روز سيوسوم
شرمين نادري
ديروز چيزي توي هواي شهر بود كه آدم را بيقرار ميكرد، گرمايي بيوقت، خستگي سر ظهر خرداد، ملخهايي كه آمده بودند جاي پروانهها را بگيرند يا پرندههايي كه از اين شاخه به آن شاخه ميپريدند و جيغ ميزدند.
مردم زده بودند به كوچه، ايستاده بودند بر ميدان ونك و آبميوه ميخوردند، صورتهايشان برافروخته شده بود و لباسهايشان چسبيده بود به تن و دختر بچههاي كولي بينشان ميدويدند و التماس ميكردند كسي برايشان بستني بخرد.
به خودم قول داده بودم توي گرما پيادهروي نكنم، اين داغي بيش از حد كه تازگي داشت، ميتوانست آدم را زمين بزند.
اما بعد از سروكله زدن با كارشناس بيحوصله كارگزاري بيمه، راه افتاده بودم از خيابان وليعصر و كمكم رسيده بودم به خيابان و راه رفته بودم و اينجا و آنجا ايستاده بودم و توي صفحه مجازي هشتگ راه برو گذاشته بودم و بعد مردم را نگاه كرده بودم و براي خودم قصهشان را گفته بودم و باز راه رفته بودم و يكدفعه رسيده بودم به ميدان ونك .
بعد اما روبهرو شده بودم با حجم بزرگي از گرمازدگي و پريشاني، سرگيجه و تابستاني كه زود آمده بود و مردمي كه سرشان را با دست از آفتاب ميپوشاندند و پليسي كه نشسته بود گوشه پيادهرو و آبميوه پاكتي سق ميزد.
بعد زني آمده بود كنارم و گفته بود لوبياي پاككرده ميخواهي؟
دختر بچهاي دويده بود كه به من فال بفروشد و پيرزني آمده بود و ميگفت كه تشنه است و پسر كوچكي با كيف روي دوش از پشت سر همهشان گردن ميكشيد و ميگفت چيزي برايم بخر.
گفتم: مدرسهها را كه تعطيل كردند، تو چرا هنوز كيف داري؟
گفت: من اصلا مدرسه نميروم و كيفم الكي است و خنديد، بعد گفت: برايم آبميوه بخر، گفتم: چي دوست داري، گفت: مثلا آب انبه، اين را كه گفت باز خنديد و آن وقت پيرزن غر زد كه اين اصلا انبه چه ميداند چي هست.
برايش آب انبه خريدم، وقتي داشتم از ميدان ونك بيرون ميزدم، اما دوست نداشت و كل ليوانش را بخشيد به پيرزن.
بعد هم رفت سراغ يك نفر ديگر كه شايد برايش بستني بخرد و من زدم به پيادهروي شلوغ و همان وقت ديدم پيرزن گوشه ميدان نشست و ذرهذره آب انبه را توي گلويش كشيد .
داشتم تشنه و گرسنه ميدان عجيب ونك را پشت سر ميگذاشتم و توي ذهنم مينوشتم كه گرما جان همهمان را قبضه ميكرد و خيابان عين بازار شام بود كه پاهايم بيقرار شدند، دلشان خواست بزنند به خنكي، راه باريك خيابانهاي پشتي ونك را يادم آمد و دويدم كه شيشه آبي بخرم و يكهو شنيدم كسي ميگويد خانم خانم .
بعد ديدم پسربچهاي كه برايش آب انبه گرفته بودم صدايم ميزند، گفتم: چي شده، گفت: كاغذت را جا گذاشتي خانم و فيش آبميوهفروشي را به دستم داد، چشمهايش پر از خنده و مهرباني بود و خيال ميكرد چقدر كار مهمي كرده. كار مهمي هم بود در حق يك پرسهزن گرمازده، چون اين قدر خوب ميخنديد پسرك كه يادم رفت تابستان دارد ميآيد و اين هواي لعنتي چقدر ناجوانمردانه گرم است .