او از همان سالهای جوانیاش، یک خواببین حرفهای بود
شب بهخیر موسی!
عباس محمودیان
هیچ شباهتی به شخصیتهای سریالهای تلویزیونی نداشت، بهخصوص آنها که نقش پیر روشنضمیر را بازی میکنند. همانها که ریش سفید نرمی دارند و آهسته راه میروند و آهسته حرف میزنند و آهسته لبخند میزنند. این نقشهای سریالی هروقت لازم باشد میآیند و خوابشان را تعریف میکنند و بستگان مرحوم را از نگرانی میرهانند و اگر قرضی هم داشته باشد به حرف همین پیر روشنضمیر اکتفا و عمل میکنند. موسی هیچ شباهتی به این پیرمردها نداشت، اصلا آنقدرها پیر نبود. شاید پنجاه سال داشت ولی از همان سالهای جوانیاش خواببین حرفهای بود. کاری به خوابهای دیگران نداشت، حرفش درباره خوابهای خودش بود. چطور همه فوتبالیستها کارشان را از زمینهای خاکی شروع میکنند، موسی هم خواب دیدن و تعریف کردن خوابهایش را از مردههای تازهدرگذشته شروع کرد. همان خواب معروف که دیشب فلانی را خواب دیدم که در یک دشت سرسبز با لباس سفید بلندی میرفت و سبد میوهای در دستش بود و پیشِ پایش رودهای شیر و عسل جاری بود؛ از میوههایش به من هم تعارف کرد. در ادامه هم از مرحوم پرسیده بود جایش چطور است و عذابی سراغش نیامده؟ و مرحوم گفته بود: بچههایم قدری دلنگران و ناراحت هستند که بیجاست، اینجا، جایم خوب است و اینجا بهتر و دوستداشتنیتر از آنجاست و تعریف میکرد که در خواب مرحوم سیبی از سبدش به او داده که مزهاش با همه سیبهای دنیا فرق داشته و تا حالا هیچ سیبی به این لذیذی نخورده است. موسی کمکم پیشرفت کرد و بعدها خواب قرض و قولههای افراد را هم میدید. آنها که شکاکی میکردند میگفتند این موسی از طلبکار پول میگیرد که خبر طلب را به گوش وراث برساند تا طلبش را زنده کند، اما هیچکس جرئت گفتن این حرف را جلوی خود موسی نداشت.
موسی غیر از خوابهای مربوط به درگذشتگان جدید و قدیم، دستی و شاید هم سر و پایی در خوابهای متفرقه داشت. هروقت او را میدیدند داشت درباره خواب شبِ قبلش حرف میزد. پدربزرگم همیشه میگفت: «موسی، شبها سبکتر بخواب تا از این خوابها نبینی، مگر به جانت کردند که اینهمه خواب ببینی؟!» موسی که خجالت میکشید با پیرمردی دهان به دهان شود، میگفت: «دست خودم که نیست، خواب خودش میآید.» پدربزرگم میگفت: «چطور من هرشب خواب نمیبینم؟ چی بشود هفتهای یکبار خواب ببینم، آنهم اینقدر از اینطرف دنیا به آنطرف میبرد و اینقدر مار و گرگ و سگ دنبالم میکنند که صدا از گلویم درنمیشود که نمیشود. صبح هم که بیدار میشوم اصلا یادم نمیآید از کجا به کجا رفتم و چطورم شد.» موسی که احترام پدربزرگم را حسابی نگه میداشت، با حجب و حیا توضیح میداد که دست خودش نیست و وظیفهاش است خوابهایی را که درباره افراد میبیند بهشان خبر دهد.
البته تا آنجا که خبر داشتیم موسی هیچ نفع مالی شخصی از خوابهایش نمیبرد و هیچکس به خوابش نیامده بود که بگوید برو از بچههایم پولی بگیر، اما او عین کارمند وظیفهشناس اداره متوفیات، پس از مرگ هر آشنا یا هممحلهای، کارش شروع میشد و برای بازماندگان از عالم غیب خبر میداد و اوضاع و احوال میت تازهدرگذشته را اعلام میکرد.
چند باری اقوامِ درگذشتهها از موسی درباره تعبیر خوابش پرسیده بودند و برایشان تعبیر کرده بود که اوضاع تازهدرگذشته چطور است، یا اگر خوابی برای آدم زندهای دیده بود تعبیرش را میگفت. یکبار فکر کردم که چطور از موسی امتحانی بگیرم که خودش هم خبردار نشود. کتاب تعبیر خواب شیخبهایی را خریدم و فال گرفتم که چه خوابی میآید. رفتم پیش موسی و با نهایت ادب و متانت گفتم مزاحمش شدهام که تعبیر خوابم را بدانم. شروع کردم: «راستش دیشب خواب مس دیدم، تعبیرش چیست؟» گفت: «الدنگ! آن کتابی که تو دو روز است خریدی، من بیست سال قبل خواندم. خودت هم که تازه خواندی، برو ببین که نوشته: پول در خواب، اندُه است و ملال/ سرب و هم قلع محنت است و وبال/ مس و آهن به خواب غم باشد/ گر یکی ورچه صد درم باشد... برو خودت را سیاه کن!» نمیدانم از کجا فهمیده بود که عدل زد وسط خال و همان را گفت. اما بعدها که فکر کردم فهمیدم بد عمل کردهام. آخر کدام آدمی صاف خواب مس را میبیند؟ حداقل باید میگفتم خواب دیدم در لیوان مسی آب خوردم بعد لیوان توی دستم سیاه شد و پودر شد و کف زمین ریخت. بعدها هم هرچه فکر کردم نفهمیدم چطور ممکن است یکی خواب مس ببیند.
موسی آنقدر سرگرم شرح و بسط خوابهایش بود که به هیچ کار دیگری نمیرسید. کار دیگری هم نداشت. زن و بچهای هم نداشت، یکه و یالقوز بود و خرجش -چه میخواست و چه نمیخواست- از همین خوابهای آن عالم درمیآمد. همه اقوام اموات میدانستند که حرفهای موسی باد هواست و برای همه همین حرفها را میگوید، اما توی پرش نمیزدند و با پولی که شاید حقالنومش بود، بدرقهاش میکردند؛ شاید هم باجی بود که خواب بعدیاش خواب بهتری باشد و مثلا خبری از مخفیگاه طلاها و مدارک و عتیقهها و اموال ناشناخته مرحوم را برایشان بیاورد.
اما معرکه اصلی موسی در قهوهخانه داییحسن بهپا میشد. وقتی حرف از خوابهای عجیب و غریب میشد، غیر از صدای نفس و قلقل صدایی نمیآمد. موسی شروع میکرد: «خواب جای باریک دیدین؟ یک راه درازی هست که هرچی میری تنگتر میشه. پشت سرت هم تنگ میشه؛ عین اینکه داری تو شکم مار راه میری... خواب گنگ شدن دیدین؟ یه جایی گیر کردی و هرچی جیغ میزنی اصلا صدا از دهنت درنمیاد؟... خواب مرگ آشناهاتون رو دیدین؟... خواب پرت شدن دیدین؟... خواب تصادف دیدین؟... خیال کردین اینا همهاش توهماته؟ خیال کردین اینکه هندیها میگن تناسخ الکیه؟ نه الکی نیست، خودم تو صدتا کتاب خوندم... خیال کردین قسر درمیرین؟ خیال میکنین خواب الکیه؟ درسته خواب صادقه و غیرصادقه داریم، ولی خیال کردین اون غیرصادقههاش الکیه؟ نه دیگه، نیست. از من بپرسین. من سیساله کارم خوابدیدنه. چطور شماها صبح لباس میپوشین و میرین سرِ کار؟ من کارم شباست، شبکارم. فقط فرقمون تو اینه که من حقوق ندارم. نه اینکه منتی داشته باشم ها، نه، اصلاً. فقط این رو بدونین که خواب خودش یه عالم واقعیه...».
سالهاست کسی خبری از حال و روز موسی ندارد. بیچاره را آنقدر مسخره کردند و دست انداختند که از محله ما رفت. هیچوقت هم کسی وقت و حوصلهاش را نداشت که دنبالش بگردد. چند وقت بعد اوضاع محله برگشت به همان دوران پیشاموسایی. وقتی هم کسی فوت میکرد، یکی پیدا میشد که جای موسی را پر کند و به خانواده متوفی خبر بدهد که در دشت سرسبزی با شال و لباس بلندی میرفته و لبخند میزده. اما همین چند شب پیش، خواب موسی را دیدم. خبری از آبشار و رود و دار و درخت نبود، لباسش هم معمولی بود. ازش پرسیدم: «چند وقتی هست ازت بیخبریم، کجا رفتی؟» حرف نمیزد، میخواست حرف بزند ولی صدا از دهانش بیرون نمیآمد. گفتم: «میخوای بگی حالت خوبه و جات راحته و غمی نداری؟» با سر تاییدم کرد و رفت. نشد سوال دیگری بپرسم. حتی نشد بپرسم نتیجه آزمون استخدامی شهرداریام چی میشود. اگر موسی بخواهد تلافی آن خواب جعلی را دربیاورد، شاید در آن عالم بالا سفارشی بکند که بفرستندم دایره متوفیات.