اين را بدان كه من پشت سرت هستم...
سروش صحت
مردي كه عقب تاكسي كنارم نشسته بود، با دقت مطلبي را توي گوشياش ميخواند. سنگيني نگاهم باعث شد كه مرد متوجه من شود. مرد سرش را بالا آورد، چند لحظه توي چشمهايم نگاه كرد و گفت: «بعضي نوشتهها چقدر به دل ميشينه.» كنجكاو شدم و پرسيدم: «چي؟» مرد گفت: «صفحه منصور ضابطيان را دارم ميخوانم، يه مطلبي درباره لئونارد كوهن نوشته... ميشناسيدش؟» گفتم: «بله، خواننده كانادايي.» مرد گفت: «كوهن شاعر هم بوده.» گفتم: «ا، نميدونستم...» مرد گفت: «بله، شاعر خيلي خوبي هم بوده... آقاي كوهن يه خانمي به اسم ماريان را عاشقانه دوست داشته، آخرهاي عمرش خانمه نامه براش مينويسه كه يه بيماري لاعلاج گرفته، كوهن هم براي اون يه نامه مينويسه كه خيلي خوندنيه.» پرسيدم: «چي نوشته؟» مرد گفت: «نوشته ... بسيار خوب ماريا، پس بالاخره زمانش رسيد. زمان آن كه ما اينقدر پير شويم كه بدنمان از هم بگسلد. فكر ميكنم من هم خيلي زود به دنبالت ميآيم. اين را بدان كه من پشت سرت هستم. آنقدر به تو نزديكم كه اگر دستت را دراز كني، فكر ميكنم ميتواني دستم را بگيري.... حالا فقط ميخواهم برايت آرزو كنم سفر خوبي داشته باشي. خداحافظ دوست قديمي، عشق بيپايان. پايين جاده ميبينمت.» مدتي سكوت شد، بعد راننده كه مسن بود از آينه نگاهي به من كرد و گفت: «همين يه خط «پايين جاده ميبينمت»، از كل نوشتههاي زندگي تو بهتر بود.»