دردسر درست نكنيد
اسدالله امرايي
رمان «مگسها» نوشته ماريانو آسوئلا با ترجمه وازريك درساهاكيان به تازگي تجديد چاپ شده است. اين رمان اولينبار در سال شصتويك چاپ شده بود. ماريانو آسوئلا نخستينبار با رمان «اربابها» به ترجمه سروش حبيبي در ايران معرفي شد. ماريانو آسوئلا نويسنده و پزشكي بود كه به جريان انقلاب مكزيك پيوست. آسوئلا مثل بيشتر جوانان آزاديخواه به هواداري فرانسيسكو مادرو برخاست كه رژيم ديكتاتوري پورفيرريو دياس را سرنگون كرد. اما در جريان انقلاب متوجه شد كه ستمگريهاي گذشته توسط افراد فرصتطلبي كه سر كار آمدند، تكرار شد. ماجراي مگسها در بيم و هراس حاكم بر ايستگاه راهآهن مكزيكوسيتي آغاز ميشود. پايتخت در خطر سقوط است و نيروهاي پانچو وييا و ساپاتا شهر را ترك ميكنند و مردم وفادار به انقلاب هم در پي آنان، جلاي وطن ميكنند. كتاب دوازده فصل دارد و مقدمه مترجم و يادداشتهايي درباره انقلاب مكزيك و نويسنده روشنگر است. در بخشي از قرباني انقلاب ميخوانيم:
«آهاي، پسر! قطار براي چه اينجا ايستاده؟»
سربازي كه شلوار سفيد و پوتين گلآلودي به پا داشت و تفنگش را حمايل شانه كرده بود، نگاه ابلهانهاي به شهردار توريكاتو انداخت و بدون جواب رد شد.
دن سينفوروسو متكبرانه تكرار كرد: «احمق بيشعور، دارم ازت ميپرسم كه قطار چرا اينجا ايستاده؟»
سرباز ايستاد. چهرهاش را كه مانند نقابهاي «آستك» بود، احمقانه بر فدرالي سابق دوخته بود.
«خيلي دلت ميخواهد بداني، نه؟ من هم مثل تو.»
«مرديكه الدنگ، هيچ ميداني با كي طرفي؟»
«راستش فكر نكنم با پدرم طرف باشم، چون پدر من… نبود!»
به شنيدن صفتي كه سرباز به كار برده بود، همراهان شهردار گوشهايشان را گرفتند و دن سينفوروسو در برابر رضامندي همگان ثابت كرد كه واژگاني غنيتر از آن سرباز دارد. با خشم و غضب، دست به تپانچه برد. موراليتوس، سينيور رويوس، دنرودولفو و نفتالي را از سر احتياط، براي آنكه خط آتش را خالي كنند، مسافران را لگد كردند و به گوشهاي كه مادربزرگ موراليتوس نشسته بود، پناه بردند.
سينيور رويوس عصبي گفت: «آرام بگيريد! اسلحه كه اسباببازي نيست!»
پيرزن هم در تاييد او گفت: «ممكن است اشتباهي رخ بدهد.»
كسي به شوخي گفت: «مادرزن من با جلد هفتتير كشته شد.»
دن سينفوروسو تپانچه كشيد و گفت: «كلهخر! حالا ميبينيم كه طرز حرف زدن با يك افسر را ياد ميگيري يا نه!»
سرباز بيآنكه خم به ابرو بياورد، قنداق تفنگش را بر شانه گذاشت. همراهان شهردار جيغ كشيدند و خود را روي سرهنگ انداختند. مدير كه از فرط چاقي نميتوانست به حركت قهرمانانهاي دست بزند، همينقدر قناعت كرد كه به آرامي دست دنسينفوروسو را بگيرد.
«چرا بيخودي دردسر درست ميكنيد، جناب سرهنگ؟!»
درساهاكيان از مترجمان خوب و گزيدهكاري است كه پيشتر تربلوژي جنگ، هزارپيشه، در صحبت اهل قلم، خداي دوزخ، زاپاتا و خبرچين از او منتشر شده بود.