گورتپه تا به حال تشييع جنازهاي اين قدر خلوت، به خودش نديده بود. اين قدر غريب، اين قدر ساكت؟!
آشيخ آقا دو دستش را سمت گوشهايش برد و نيت كرد: «اللهاكبر دو ركعت نماز ميت ميخوانم...» و اللهيار تنها كسي بود كه به او اقتدا ميكرد.
محال بود كسي در روشنآباد بميرد و زن و مرد، پير و جوان نيايند براي خاكسپاري. اين قانون نانوشته روستا بود كه جنازه اقل كم روي دوش ده، بيست نفر از بزرگان روستا اين شانه آن شانه ميشد و زندههاي روشنآباد «لا اله الا الله» گويان از مردههايشان خداحافظي ميكردند.
دو، سه قدم آن طرفتر از نماز، گالش اللهيار و نعلين آشيخ آقا، شلخته، روي هم افتاده بود. پاهايشان كه به ركوع زانو شده بود؛ از رنج برنج و شاليزار بند بند و پينه بسته بود.
نماز كه تمام شد جنازه را در گور خواباندند و خاك شل و خيس گورتپه را رويش ريختند.
اللهيار چشمهايش شده بود يك كاسه خون. گفت: «آشيخ آقا! خدا صبرت بده. يحيي مثل پسر نداشته خودم بود. داغ اولاد بد درديه. اونم اينجور.»
آشيخ آقا بالاي گور نشست و قرآن كوچكش را باز كرد و آهسته شروع به خواندن كرد .
اللهيار گفت: « آقا شما نور چشم ما هستيد. يك عمر توي مسجد كنارتون اذان گفتم. صبح و ظهر و عشا به شما اقتدا كردم. جيگرم ميسوزه نميتونم نگم. به همين سوي قبله، گريه، حال دل شما رو سبك ميكنه. خودتون رو خالي كنين. چند روزه كه يك كلوم حرف نزدين...»
آشيخ آقا انگار نشنيده باشد؛ به قرآن خواندنش ادامه ميداد.
اللهيار سري تكان داد و گفت: « من بيرون گورتپه منتظرتون ميمونم.»
اللهيار كه از گورستان بيرون آمد، حنيف را ديد كه به جيپ خاكي رنگي تكيه داده و چند جواني كنارش ايستادهاند.
حنيف تا اللهيار را ديد به سمتش آمد و گفت: «اين ميت نجسهها! اين ميت نماز نداره! اصلا نبايد اينجا خاك ميشد!» رگهاي گردنش بيرون زده بود و صورتش سرخ سرخ بود.
اللهيار گفت: «هووو حنيف چي ميگي. كيه كه توي روشنآباد ندونه، يحيي هميشه صف اول نماز بوده. شرم نميكني از آشيخ آقا؟! اينه حق همسايگي؟ خجالت نميكشي پيشنماز مسجدتون رو اين جور تنها ميذارين؟ همين پدرت يكي از اونايي بوده كه واسه آقا كاغذ نوشته بعد از حوزه، برگرده ده... كه روشنآباد پيشنماز و آقا نداره... اون بنده خدا كه مشرف نجف شده بود و نميخواست برگرده.»
حنيف گفت: «كسي از آشيخ آقا حرفي نزد، اون حسابش از پسر كافرش جداست. اصلا واسه همينه كه جنازه رو تحويلش دادن. اون نمازخوندناي يحيي هم واسه قبل دانشگاه رفتنش بوده. جنازه يحيي نبايد توي قبرستون ما مسلمونا خاك ميشد. اين حرف همه اهالي روشنآباده. فهميدي؟»
اللهيار گفت: «شر نباش حنيف، آشيخ آقا داغ ديدهس، اون فقط همين يه بچه رو داشته. داغشو سنگينتر نكنين. زنش كه الان لاجون افتاده كنج خونه... حيا كن. تو كي باشي كه از طرف روشنآباديا حرف ميزني؟»
جواني كه نزديكترين فاصله را با حنيف داشت، گفت: «تيتي باجي رو همين يحيي سكته داد. وقتي شنيد پسرش بيدين شده، ضد انقلاب و كافر شده و افتاده گوشه زندون، پيرزن سكته كرد و مثل يه تيكه گوشت افتاده توي خونش.»
اللهيار گفت: «آهاي پسر صمد، يادت رفته همين يحيي بود كه رفت رفقاش رو از شهر آورد تا كه اون پل پايين دست آبادي رو زدن؟! تا تو و ايلو و تبارت بتونين راحت رفت و اومد كنين. اون موقع كه تو، توي زميناي ياردان قليخان، توپ بازي ميكردي! يحيي توي زندون ساواكيا شكنجه ميشد. اي خير نديدههاي بيچشم و رو.»
حنيف تندتر تسبيح زد و گفت: «حرف مفت زياد ميزني اللهيار. دست آشيخ آقا رو بگير و زود از اينجا برين.» و با سر اشارهاي كرد و گفت: « آقا داره مياد.»
اما قبل از آنكه آقا بيايد، صداي موتوري سر همهشان را چرخاند به عقب جاده. حاج سيدغفور با موتورش از دور پيدا شد.
اللهيار انگشت اشارهاش را به سمت حنيف برد و گفت: «ها خوب گوش بگير ببين چي ميگم. الان نوبت شماست كه راهتون رو بكشين و برين، حاج سيد غفور داره مياد يك كلمه ديگه بشنفم به مافوقت ميگم، اون خودش گفته يحيي رو هر جا كه دوست داريم، ميتونيم خاكش كنيم. شيرفهم شد يا بازم بگم؟»
حاج سيدغفور به جيپ حنيف و دوستانش كه رسيد حسابي اخمهايش درهم بود.
دستي به ريشهاي بلندش كشيد و گفت: «اينجا چي كار ميكنين؟ يالا برين سر حوزهتون يالا»
حنيف و دوستانش دستهايشان چفت توي هم، نگاههايشان سر خورد به زمين و سوار جيپ شدند و رفتند.
اللهيار كه توي وانت
آبي رنگش نشست حاج سيد غفور، رفت توي گورتپه . از همان نقطه دور كه كور نبود؛ اللهيار ميديد كه حاج سيد غفور، بالاي گور يحيي آشيخ آقا را بغل كرده و گريه ميكند.... بعد هر دو از گورتپه بيرون آمدند.
وانت آبي رنگ اللهيار از شانه چپ گورتپه و موتور حاج سيدغفور، از شانه راست گورتپه از هم، دور و دورتر ميشد.
آشيخ آقا، جلو، بغل دست اللهيار كه راننده بود؛ نشست. شانههايشان، در كوچه پس كوچههاي روشنآباد، تكان تكان ميخورد و بالا و پايين ميشد.
چند ماهي بود، روشنآباديها وانت آبي رنگ را كه ميديدند؛ اگر دم در خانههايشان بودند؛ تق و تق درهايشان را ميبستند. اگر پشت پنجرههايشان بودند؛ پردههايشان را ميكشيدند. زنها رو ميگرفتند و جوانها پشت ميكردند و پيرها سر به پايين ميگذاشتند.
به خانه رسيدند. نه پرچم سياهي نه برو بيايي. نه صداي چاووشي و موري زنهاي روشنآبادي.
اگر بوي حلوايي كه زن اللهيار پخته بود؛ نبود ...انگار نه انگار اين خانه مردهاي دارد كه تازه خاك كردهاند.
زن اللهيار كنار بستر تيتي باجي نشسته بود. چشمهايش پف كرده بود و دو خط باريك شده بود تا آشيخ آقا وارد اتاق شد، چادرش را جلوتر كشيد و در حالي كه از اتاق بيرون ميرفت، گفت: «تيتي باجي انگار آگاه شده آقا... نگاهش امروز يه طوريه ... بميرم براي داغ دلش. يه چيكه آبم نخورده.»
چشمهاي آشيخ آقا پر از حرف بود اما زبانش جز به تشكر از زن اللهيار باز نشد كه نشد و بعد هم كنار تيتي باجي نشست كه ماهها پهن شده بود توي بسترش.
اللهيار توي مطبخ اين پا و آن پا ميكرد. زن اللهيار تا او را ديد، گفت: «بميرم براي دل شكستهشون... يحيي رو خدا بعد اون همه سال به اينا داد. عزيز كردهشون بود. حيف از جوونيت يحيي، حيف از اون قد و بالاي رعنات ننه، تا شده بودي توي تابوتت اين قدر كه رشيد بودي... هييي جوون! چه كردي با خودت...چه كردي با تيتي باجي و آشيخ آقا كه بعد رفتنت يه تيكه سنگ شدن» و با بغضي كه صدايش را خشدار كرده بود، ادامه داد: «يادت رفت چه قولي دادي به من؟ پاهام ديگه به زور خم و راست ميشه... پس كجايي تا خوبش كنيها؟ رفته بودي درس بخوني و تنها دكتر روشنآباديا بشي...اين طوري درمونمون كردي؟ ها»
اللهيار سرش را تكان داد و آهي كشيد و گفت: «هي رفت شهر و اومد و گفت اين جماعت بهشون ستم شده، آب ندارن. برق ندارن. درمونگاه ندارن. صبح تا شوم، زالو زانوهاشونو توي شاليزارها ميمكه؛ اما زمينا برا خودشون نيس. بايد به اين خلق خدمت كنم، اين جماعت مظلوم بايد به حقشون برسن، خوب بيا رسيدن! الان كجان اون به حق رسيدهها كه پشت سرت نبودن تا دو ركعت نماز ميت برات بخونن؟ تف بهت روزگار...تف به معرفتت.»
زن اللهيار حلوا را كشتا كشتا در ديس ملامين چيد و گفت: «مثل روز روشن بود برام كسي از روشنآباديا نميان برا خاك كردنش. ننه حنيف خير نبينه الهي... همه جا پر كرده يحيي نجس و كافره. توي گورتپه خاكش كنن. فرشته ملايكه از ما و از مردههامون قهر ميكنن.»
و بعد با صدايي آهستهتر ادامه داد: « قبل اومدن شما، نجما و مادرش اومدن اينجا. چشماي نجما سرخ سرخ بود. اومدش بالا سر تيتي باجي نشست. خيلي گريه ميكرد خيلي. بعدشم زود فاتحه دادن و رفتن مادرش گفت بايد زودتر برگرديم. نجما رو ميخوايم ببريم شهر ...بره دانشگاه سر درس و مشقش... دانشگاها كه بستهس... فكر كردن من خبر ندارم... هييي يحيي يحيي.»
فردا، اذان صبح را كه زدند اللهيار و آشيخ آقا ديگر به مسجد نرفتند. بعد از اينكه خبر زنداني شدن يحيي آمده بود؛ روشنآباديها براي نماز جماعت به مسجد نميآمدند... مگر اينكه بيايند و فرادي بخوانند و بروند. اين شد كه پاي جفتشان از مسجد بريده شد تا پاي بقيه بريده نشود.
همان جا در خانه نماز خواندند و بعد از نماز صبح آشيخ آقا گفت كه ميرود سر مزار يحيي و ميخواهد تنها و پياده برود.
اللهيار دلش آرام گرفت كه حتما آقايش از آن سكوت كشدار، از آن بيحرفي پر غم؛ دست بر داشته و با زنش در خانه ماند و نديد كه پرچم سياهي كه ديشب، به ديوار بيرون خانه ميخ كرده بود؛ جر رفته و پاره شده و پايين ديوار افتاده است.
حتي دلش كمي قرص شد چون كه بعد مدتها، شبنامهاي هم نديد كه در حياط خانه پرت كرده باشند. حالا كه يحيي اعدام شده بود ديگر شبنامه هم تمام شده بود.
آشيخ آقا به گورتپه كه رسيد ديد پارچه سياهي كه ديروز روي قبر يحيي كشيده بودند تكه تكه شده.
انگار گور يحيي زير پاي لشكري لگدمال و له و خاكش اين ور و آن ور پاشيده شده بود.
شايد حالا وقتش بود.
وقت آنكه حالا، تا شود از گريه و گريهاش سكوت گورتپه را پاره كند.
شانههايش خم شود از هقهق و هقهقاش در چينهاي پيشانياش، پير شود.
دستهايش بلرزد و لرزان عمامهاش را بردارد.
وقت آنكه يادش بيايد وقتي چهارساله بود يتيم شد و پدرش كه تنها معمم روشنآباد بود در درگيري با روسها كشته شد.
وقت آنكه يادش بيايد از هشت سالگي مجبور شده به همين روسها كه در روشنآباد و دهات اطراف آن اطراق كرده بودند؛ تخممرغ بفروشد تا كمك خرج مادرش باشد.
وقت آنكه يادش بيايد شانزده ساله بود كه تصميم گرفت، برود مشهد و مثل پدرش طلبگي كند و همان سال مريضي سختي گرفت كه ماهها زمينگيرش كرد. مادر استغاثه كرد برايش . مادر مرد و او سرپا و سالم شد.
وقت آنكه يادش بيايد چطور يك روز برفي با تيتي باجي در بندر شاه سوار قطار شدند و از پل ورسك گذشتند. از آنجا به تهران رسيدند و بعد از آن با ماشين آن قدر رفتند و رفتند تا كه رسيدند به نجف.
وقت آنكه يادش بيايد ده سال از بودنش در نجف ميگذشت كه همين روشنآباديها، كاغذ و پيغام و سلام ميفرستادند و التماسش ميكردند كه درسش كه تمام شد، برگردد و آقاي مسجدشان شود و او اين بار با تيتي باجي و يحيي كه حالا يكساله بود به روشنآباد برميگشتند.
وقت آنكه يادش بيايد همين چند سال پيش آميرزاخان را كه بيشتر زميناي ده مال او بود؛ همين روشنآباديها با كلنگ و بيل از روستا بيرون كردند.
وقت آنكه يادش بيايد يحيي درس خواندن را انتخاب كرد و گفت روشنآباديا به دكتر بيشتر احتياج دارند.
وقت آنكه يادش بيايد يحيي را ساواكيها گرفته بودند و بعد از چند ماه آزادش كردند اما تمام جان بچهاش پر از زخم و شكنجه بود.
وقت آنكه يادش بيايد اين بار كه يحيي دستگير شد...
وقت آنكه يادش بيايد شايد اين يك تسويه حساب قومي قبيلهاي بوده و ربطي به انقلابي كه يحيي و دوستانش كرده بود، ندارد.
وقت آنكه ...
وقت كم بود خيلي كم.
شايد به همان اندازه كه اللهيار چرخي در باغچه و پرچين حياط خانه بزند.
سر صلاه ظهر، خورشيد را ببيند كه غيب شده و آسمان روشنآباد تاريك و تاريك...
عاقبت او هم دلشوره بگيرد از حرفاي حنيف و روشنآباديها...كه شايد اين، قهر خداست كه دارد روشنآباد را در سياهي مچاله ميكند و ساعتي بعد از تاريكي بيموقع روشنآباد، با وانت آبي رنگش به گورتپه بزند و گور يحيي را گود ببيند كه چاله شده و برده شده و اثري از جنازه يحيي نيست توي گور.
و تنها ردي كه از آشيخ آقا از شهريور شصت تا به الان باقي مانده، عمامهاي باشد كه در گور خالي يحيي رها شده بود.
نماز كه تمام شد جنازه را در گور خواباندند و خاك شل و خيس گورتپه را رويش ريختند.
اللهيار چشمهايش شده بود يك كاسه خون. گفت: «آشيخ آقا! خدا صبرت بده. يحيي مثل پسر نداشته خودم بود. داغ اولاد بد درديه. اونم اينجور.»
آشيخ آقا بالاي گور نشست و قرآن كوچكش را باز كرد و آهسته شروع به خواندن كرد .
اللهيار گفت: « آقا شما نور چشم ما هستيد. يك عمر توي مسجد كنارتون اذان گفتم. صبح و ظهر و عشا به شما اقتدا كردم. جيگرم ميسوزه نميتونم نگم. به همين سوي قبله، گريه، حال دل شما رو سبك ميكنه. خودتون رو خالي كنين. چند روزه كه يك كلوم حرف نزدين...»
آشيخ آقا انگار نشنيده باشد؛ به قرآن خواندنش ادامه ميداد.اللهيار سري تكان داد و گفت: « من بيرون گورتپه منتظرتون ميمونم.»اللهيار كه از گورستان بيرون آمد، حنيف را ديد كه به جيپ خاكي رنگي تكيه داده و چند جواني كنارش ايستادهاند.