• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4401 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۹ تير

زنگار اين عكس‌ها با اشك انتظار درآميخت

گروه اجتماعي| وقتي خبر مي‌دهند كه قرار است تشييع شهدا برگزار شود، مادرها و پدرهاي جوان از دست داده؛ آنهايي كه جوان‌شان رفت خط و هرگز برنگشت و همرزمش هم از عاقبتش بي‌خبر بود، يك عكس؛ عكس آتليه‌اي باشد يا عكس يادگاري از همان‌ها كه خود پسر از خط مي‌فرستاده كنار گلوله توپ و خمپاره، و حالا، هر دو عكس، آنقدر در اين دست به دست شدن‌ها در اقسام مراكز شناسايي و تفحص شهدا و مفقودين و گذر روزگار و سايه روشناي صبر زن و مردي كه چشم‌‌شان به درگاه در خانه خشك شد بس كه منتظر بودند اين زنگ، به صدا دربيايد، زنگار بسته كه گوشه‌هايش، ترد شده و چهره پسر، رنگ جديدي گرفته؛ رنگي كه در جعبه آبرنگ تاريخ فقط ساخته مي‌شود. مادر و پدر؛ آنهايي كه زنده‌اند، خبر هر تشييع كه مي‌شنوند، عكس را دست مي‌گيرند و مي‌روند تشييع.

تشييع‌ها كه معمولا، گمنام‌ها هستند و روز تشييع، محفل چشم‌هاي منتظر است؛ چشم منتظر مادرها و پدرهايي كه اين‌بار هم نااميد برمي‌گردند خانه. مي‌خواهند بار غم‌شان را سبك كنند كه بالا سر تابوت‌ها، تابوت‌هايي كه مي‌دانند هيچ چيز در برندارد جز چند تكه استخوان يا پلاك يا گوشه‌اي از چفيه يا بند پوتين يا انگشتر يا قرآن جيبي، فاتحه مي‌خوانند و با صاحب گمنام تابوت، از درد چشم انتظاري مي‌گويند. يك‌جور سرزنش مادرانه و پدرانه؛ يك جور عتاب فرزند كه باز خيره‌سري كرد و دل مادر را سوزاند و دل پدر را سوزاند و حالا كجا دنبال رد پايش بگردند كه خيال‌شان راحت شود راه كج نرفته و شب برمي‌گردد و كليد در قفل مي‌گرداند و اذان صبح كه دادند، پشت سر پدر، قامت مي‌بندد ؟ مي‌گفت: «شب عمليات كه مي‌شد، همه رزمنده‌ها بايد وصيت مي‌نوشتند.

خيلي از رزمنده‌ها، مي‌خواستند گمنام بمانند. مي‌خواستند اگر شهيد شدند، كسي آنها را نشناسد. آنها، وصيت نمي‌نوشتند. آنها، پلاك‌شان را پرت مي‌كردند وسط بيابان. آنها هر چه وسيله شخصي داشتند گم و گور مي‌كردند كه هيچ‌وقت قابل شناسايي نباشند.» گمنام‌ها را كه مي‌آورند، حكايت ناشناس ماندن‌شان، حكايت همين جوان‌هاست كه 31سال و 35 سال و 38 سال پيش، شب عمليات كه رسيد، آن آخرين ثانيه‌ها كه آخرين جملات ‌‌مقدس زيارت عاشورا را مي‌خواندند، زنجير پلاك‌‌‌‌‌شان‌را از گردن باز كردند تا وقتي راهي خط‌شدند، دور از چشم فرمانده، آرنج‌شان را تا آن نهايتي كه مي‌شد، دور و گم نشانه بروند تا پلاك، با آن خاك داغ از هرم خون جوان، درهم بياميزد و سندي شود براي آيندگاني كه خواهند گفت: «جنگ 31سال قبل تمام شد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون