در رمان قبلي مهري بهرامي با نويسنده زني كه ميان برگههاي پخش شده روي زمين سرگردان است، مواجهيم. اين زن با جسارت از بدن، اميال زنانه و عادتهاي طبيعي بسياري از زنان سخن ميگويد چه در گذشته و چه در حال. در فصل 10 رمان «بيرون از گذشته ميان ايوان» با سوگل و قابله آشنا ميشويم. رمان «و چشم هايش كهربايي بود» گويي از دل فصل دهم رمان قبلي بيرون آمده است. همان خانه و پلكاني كه لق بود و همان شخصيتها. اينجا سرگرداني اما كمي انسجام يافتهتر است و نويسنده زن سرگردان ميان برگهها، حالا زن چمدان به دستي است كه كتاب چاپ شده دارد. در قبرستان و باغ قدم ميزند و داستان كتاب را ميخواند. رمان جديد هم مانند قبلي داراي لايههاي متعددي است و از زواياي گوناگوني قابل بررسي است. رمان دوم با توجه به انسجام سرگرداني، جان بخشي اشيا در قالب راويها، يك گام مثبت براي نويسنده محسوب ميشود. وجه اشتراك هر دو رمان عواطف انساني است كه تحتالشعاع رفتارهاي افراد در محيطهايي نظير خانواده و اجتماع قرار گرفته و دستخوش تغيير ميشوند.
داستان يا روايت رمان «و چشمهايش كهربايي بود» داراي چند راوي موازي با عواطف مشتركي نظير جدايي و دگرگوني است كه همزمان باهم پيش ميروند. تا اينكه در انتها به يك نقطه تلاقي ميرسند. راوي اول موزاييك حياط خانه قابله است، راوي دوم نطفههاي سقط شده، راوي سوم چادر مشكي زهره كه با بيان دو روايت كنار ميرود و در كنشهاي ديگري حل ميشود، راوي چهارم سنگ كهرباست. در اين نوشتار به بررسي راويها و نشانههاي آنها ميپردازم.
راوي اول يك شيء چهارگوشه به نام موزاييك است كه در سطح حياط خانه قرار دارد. اين شيء ميتواند داراي دو نشانه درهم تنيده و مهم باشد. اما اول خانه، خانه مكاني است كه افرادي در آن ساكن هستند و افراد زيادي به آنجا رفت و آمد ميكنند. همچنين خانه قوانين مخصوصي هم دارد. اين مكان ميتواند نشاني از خانواده و در مقياسي بزرگتر نشاني از يك جامعه بشري باشد. با توجه به اين نكته در بررسي اول ميتوانيم موزاييك سطح حياط را نشانهاي از جسم، واقعيت و ماده زميني بدانيم. موزاييك اول روي چهارپايه است بعد كف حياط، وقتي در اثر مرور زمان ناسور و فرسوده شد حريم باغچهاي كوچك بالاي قبر شده سپس در اثر رشد ريشهها متلاشي ميشود. درست مثل رشد جسم انسان، از كودكي به بزرگسالي، پيري و فرسوده شدن، مردن و از بين رفتن جسم و درنهايت اين جسم است كه تجزيه ميشود. در معني پيوستهاي اين جسمهاي مادي و زميني و سطحي در واقع ميتوانند نشانه ارزش يكسان در چارچوب قوانين هم باشند، همان چيزي كه به نام ارزش اجتماعي از آن نام برده ميشود و بر رفتارهاي فرد اثر ميگذارد. ارزشهاي اجتماعي ويژگيهاي مخصوصي دارند؛ مانند اينكه عامند و براي كل افراد محسوب ميشوند، براي حفظ هويت فرهنگي و تداوم فرهنگ مهمند. ماهيت ذهني دارند و پذيرش هنجارها و وسايل و امكانات را براي افراد در جوامع گوناگون مهيا ميسازند. آلن بيرو نويسنده و پژوهشگر در حوزه علوم اجتماعي ارزش اجتماعي را اينگونه تعريف ميكند: «مدلهاي كلي رفتار، احكام جمعي و هنجارهاي كاركردي كه مورد پذيرش عمومي و خواست جامعه قرار
گرفته است.»
اين ارزشها پايه و اساسي هستند كه اصولا بر نيازهاي يك جامعه استوارند. حالا در اثر بالا زدن چاه و مرور زمان لق شدهاند. افراد غير ساكن با ترس قدم ميگذارند حتي خيلي از موزاييكها تغيير كردهاند و حالا حياط به شكل يكدستي كه در گذشته بوده، نيست. جالب توجه است كه با همه تغييرات، زيرسازي و ملاط جديد و استادكار تازه اما خانه به كار اصلياش همچنان ادامه ميدهد. كاركرد خانه تغيير نكرده در حالي كه همهچيزها تغيير ميكنند و نو ميشوند. بايد توجه داشته باشم كه ارزشهاي اجتماعي بر اثر تغيير و تحول در جوامع بشري ميتوانند متحول شوند. «از صبح زود پسر اوسكاظم خودش را رسانده اين جا با كلي موزاييك نو. لباس عوض كرده و افتاده به جانمان. يكييكي از جا درمان آورده. همه حواسش به كار است. سوگل هم هي ميآيد و ميرود.» (ص71)
راوي دوم نطفه است. نطفه كه نشاني از زايش و تولد دارد در اينجا غيرمعمول ظاهر ميشود. يعني نطفهاي زخمي و زنده كه در رحم مادر نيست. از جايي به جاي ديگر در حركت است. نطفه از شكم مادر به كاسه استيل بعد چاهك، سپس بشكه و باغچه در حركت است.
ملاصدرا بحثي دارد به عنوان حركت جوهري اين بحث از قديميترين مباحث عقلي بحث حركت است. درباره اين مبحث صحبتهاي بسياري شده است، مقالات بسياري نوشته شده كه حتي اشاره به آنها در اين نوشتار نميگنجد. اما بخش كوچكي از اين بحث با نطفه داستان هماهنگ است. در تعريف حركت جوهري ميتوان گفت حركتي در نهاد، حقيقت و اصل شي است. حركتي ذاتي و دروني اشياي مادي است كه منشأ حركتهاي ظاهري پديدههاست و موجب تغيير در ذات و جوهره شي هم ميشود. از طرف ديگر طرفداران حكمت متعاليه در تاييد ملاصدرا گفتهاند: «حقيقت نطفه است كه در اثر حركت جوهريه از ماده به تجرد ميرسد و روح به وجود ميآيد.» يعني اينكه محدود به مكان نيست، تعلق به بدن دارد اما در داخل بدن حضور ندارد در محيط بدن است.
در اين داستان گويا روح انسان است كه ريشههاي خود را از دست داده و در آستانه ازهمگسيختگي است. نطفهها يك بالندگي جديد را ميطلبند (مدام از ريشه به آوند و بالعكس در حركتند.) نيستند اما ميخواهند كه باشند و ابراز وجود كنند در حالي كه پيش از تولد مردهاند. «حالا ديگر ما باورمان شده بود زندهايم. زندگي را جسته بوديم توي اين خاك و ميان اين ريشهها، هرچند شايد محال بود كه ديگر آدم بشويم.»ص70
راوي بعدي چادر مشكي است كه نشان از سنت رايج دارد. سنت از نظر لغتدانان معاني زياد و متفاوتي دارد يكي به معني دوام و استمرار و ادامه دادن است و يك معني ديگر راه و روشي است كه مردم از آن پيروي ميكنند و عادت آنان شده است. در اين بخش از داستان به حدي عادت پررنگ ميشود كه زهره منطق را زيرپا ميگذارد. او با اينكه همسر عقدي رضا است جنينش را سقط ميكند. به خاطر ترس از حرف و سخن مردم وخجالت از پدرش. چرا؟ چون فكر ميكند اگر برخلاف عادت قديمي رفتار نكند از دايره اطرافيانش كنار زده ميشود. اين روايت در تقابل با چادر سفيد سوگل دوگانگي را هم آشكار ميكند و خيلي زود كنار ميرود. اما در كنشهاي ديگري مانند لحظاتي كه سوگل با هاشم ديدار ميكند، بازنمايي ميشود.
راوي چهارم سنگ كهرباست.
كهربا از گردنبند دور گردن ثريا شده يك تسبيح يادگاري در دست هاشم. ثريا فوت كرده و هاشم به سبب علاقهاي كه به همسر و جنين مرده داشته، گردنبند را تبديل ميكند به چيزي كه بتواند هميشه همراهش باشد. كهربا زيبايي و قدمت ديرينهاي دارد و اين جابهجايي برايش خوشايند نيست. در واقع حس كهربا اينجا در داستان يخ زده است و مدام دنبال حسي تازه ميگردد كه تماما حسرتبار هم تصوير ميشود. همانطور كه ميدانيم كهربا قدمتي 50 تا 90 ميليون سال دارد و از صمغ سخت درختان سوزني شكل از گونه كاج است. زيبايي كهربا علاوه بر رنگش يافتن موجوداتي از حشرات و پستانداران و گياهاني است كه در آن فسيل شدهاند. اين كهرباي گردنبند بعد از مرگ ثريا مدتي در كيسه سياه ميماند تا هاشم تغيير را ايجاد كند و تسبيح شود. در مجموع يعني كهربايي كه در اين داستان هست نشاني از مرگ دارد و همزمان قدمت زندگي را نمايش ميدهد. ژرژ باتاي نويسنده و انديشمند فرانسوي قرن بيستم مرگ و زندگي را به هم پيوند خورده ميداند و بيان ميكند كه اين دو رابطه ديالكتيكي نزديكي به هم دارند طوري كه باهم ادغام ميشوند. با نفس و حرارت سوگل كهربا با حسرت ميخواهد زنده شود ولي اين اتفاق هرگز نميافتد. در واقع فقط اشتياق زندگي را نمايش ميدهد و ما را ياد ميل به جاودانگي انسان مياندازد در حالي كه از مرگ گريزي نيست. وقتي در دست هاشم است و دوباره سرد ميشود، ياد سنگ بودنش ميافتد. در حقيقت اينجا يك چيزي ماندگارتر و پايدارتر براي جسم مادي را بازسازي ميكند كه بعد از مرگ واقعي رخ داده است. تولد پس از مرگ با بازگشت به طبيعت.
باتاي همچنين عقيده دارد مرحله اول ظهور انسان اگر با فاصله گرفتن از زندگي طبيعي عملي شده بود مرحله دوم بازگشت او به سمت زندگي طبيعي عملي ميشود و از روندي به نام فساد ماده نام ميبرد كه قدمتش به اندازه مرگ و زندگي اهميت دارد. «حرارت سيگار گرمم كرده. اين بيتابي و بيقراري گرم است و جور خاصي از درون ميآيد. در اين دنيا هرچيز ذات منحصر به فرد خودش را دارد. همهچيز با هم فرق دارد، حتي همين گرماها... (ص26) هيچ چيز مثل نفسي كه پر از زندگي باشد نميتواند مرگ را پس بزند...اين خاكي كه سوگل دارد از رويم پر ميدهد ذرهاي هستي در خود
ندارد.» (ص) 34
پس از بررسي راويها، ميتوان بيان داشت؛ نقطه تلاقي داستان تغيير و تحول است. تغييري كه گريزناپذير است و اساسا براي درد و رنجش نميتوان كاري از پيش برد. جسم و روح با تمام ارزشهاي موجودشان در اثر تغييرات و دستكاري بشر دگرگون ميشوند. تغييرات هم گاهي روند طبيعي ندارند.
موزاييك كه در اثر تغيير و تحول زيرزمين و ريشه درخت خرد و متلاشي ميشود، نطفه كه بيان ميكند: «تقريبا ديگر اختيار هيچ چيز دستم نيست» بيخيال شده و ترسش ريخته است همچنين كهربايي كه نخ اتصالش پاره ميشود، هيچكدام اختياري ندارند. حتي اينجا شخصيتهاي داستان هم اسير تغيير ناخواستهاي شدهاند؛ ضعف و پژمردگي و افول. مكاني كه همگي در انتها جمع ميشوند، قبرستاني است كه مركز تحقيقات ژنتيكي شده، در واقع اين باغ تحقيقات جايگزين زندگي طبيعي موجودات شده است. اينچنين است كه دستكاري بشر تمامي ندارد و به عقيده ملاصدرا در حركت جوهري جهان يكپارچه در حركت است و ثبات وجود ندارد.
با توجه به داستان در سخن پاياني بد نيست اشارهاي به شعر شاعر فرانسوي كنم: «ميخواهم در جهاني برخيزم كه هيچ انساني بيش از يكبار نميرد.» (ژاك پرهور، ترجمه شاملو)