اي برادر سيرت زيبا بيار
ناديا فغاني
چند وقتي بود كه دنبال كار ميگشتم. جاهاي مختلفي درخواست داده بودم و يكيشان گفته بود بروم مدتي آزمايشي كار كنم تا ببينم اگر آنها از من خوششان آمد و من از آنها خوشم آمد قرارداد ببنديم.
جايي كه رفتم كلينيك پوست و زيبايي بود؛ جايي كه مردم ميآيند موهاي سرشان را پرپشتتر كنند، آثار لك و جوشهايشان را از بين ببرند، خط خنده و خط اخم را از روي پوست صورتشان محو كنند و در يك كلام، زيباتر و جوانتر شوند و بروند دنبال بقيه زندگيشان.
نشسته بودم روي صندلي، كنار دست خانم دكتري كه چندين سال آنجا كار ميكرد و قرار بود راه و چاه را به من هم ياد بدهد.
مريضها تند و تند ميآمدند داخل مطب. از پوست بدشان شكايت ميكردند. از اينكه چرب است و بيشتر از روزي يكبار نياز به شستوشو دارد يا اينكه خشك است و مثل شاهزاده خانمهاي كارتونهاي ديزني انگشت رويش سُر نميخورد. از اينكه فلان جوش كه روز عروسي برادرشان گوشه بيني ابراز وجود كرده هنوز جايش خوب نشده و فلان لك كه يادگار آفتاب داغ آنتالياست، قصد كمرنگ شدن و از بين رفتن ندارد.
آنهايي كه با پوستشان مشكلي نداشتند، از موهايشان شاكي بودند. از اينكه موهايشان به جاي اينكه هفتهاي دو ميليمتر رشد كند، يك ميليمتر رشد ميكند و به جاي اينكه حلقههاي جعدش روي شانه بريزد، مثل دم جارو، سيخ و بيحالت توي هوا ول شده است. آنهايي كه موهاي پرپشت داشتند ميخواستند روغني بهشان معرفي كني كه موهايشان را رام و حجمش را كم كند و آنهايي كه موهايشان كمپشت بود دنبال عصاره جادويي دو برابر كردن حجم موها ميگشتند.
از وسطهاي ساعت كاريام، ذهنم شروع به خيالپردازي كرد. ياد اين افتادم كه ميگويند در روز قيامت، اعضا و جوارح آدميزاد، شروع به شكايت و دادخواهي ميكنند. اينجا، توي يك بعدازظهر گرم خرداد، جايي در شمال تهران، اين همه آدم آمده بودند به شكايت از پوست و موهايشان.
اعضا و جوارحي كه مريض نبودند، مثل قلبي كه نامنظم ميزند و براي بيمار خطر مرگ ايجاد ميكند، يا مثل ريهاي كه سرطاني ميشود و نفسهاي ممدّ حيات و مفرّح ذات را به عذابي كشنده تبديل ميكنند. اعضا و جوارحي كه جرمشان اين بود كه كمي اينورتر يا آنورتر از محدوده سفت و سختي كه جامعه براي زيبايي تعريف ميكند، داشتند كارشان را ميكردند، مثل يك چرخ دنده، توي مجموعه عريض و طويل بدني كه از آنها به شكايت آمده بود، درست و منظم، بيمزد و منت.
اگر ميتوانستم جايم را با آن خانم دكتر همكارم عوض كنم، روپوش سفيدم را در ميآوردم، رداي مشكي قضاوت به تنم ميكردم و پشت ميز مينشستم. بعد هر مريضي كه از در وارد ميشد، بعد از گوش دادن به شكايتها و حرفهايش، با آن چكش معروف قاضيها، يك ضربه محكم روي ميز ميكوبيدم و به جاي تجويز كرم و آمپول و 10 جلسه فلان و 30 جلسه بهمان، برايش حكم ميبريدم كه برود قدر سلامتش را بداند و از موهاي تُنُكش لذت ببرد و از پوست كمي چربش و از جاي جوشهايي كه پشت هر كدامشان يك مشت خاطره تلنبار شده است.
من اما جاي آن خانم دكتر نبودم. بنا بر اين، ساعت كاري روز اول دوره آزمايشيام كه تمام شد، در كسري از ثانيه، بند و بساطم را جمع كردم و از محكمه ناعادلانه زدم بيرون و در حالي كه به آسمان فراخ بالاي سرم نگاه ميكردم از عمق وجودم گفتم: «آخيييييش!»