«آروادين بيلسه يازي/ اوزو يازار كاغازي/ يالوارماز يادكشييه/ سن كئچنده آرازي» شعر ميرزا علي معجز شبستري را ميخواند و بعد به فارسي معنايش ميكند: «اگر همسرت سواد داشته باشد/ خودش برايت نامه مينويسد/ ديگر منت مرد نامحرم را نميكشد/ وقتي تو داري از ارس رد ميشوي...» حبيب فرشباف را همين شعرها و اشارات بودند كه به سمت معلمي كشاندند، به قول خودش روزگاري بود كه ميگفتند: «هر چه ميكشيم از بيسوادي است.» تصاوير اولين دهه معلمياش (از سال 1342 تا 1353) قابهاي نمايشگاهي شدند به نام «از كرانههاي ارس» كه تا اوايل تير در تهران برپا بود. فرشباف متولد 1323 در تبريز، روزگاري سرباز جوان طرح «سپاه دانش» بود و مشغول به كار در روستاهاي قرهداغ آذربايجان و همين طور كه قدم به قدم راه و رسم معلمي ياد ميگرفت، شروع كرد به ثبت تصاوير دانشآموزانش، زنها و مردها، روستاها. بسياري از كساني كه چهرههايشان در سال 98 قاب شد و در مركز شهر تهران به نمايش گذاشته شد، 50 سال پيش اولينبار بود كه جلوي دوربين ميايستادند و لبخند ميزدند. معلم 75 ساله حالا نزديك به يك دهه است كه معلم رياضي بچههاي خانه كودك شوش و ناصرخسرو شده. او از آن روزها و اين روزهاي معلمي ميگويد و از آنچه در ذهنش كودكان كار محلات جنوب شهر تهران را به كودكان روستايي دهه 40 در آذربايجان پيوند ميزند.
چه شد كه فكر كرديد بايد معلم شويد؟
من اهل محله باغميشه تبريز بودم؛ ابتدايي را هم در همان محله خودمان گذراندم و دوره دبيرستان را در مدرسه ثقهالاسلام، وسط شهر تبريز. از همان دوران دبيرستان 5 نفر بوديم از بچههاي يك محل كه تصميم گرفتيم معلم شويم. آن موقع در جامعه مطرح شده بود كه هر چه ميكشيم از بيسوادي ميكشيم. چهرههاي مختلفي بودند از جمله ميرزا علياكبر صابر و ميرزا علي معجز شبستري و معجز كه در مورد سواد شعر ميگفتند. در فرهنگ آذربايجان معجز شبستري خيلي نقش داشت. شعرهايش را حفظ بوديم. معلمهايمان در مورد شكست مشروطه و اصلاحات مصدق حرف ميزدند و ميگفتند هر چه ميكشيم از بيسوادي ميكشيم. برويد معلم شويد. از ما پنج نفر چهار نفر رفتند دانشسراي مقدماتي و بعد معلم شدند اما من ديپلم طبيعي گرفتم و بعدش رفتم سپاهدانش كه آن زمان نيروهايش را ميفرستادند به روستاها. من رفتم اطراف كليبر و بعد از 18 ماه هم استخدام آموزش و پرورش شدم و در آن منطقه ماندم. حالا از آن چهار نفر ديگر سه نفرشان از دنيا رفتهاند اما هر پنج نفرمان معلم شديم و از همان موقع كه تصميم گرفتيم پايش ايستاديم.
تا كي آنجا ماندگار بوديد؟
تا سال 53 در همان منطقهها بودم تا اينكه يك روز از اسب افتادم، دستم شكست و كمرم آسيب ديد و نتوانستم ادامه دهم. روستاييها يك رسمي داشتند كه وقتي كارنامه بچهها را ميداديم سوغاتي ميآوردند. برايم خيلي حس بدي بود كه در محل زندگيام ببينند كه از محل تدريس دارم مثلا مرغ ميآورم. يك روز در همين حال بودم و اين حس خيلي برايم سنگين بود. حواسم پرت شد و نفهميدم اسب از جاده خارج شده است و بعد هم از روي اسب افتادم. تا يك سال دستم در گچ بود و تويش ميله گذاشتند. اين باعث شد نتوانم ديگر به روستا بروم چون خيلي اذيت ميشدم. آنجا بود كه بعد از 10 سال به تبريز برگشتم. تا بعد از انقلاب هم در تبريز بودم سال 62 دخترم در تهران دانشگاه هنر قبول شد و به ناچار به اينجا كوچ كرديم.
هنوز با دانشآموزان آن زمانتان در تماس هستيد؟ ميدانيد كجا هستند و چه كاره شدهاند؟
با اكثرشان هنوز در ارتباطم. هم در تهران هستند، هم در تبريز و اهر و بعضيهايشان هم در همان روستاها. در ميانشان همهكاره داشتيم؛ مهندس، تكنسين اتاق عمل، شغل آزاد. يك سري از بچهها هم معلم شدند.
حالا به دانشآموزان خانه كودك ناصر خسرو و شوش چه درسي ميدهيد؟
زماني كه در روستا بودم به صورت چند پايه درس ميدادم و در آن مدت ميديدم كه بيشتر بچههاي قشر متوسط و محروم از ترس رياضي ترك تحصيل ميكنند. خودم هم كه درس ميخواندم رياضيام خوب نبود. تا كلاس پنجم و ششم دانشآموز ممتاز بودم تا رفتم دبيرستان و بدبختانه شدم فوتباليست. افتاديم دنبال توپ. 6 سال فوتبال بازي كردم و خوب درس نخواندم و به زور ديپلم گرفتم. اما بعد ديگر دنبال فوتبال نرفتم. بعد كه ضرورت رياضي را فهميدم رفتم دانشگاه تربيت دبير و به صورت ضمن خدمت رياضي خواندم و از سال 63 به بعد رياضي درس ميدادم. تا سال 73 كه بازنشسته شدم. چند سالي با آموزشگاهها و مدارس غيرانتفاعي كار ميكردم و چند سالي است كه عضو جمعيت حمايت از كودكان هستم و به كودكان كار هم رياضي درس ميدهم.
يعني چون فكر كرديد بچهها به اين دليل ترك تحصيل ميكنند به سراغ رياضي رفتيد؟
نظام آموزشي ما بر اساس حفظيات است. رياضي درسي است كه بچهها بايد آن را بفهمند، منطق و استدلال است. زماني از استاد پرويز شهرياري پرسيدند چرا براي رياضي اينقدر ارزش قائل هستيد؟ گفت كسي كه رياضي بداند اهل خرافات نميشود. من هم به اين معتقدم. رياضي درس بسيار مهمي است. 20 سالي از دوره معلمي من گذشته بود كه تازه شروع كردم به خواندن رياضي. به اين ضرورت رسيده بودم كه اين لازم است و ميتواند بچهها را ارتقا بدهد و نگذارد ترك تحصيل كنند. چون كسي كه رياضي نداند فيزيك و شيمي را هم نميفهمد. براي همين ناچار بودم كه ياد بگيرم و همين كار را كردم تا بتوانم بچهها را علاقهمند كنم.
شباهتي بين بچههاي كار با آن بچههايي كه در روستاهاي آذربايجان بهشان درس ميداديد، ميبينيد؟
بسيار سوال بجايي است. همهشان انسانهاي زحمتكشي هستند. انسان بايد از كودكي زحمتكش بار بيايد. من قبلا قلمچي كار كرده بودم، 10 سال همكاري داشتيم و چند جلد كتاب تاليف كردم. به خاطر همين چند سال قبل از مدرسهاي در جردن زنگ زدند كه با آنها كار كنم. پول پيشنهاد كردند، من هم رفتم اما واقعيتش نتوانستم تحمل كنم.
چرا؟
اكثرا بچه پولدارهايي بودند كه ميدانستند كه مدرسه غيرانتفاعيشان آخر سال يك نمره 19 يا 20 بهشان ميدهد، معلم را اصلا آدم حساب نميكردند. علاقه نداشتند، نميخواندند و حتم داشتند كه بالاخره نمره ميگيرند. يك سال درس دادم و ديگر نرفتم. اما آن علاقهاي كه بچههاي زحمتكش به درس دارند چيز ديگري است. زندگي مجال نميدهد اما اگر بتوانند بخوانند خيلي خوب نتيجه ميگيرند. بچههاي روستايي آذربايجان هم همين طور بودند. يك روستايي بود مال اهل حق، سه ساعت راه داشتند تا به ده مسيحينشيني كه من در آن درس ميدادم برسند اما در سرما و گرما خودشان را ميرساندند كه درس بخوانند. آنهايي كه زندگي بهشان مجال بدهد نشان ميدهند كه از جنس ديگري هستند چون زحمت ميكشند. اين بچهها در كارگاههاي مختلف كار ميكنند، بعضيهايشان در خيابان فال و گل ميفروشند اما آنجا سعي ميكنيم كه كار واقعي ياد بگيرند. سال پيش مثلا چند نفرشان را بردم جايي كه تعميرات موبايل ياد بگيرند. مهمترين مساله براي اينها درآمدزايي است، فقط با درس به جايي نميرسند. سعي ميكنيم كاري كنيم كه ديگر به خيابان برنگردند. دخترها را ميفرستيم آرايشگري كه دوره ببينند. خانوادهها هم به ما اعتماد دارند و قبول ميكنند.
سيستم آموزش و پرورش از آن دوران تا الان به نظرتان چقدر فرق كرده؟
از آن زمان تا به حال به نظرم تغيير چنداني نكرده. هنوز بر اساس حفظ كردن است. در حالي كه توسعه پايدار كودكمحور است و بايد از مدارس شروع شود. هيچ وقت نميشود براي همه اقوام و همه زبانها فقط يك كتاب بنويسيد. متن درسها بايد در مورد زندگي آنها و در راستاي نيازهايشان باشد كه علاقه نشان دهند. وقتي ما مطلبي كه براي بچههاي تجريش مينويسيم را براي بچههاي دهاتهاي آذربايجان هم بنويسيم آن بچه اصلا سر از اين نوع زندگي درنميآورد. زمان شاه به ما يكسري لوحههاي تصويري آمادگي داده بودند كه به بچهها نشان دهيم و آنها تصوير چلوكباب و كره عسل را ببينند و بگويند هر كدامشان را در چه ساعتي از روز ميخورند. اين درس براي بچههايي بود كه مادرشان وقتي نان ميپخت، توي اتاق من ميگذاشت كه درش قفل ميشد تا بچهها نتوانند نان را بردارند. براي همين من همهاش را گذاشتم كنار و كاري را شروع كردم كه الان به آن ميگويند آموزش مشاركتي. آموزش مستقيم براي بچهها سم است، آموزش بايد ضمن بازي باشد. در طبيعت ميرفتيم كه بهترين منبع آموزشي براي بچهها است. تا فرصت ميشد دور هم مينشستيم و در مورد موضوع درس حرف ميزديم. بچهها اصول گفتوگو را ياد ميگرفتند. در آن زمان در روستاها دانشآموزان دختر و پسر همه كنار هم درس ميخواندند. يكي از مهمترين قدمهاي جوامع توسعه يافته اين است كه دختر و پسر با هم سر كلاس مينشينند. حساسيت جنسيتي از ابتدا كمرنگ ميشود و بچهها با هم بزرگ ميشوند و هيچ اتفاقي هم نميافتد.
بعضي از معلمها ميگويند كه سر كردن با بچههاي نسل جديد خيلي سخت شده. بعد از اين همه سال تدريس خسته نشديد؟ رفتار بچهها در همين خانه كودكها چطور است؟
تولد من 23 ارديبهشت است. امسال در مدرسه شوش ديدم معلمها بعد از ورودم با هم پچپچ ميكنند. وارد كلاس كه شدم ديدم بچهها برايم جشن گرفتهاند و به من نقاشي هديه كردند. اين بچهها خيلي قدرشناسند.
حالا برگرديم به سراغ اولين سوالي كه بايد از شما بپرسم. چه شد كه همان سالها شروع كرديد به عكس گرفتن از آدمها؟
من عكاس نبودم. چيزي از عكاسي نميدانستم، حالا هم نميدانم. فقط مردم را دوست داشتم. مثل يك خانواده بوديم و من دلم ميخواست چهرههايشان را ثبت كنم تا هم خودم داشته باشم و هم به خودشان بدهم كه داشته باشند. عكس گرفتن هويت بود، خيليهايشان اصلا عكسي نداشتند. خيلي از اينهايي كه در نمايشگاه ميبينيد اولين عكسي است كه از اين آدمها گرفته شده. يادم هست يك پسر 10 ساله بود به نام عباس. عكسش را كه دستش دادم گيج شده بود، گفت اگر اين عباس است پس من كيام؟ حالا اگر عكاسي ميكردم ميرفتم سراغ اقوام مختلف و آشنا كردنشان با هم. نفرت از ترس ميآيد، از نشناختن ديگران ميآيد وقتي كرد و ترك و فارس همه هم را بشناسند و ببينند همهشان دردها و آرزوهاي مشتركي دارند هميشه با هم در صلح ميمانند.