صداي همهمه از سالن بلند شده. روي سنگفرش كنار استخر نشستهام. گرماي آفتاب و رفتن بانو رمقم را گرفته و تواني براي بلند شدن ندارم. حتما باز يكي آمده و رفته توي اتاق بانو براي ديدنش. خدا را شكر كه خانه جنوبي است و حياط پشت ساختمان قرار دارد. حوصله ديدن كسي را ندارم. هر كه ميخواهد بيايد و برود. گواهي فوتش رو امضا كردم. علت فوت رو ايست قلبي نوشتم. بهتون تسليت ميگم.
خم ميشوم و انگشتانم را فرو ميكنم در آب استخر و بعد دست ترم را ميكشم روي صورت و چشمانم. خنك ميشوم. با نوك زبان خيسي دور لبم را پاك ميكنم. دهانم از مخلوط اشك و آب، شور ميشود. پروين با لباس سياهش بيرون آمده و دست تكان ميدهد. انگشت اشارهاش را بالا آورده و به آن اشاره ميكند. نميفهمم چه ميگويد:
- چي ميگي؟
- انگشتر... انگشتر خانم تو دستش نيست.
به زور از روي سنگفرشهاي داغ خودم را ميكنم و از جايم بلند ميشوم. انگشتر برليان بانو بيش از چهل سال در انگشت اشاره دست راستش بود. از وقتي من به ياد دارم همانجا بود. بعيد ميدانم حتي يك بارهم آن را درآورده باشد. يادگار مادر خدا بيامرزش بود.
- اون برادرهاي بيشرفم تمام دار و ندار پدر و مادرم رو بالا كشيدن. خدا ميدونه مادرم چقدر طلا و جواهر داشت.
بانو دستهاي سفيد كشيدهاش را از هم باز كرد.
- يك صندوقچه اين قدري. درش به زور بسته ميشد. فقط اين يكي از دستشون در رفت. مادرم گفت دستت كن حتي تو خوابم درش نيار.
به سالن پذيرايي كه ميرسم پروين را ميبينم دم اتاق بانو ايستاده و اشاره ميكند پيش او بروم. دستش را پشتم ميگذارد و به طرف داخل اتاق هل ميدهد و سريع در را ميبندد. چشمهايش انگار چيز عجيبي ديده باشد از هميشه درشتتر شده. بازويم را ميگيرد و ميبرد به طرف تخت دونفره بزرگ بانو. بوي عود توي اتاق پيچيده و روي سرتختي، داخل شمعدان نقره چند شمع سفيد روشن است. پروين دست راست بانو را بالا ميآورد و ميگويد: نازي خانم ببين، ببين.
دست بانو به آن شكل برايم غريب است. انگار يك چيزي كم دارد. انگشتر روي انگشت كشيدهاش جا انداخته. دستش را توي دستم ميگيرم. بعد از اين همه سال تازه اين بند انگشتش را دارم ميبينم و لمس ميكنم. همين ديروز ماري آرايشگرش آمده بود و ناخنهايش را مانيكور كرده بود. اصرار داشت ماري برايش لاك صدفي بزند. حالا لاكش با كفنش همرنگ ميشود. اگر شاعر بود لابد ميگفتند مرگآگاه بوده. پروين آرام ميپرسد: آخرين باري كه توي اتاق بودين يادتون هست انگشتر توي انگشتش بود يا نه؟
بعد از رفتن ماري آمدم كه ناخنهايش را ببينم. هرچه به ذهنم فشار ميآورم يادم نميآيد انگشتر را توي انگشتش ديده باشم. امروز هم به دستش دقت نكرده بودم.
- پروين آخرين نفر كي اومده توي اين اتاق؟
گره روسرياش را سفت ميكند و موهاي سياهي را كه از كنار آن بيرون آمده، با انگشتان ميبرد تو.
- مرتب در اتاق باز و بسته ميشد. من حواسم به پذيرايي بود. نفهميدم آخرين نفر كي بود.
خم ميشود و زير تخت و اطراف آن را نگاه ميكند. زير بالشها و روي روتختي را ميگردد. كشوهاي ميز آرايش را تند و تند باز ميكند و ميبندد.
- نه نيست انگار آب شده رفته توي زمين.
- پروين فكر كردي انگشتر بال درآورده و پريده اون پايين. حتما يكي از انگشتش درآورده.
با دست به صورتش ميكوبد.
- واي خاك بر سرم يعني كي اين كار رو كرده؟
دست بانو هنوز در دستم است. سرد شده. دستش را آرام ميگذارم روي تخت و دوباره ملحفه ساتن ياسي را تا زير گردنش بالا ميآورم. نميدانم چه بايد بكنم. مغزم از كار افتاده.
- برو شاهين رو صدا كن بياد.
دست ميبرم بين موهاي كوتاه و بور بانو. به صورتش نگاه ميكنم. انگار خوابيده باشد. كاش چشمهايش را باز كند و بگويد: بگو پروين قرصهام را بياره. يا بگويد: باز ماهيچههاي دستم بيحس شده. كاش ماري زودتر بياد و برام بمالونه. موهام رو هم بايد درست كنه.
احتمالا درست ميگويند هركس هرطور زندگي كند همانطور هم ميميرد. مثل بانو با شكوه و باوقار. دستگيره در با صداي بلند ميچرخد و شاهين دستپاچه با قدمهاي سريع و بلند به تخت نزديك ميشود. معلوم است پروين گم شدن انگشتر را به او خبر داده. سريع ملحفه را كنار ميزند و روي دست بانو خم ميشود.
- پروين يك كم جابهجاش كن شايد يك وقت زيرش افتاده باشه.
عقب ميايستد و خودش دست به بانو نميزند. طاقت ديدن اين صحنه را ندارم. بلند ميشوم و ميروم به سمت كمدش كه ميدانم جعبه كوچك جواهراتش را در آن نگه ميدارد. رمز جعبه را فقط بانو ميدانست و من. جعبه را باز ميكنم. همان سه، چهار تكه طلاي زمان عروسيش آنجاست. خبري از انگشتر نيست. شاهين ميگويد: بانو كه سابقه نداشته انگشتر رو از دستش دربياره. اصلا امروز تو دستش بود؟
- من دقت نكردم، تو چي؟ تو نديديش؟
سرش را به علامت نفي تكان ميدهد و مرتب طول و عرض اتاق را با قدمهاي بلند ميرود و برميگردد. يك دستش را مشت كرده و دست ديگر را به آن ميكوباند.
- آخه كار كدوم حرومزادهاي ميتونه باشه؟
پروين دارد پاهاي بانو را صاف ميكند. به صورت بانو نگاه ميكنم. دلم به درد ميآيد. ميروم روي تخت كنار بدن بلند و كشيده بانو. سرم را ميگذارم روي سينهاش. دوباره اشكها ميجوشند. بوي عطر ورساچهاش مشامم را نوازش ميدهد. بيشتر از ده سال بود كه همين عطر را ميزد. ميگفت: عطرت رو نبايد زياد عوض كني. بوي عطرت معرف تو هستش. وقتي بوش مياد همه ميفهمند كي اومده.
صداي شاهين را ميشنوم.
- نادر كي اومد توي اتاق؟
باورم نميشود شاهين چطور ميتواند به پسردايياش كه از ارث پدر خودش هم گذشته بود شك كند. بانو هميشه ميگفت كه نادر شيرپاك خورده است. زير دست خوب مادري بزرگ شده. با همه طايفه فرق ميكند. به گوش بانو رسيده بود كه نادر گفته ميداند با چه دوز و كلكي سر بانو را كلاه گذاشتهاند و پول پدرش حلال نيست مگر اينكه بانو بگويد راضي است. اما بانو راضي نبود.
- يعني از كل سهم پدر و مادرم حق من يك انگشتر بود با دويست متر تكه زمين از دو هزار متر. اونم ناقص. يك ذوزنقه بدقواره رو به من دادن.
پروين ميگويد: آقا نادر اصلا نيامد تو اتاق يعني پا شد كه بياد اما يك دفعه يادم اومد خانم چند بار بهم گفته بود من مُردم اينجا رو حسابي تميز كن، گل بذار، عود روشن كن، شمع بذار، بهم حسابي برس. براي همين بهش گفتم آقا نادر ميشه چند دقيقه ديگه برين تو.
شاهين دوباره ميپرسد: اگه كار نادر نباشه پس كار كيه؟ كيا اومدن توي اتاق؟
- نميدونم به خدا آقا شاهين. من...
تقهاي به در ميخورد. سرم را از روي سينه بانو برميدارم. لباسش را با اشكهايم خيس كردهام. شاهين صدايش را پايين آورده و با دست به پروين اشاره ميكند برود بيرون.
- هركي بود دست به سرش كن.
پروين بيرون ميرود و در را پشت سرش ميبندد. شاهين مثل گوجهفرنگي قرمز شده. از بچگي همينطور بود. وقتي عصباني ميشد پوست سفيدش سريع قرمز ميشد. جلو ميآيد و روبهرويم ميايستد. رگههاي قرمز خون توي چشمهايش نشسته.
- اگه جاي اينكه پا شي بري بيرون تو حياط، همين جا كنار مهمونها ميشستي يك بيهمه چيزي به خودش اجازه نميداد بياد و همچين غلطي بكنه. ميدوني اون انگشتر چقدر ميارزيد؟
حوصله ندارم جوابش را بدهم. دوباره ميپرسد: تو چقدر به پروين اعتماد داري؟
چشمهايم گرد ميشود.
- شاهين ميدوني داري در مورد كي حرف ميزني؟ سي ساله تو اين خونه است. زير دست بانو بزرگ شده.
- باشه چه ربطي داره. شيطون هم چند بار آدم و حوا رو وسوسه كرد اما اونها يك بار گول خوردن. آدميزاده ديگه. تنها كسي كه راحت به اين اتاق رفت و آمد داشته اون بوده.
دهانم را باز ميكنم تا جوابش را بدهم اما جلوي جنازه بانو خجالت ميكشم. از اتاق كه بيرون ميآيم نگاه همه به من خيره شده. ميروم روي مبل بالاي سالن مينشينم. به چهره همه با دقت نگاه ميكنم. نميدانم بايد دنبال چه باشم. دستمال تازهاي برميدارم نميدانم به كدام مصيبت بايد فكر كنم. رفتن بانو، تنها و بيپناه شدن خودم يا گم شدن انگشتر برليان چند قيراطي كه سهم من بود. بانو گفته بود: وقتي من رفتم اين انگشتر رو بكن سرمايه كارت. اين همه درس خوندي كه چي. بايد دوباره ازدواج كني. اين همه مرد تو اين دنيا. حالا شايد مردهايي پيدا شدن كه اصلا بچه نخواستن. همهشون كه مثل هم نيستن.
از چشمهاي شاهين خشم ميبارد. ميدانم اگر به خودش بود همه را مجبور ميكرد محتويات كيف و جيبشان را بريزند بيرون. بالاخره بچه حلالزاده به داييش ميرود. دلم ميخواهد خانه خالي شود از اين آدمها كه تا همين ديروز كه بانو بود آنها نبودند. اما ظاهرا از پچ پچهها و رفتوآمدها يك چيزهايي فهميدهاند و همه سفت و سخت چسبيدهاند به مبل و فقط هر از گاهي آهي از حسرت سر ميدهند يا دستمال مچاله شده در دستانشان را روي چشم و بيني خشكشان ميكشند.
شايد فكر ميكنند اگر زود بروند و ميدان را خالي كنند شك بقيه به سمت آنها ميرود. پروين به طرف ميز ميآيد و قوري قهوه و چاي را از روي وارمر برميدارد. به من نگاه ميكند و خم ميشود و آرام ميگويد: تا من قوريها را پر ميكنم ميشه برين توي اتاق كارتون دارم.
شاهين به پروين چپ چپ نگاه ميكند. نگاهم ميافتد به شعله شمع زير وارمر كه در نبود قوري خودش را به اين طرف و آن طرف ميكشد. حالش را ميفهمم. بعضي نبودنها ميشود يك حفره خالي كه هيچچيز نميتواند پرش كند. دوست دارم بمانم و ببينم وقتي قوري برگشت روي وارمر شمع چطور آرام ميگيرد اما بايد بروم توي اتاق. بايد ببينم پروين چه ميخواهد بگويد؟
مي روم روي صندلي كنار تخت بانو مينشينم. دوست دارم صورتش را خوب نگاه كنم. ديگر از فردا روي اين تخت نيست.
- نازي خانم...
بدون آنكه سرم را برگردانم ميگويم: چي ميخواستي بگي؟
- يك چيزي يادم اومد فكر كردم شايد بد نباشه بدونين. ف.. فقط از من نشنيده بگيرين.
سرم را برميگردانم و خودم را مشتاق شنيدن نشان ميدهم.
- آقا شاهين..... آقا شاهين داشت پاي تلفن به يكي ميگفت ... ميگفت... استغفرالله.
كلافه ميشوم.
- چي ميگفت پروين؟
ميگفت اصلا شايد من اشتباه ميكنم اما گفتم بايد به شما بگم...
- خوب بگو تو كه من رو كشتي.
- ميگفت فردا برات ميارم بايد خودت برام آبش كني درصدت هم محفوظه.
- خوب كه چي؟
-خوب من يك لحظه فكر كردم شايد...
- شايد چي؟ يعني ميخواي بگي كار...
يك دفعه در اتاق با شدت باز ميشود. قبل از اينكه بتوانم از جايم تكان بخورم شاهين خودش را به پروين ميرساند و دست مياندازد زير گره روسرياش و به سمت بالا ميكشد.
- زنيكه يك عمر تو خونه ما مفت خوردي، حالا به آقاي خونه انگ دزدي ميزني.
انگشتش را به طرف در ميگيرد.
- وسايلت رو جمع كن و همين حالا گم شو برو از اين خونه بيرون.
شك ندارم صدايش را بيرون همه شنيدهاند. بازويش را ميگيرم.
- آروم باش. بسه ديگه، آبرومون رفت. حداقل حرمت جنازه بانو رو نگه دار.
پروين را عقب ميزنم و خودم جلوي شاهين ميايستم.
- چيه ازش دفاع ميكني؟ شايدم اصلا دست هردوتون با هم تويك كاسه است هان؟
- خجالت بكش شاهين. اون انگشتر مال من بود. كي مال خودش رو ميدزده؟
- مال تو بود؟هاها... زهي خيال باطل. كي گفته؟ سندي داري... بانو جايي نوشته؟
ديگر تحمل ماندن و شنيدن مزخرفاتش را ندارم. از اتاق بيرون ميروم. پروين هم دنبال من ميآيد. ماري آمده. نميدانم كي به او خبر داده. قيافهاش متعجب است. رو به من ميپرسد: چه خبره؟
بغضم ميتركد. ميزنم زير گريه. زيرلب ميگويد:
- نكنه بانو ...
همان جلوي سالن پذيرايي ميافتد روي زمين. سريع به طرفش ميروم. پروين زيربغلش را ميگيرد و كمك ميكند بلند شود و روي مبل بنشيند.
- كي اينطوري شد؟
- من فكر كردم فهميدي اومدي.
چشمهايش به جايي نامعلوم خيره مانده. آرام شانهاش را تكان ميدهم. يك دفعه چشمهايش ميشود كاسه خون و حلقه اشك در آن جمع ميشود. به من كه نگاه ميكند اشكهايش تند و تند پايين ميريزد. پروين با ليواني در دست آمده و سريع قاشق كوچك را ميان قندها ميچرخاند. دستش را ميگذارد پشت ماري و ليوان را به لبهايش نزديك ميكند. رنگ صورت ماري پريده و از هميشه سفيدتر شده.
- ديشب كه حالش خوب بود. گفت دفعه ديگه كه اومدي مايوت رو بيار بريم تو استخر راه بريم.
بلند بلند شيون ميكند.
- كجا رفتي بانو جان؟
يك دفعه انگار يك چيزي يادش آمده باشد خم ميشود و كيفش را كه افتاده كنار پايه مبل برميدارد. كيف آرايشي كه هميشه همراهش ديده بودم را درميآورد. انگشتر بانو را از داخل آن بيرون ميآورد.
- وقتي ميخواستم دستهاش رو بمالونم براي اولين بار بهم گفت انگشتر رو درش بيار. قبلش هيچ وقت اجازه نميداد. درآوردم گذاشتم توي اين كيف كه يك وقت نيفته جايي و گم بشه. ديشب بهش پيامك دادم كه نگران نشه. گفت فردا بيارش.
با ناباوري به انگشتر خيره ميشوم. دستم را دراز ميكنم تا آن را بگيرم. دستي بين راه انگشتر را زودتر از من ميگيرد. سرم را بالا ميآورم شاهين است. ديگر نه رنگ گوجه فرنگي است و نه چشمانش خشمگين است. ميخواهم انگشتر را از دستش بگيرم اما جلوي نگاههاي خيره آدمهايي كه دورتادور نشستهاند و به ما خيره شدهاند ملاحظه ميكنم. ماري با قد و قامت كوتاه و لاغرش به چابكي انگشتر را از دست شاهين ميقاپد.
- ببخشيد اما بانو ديشب اصرار داشت فقط بدم به نازي خانم.
دست راستم را بالا ميآورد و انگشتر را ميكند توي انگشت اشارهام.
- اينجا جاش خوبه. تو هم مثل مادر خدا بيامرزت هيچوقت درش نيار.
لبخند تلخي به رويم ميزند. بغلش ميكنم. چقدر بوي بانو را ميدهد.