البته تشخيصش با دكتره. شايدم بدخيم نباشه»
همان لحظه بود كه مرد فكر كرد همه فروشگاههاي پارچه، بايد يك قفسه مخصوص لباس آخرت داشته باشند؛ چِلوار سفيد با حاشيه طلايي جوشن كبير و آيه الكرسي .
زن داشت پاكت مدارك پزشكي را روي صندلي كناري ميگذاشت. مرد موبايلش را از جيب كتش درآورد و نوشت «قفسه – لباس آخرت» بعد آهسته گفت «زهره...» زن روي صندلي جابهجا شد «جانم آقا»
«مغازه رو بسپريد دست يه آدم مطمئن. تو بهتراز همه ميدوني من براش چقدر زحمت كشيدم»
زن آه كشيد «شروع نكن سعيد. انشاءالله خودت صد سال ادارهاش ميكني» بعد به نقطهاي خيره شد و ادامه داد «چه بدبختياي كشيديم. از اون مغازه كوچيك خياطي تا اين فروشگاه پارچه... خيلي راه بود»
«اگه قناعتهاي تونبود هيچوقت پيشرفت نميكردم»
بيخ گلوي زن سوخت. داشت گريهاش ميگرفت. بلند شد رفت جلوي ميز منشي «نوبت ما نشد؟»
منشي دفتر رانگاه كرد «اين مريض كه اومد بيرون نوبت شماست»
زن بيحرف برگشت كنار شوهرش. پاكتها را دست گرفت و ايستاد كنار در اتاق دكتر.
به محض اينكه يك پيرزن و پيرمرد از اتاق بيرون آمدند وارد اتاق دكتر شد. حتي متوجه نشد كه به پيرزن تنه زده. مرد آهسته عذرخواهي كرد و پشت سرِ زن وارد اتاق دكتر شد.
دكتر ريشش را از ته تراشيده بود و دماغش از تميزي برق ميزد. دفترچه و روي پاكت را خواند «خب ... مشكل چيه جنابِ...»
مرد شمرده شمرده از سردرد چندين ساله گفت. زن حرفش را قطع كرد و از تهوعهاي اخير و بيخوابيهاي شبانه و تاري ديد گفت و زود رسيد به حرف مسوول طاس دستگاه. زن داشت حرف ميزد كه دكتر عكس را زير نور چراغ كنار دستش نگاه كرد و گفت «توي خانواده شما كسي سابقه ميگرن داره؟»
مرد كمي فكر كرد. زن گفت« فكر نكنم آقاي دكتر. ماشاءلله همه خانواده شون سر حالن...»
دكتردفترچه بيمه را باز كرد «تشخيص من ميگرن»
زن گفت «آقاي دكتر آخه ميگرن كه ميزنه به شقيقهها، درسته؟ ميگرن نبضم داره... با حالت تهوع... من چون خودم ميگرن دارم ميدونم اينا رو... ولي همسرم... تازگيها پشت سرش، پيشونيش ... تاري ديد هم گاهي...»
دكتر گفت «اجازه بديد خانم...» لاي دفترچه را باز كرد و روي اولين صفحه تميزي كه پيدا كرد تاريخ آن روز را نوشت. «ميگرن به فارسي ميشه مهاجرت! اوكي؟ يعني درد ممكنه در قسمتهاي مختلف بدن بچرخه»
زن خواست چيزي بگويد اما دكتر دستش را به علامت سكوت بالا برد «و اما در مورد اين تودهاي كه توعكس مشخصه...» رو كرد به مرد وگفت« ظاهرا سينوسهاتون عفوني شده. سعي كنيد بعد از حمام سر و پيشاني رو با سشوار خشك كنيد. حتيالامكان درمعرض هواي سرد هم قرار نگيريد» و تند تند چيزهايي توي دفترچه نوشت.
زن آرام پرسيد «پس ...اين حرفي كه اون آقا زد؟ توده و تومور و ...»
دكتر بيحوصله دفترچه را به دست مرد داد «نميدونم خانم! نظر من همينه كه عرض كردم. اگر فكر ميكنيد اون آقا بيشتر ميدونه لطف كنيد بريد همونجا» و بعد دكمه روي تلفن را فشار داد. مرد داشت ازدكتر تشكر ميكرد كه مريض بعدي وارد اتاق شد.
دكترگفت «فستفود و نوشابه رو فعلامصرف نكنيد. يك ماه ديگه تشريف بياريد ببينمتون. به سلامت»
زن به طرف در رفت و همزمان موبايلش را از توي كيفش بيرون كشيد. نزديك در برگشت به منشي كه هنوز با تلفن حرف ميزد نگاه كرد و سر تكان داد. «سعيد برو برا ماه ديگه وقت بگير من يه زنگ بزنم به مامان اينا؛ بيچارهها مُردن از نگراني» و تند از سالن انتظار بيرون رفت.
مرد كنار ميز منشي ايستاد. سرش پايين بود وبه كاغذهاي جورواجور زير شيشه نگاه ميكرد. آهسته گفت: «ببخشيد».
منشي گوشي را با گردنش نگه داشته بود و داشت آدرسي را روي كاغذ مينوشت.
مرد كمي بلندتر گفت «عذر ميخوام ...» منشي گوشي را از گوشش فاصله داد «امرتون!»
«آقاي دكتر گفتن اگه ممكنه براي ماه آينده يه وقت برام...»
« بله... اسم شريفتون؟»
«رحيمي هستم ... فقط يه چيزي...»
زن سرش را از روي دفتر بزرگش بالا آورد «جانم ...»
مرد دستش را روي ميز شيشهاي گذاشت. كمي نزديكتر شد و گفت «اين آدرسي كه نوشتيد، پاساژ پارچه است، درسته؟» منشي خنديد «از كجا فهميدين شما؟». مرد لبخند زد «ببخشيدا... جسارت نباشه... اينجا بريد كلاه سرتون ميذارن» بعد هم كارت فروشگاهش را از جيب داخل كتش در آورد و به طرف منشي گرفت «خدمت شما. ضمنا خياط آشنا هم داريم. مدلهاي ژورنال... عصرها من خودم فروشگاه هستم. تشريف بياريد راهنمايي تون ميكنم.»
مرد ميلي به پياده شدن نداشت. زن در ماشين را باز كرد. مرد آرام و عميق نگاهش كرد و چند چروك ريز گوشه چشمهاي زن ديد. زن مستاصل گفت «سعيد هميشه خدا بايد منو حرص بِدي؟ اصلا مگه اون مرتيكه دكتر بوده؟ بگو ديگه... دكتر بوده؟ اصلا به اون چه؟ بذار بريم پيش دكتر بعدش يه بلايي سرش بيارم مرتيكه كچلِ چشم پاره رو» مرد ساكت نگاهش ميكرد. لبهاي زن ميلرزيد «قبول دارم. راست ميگي. هر روز از سرِ ۱۰۰ تا مريض عكسمكس ميگيره ولي آخه دكتر كه نيست. اصلا شايد درست نگرفته باشه، حواسش پرت بوده، دستگاه بيصاحابش خراب بوده ...چه ميدونم ... مگه اينهمه تو فيلمها نشون نميدن آزمايشها اشتباه ميشه.» مرد فكر كرد اين زن بعد از او از پسِ زندگي برميآيد؟ زن بلند گفت «حواست با منه سعيد؟ خدا منو مرگ بده راحت شم»