• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4405 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۳ تير

رودررو با مرگ

ليلي گلستان

بنارس. رود گنگ يا به قول خودشان «گانگا».

ساعت چهار صبح. سحرگاه. خاكستري، نقره‌اي، آبي، كمي بنفش، كمي نارنجي، كمي صورتي گلبهي. آب آرام است. در كناره رود آتشي روشن كرده‌اند. توده‌اي سفيد، شايد پارچه يا نمي‌دانم چه، در حال سوختن است. جلوتر مي‌روم. در ميانه پارچه، صورت پرچروكي را مي‌بينم. پيرزني مرده را مي‌سوزانند. مي‌مانم. از حركت باز مي‌مانم. چشمانم خيره مانده‌اند. ناي حركت ندارم. ناي نفس كشيدن هم ندارم. نگاه مي‌كنم. خوب خيره مي‌شوم. دوست دارم جلوتر بروم. مي‌روم. صداي خرد شدن استخوان‌ها مي‌آيد و بوي گوشت سوخته. آتش شعله‌ور‌تر مي‌شود. به بالا زبانه مي‌كشد. خيلي زود، زودتر از آني كه بايد يا زودتر از زماني كه فكر مي‌كردم، پيرزن سوخت و خاكستر شد و ماند كپه‌اي خاكستر. دو نفر سپيدپوش مي‌آيند و با ظرفي دسته‌دار خاكسترها را در ظرف بزرگ‌تري مي‌ريزند. چند نفر ديگر به آنها مي‌پيوندند. حالا شش نفر شده‌اند. دو زن و چهار مرد. همه سپيدپوش. راه مي‌افتند و شعري را زمزمه مي‌كنند. آرام و يكنواخت. دنبال‌شان مي‌روم. سوار قايقي مي‌شوند. در قايق ايستاده‌اند و همچنان مي‌خوانند. قايق راه مي‌افتد و آرام به ميانه رود مي‌رسد. همچنان دارم نگاه‌شان مي‌كنم. مرد كاسه را به دست دارد. صداي آواز بلند‌تر و بلند‌تر مي‌شود. مرد كاسه را بلند مي‌كند و با حركتي آرام خاكستر‌ها را روي رود مي‌پاشد. صدا بلند‌تر مي‌شود. قايق همچنان دارد آرام روي رود بي‌موج مي‌رود و بعد تمام. من اين حركت آرام دست كه زني را بر رود پاشيد، هرگز از ياد نبرده‌ام. سي و دو سال گذشته است و هنوز هر روز، اين حركت دست را مي‌بينم. از آن روز حس مرگ برايم آسان شد، ملموس شد. پذيرش مرگ برايم راحت شد.

***

لندن. وسط پياده‌روي شلوغ. ديروز از كنفرانس سه روزه دانشگاه آكسفورد درباره صادق هدايت برگشته بودم. چه خوش گذشته بود و چقدر آدم حسابي ديده بودم و چقدر حرف‌هاي خوب شنيده بودم. حالا داشتم از سينما برمي‌گشتم. فيلم «فريدا». با حالي خوش، تازه از سينما بيرون آمده بودم كه تلفنم زنگ زد. صداي مضطرب پسر كاوه - برادر كوچك‌ترم - بود: ليلي بيا، زود بيا خونه. بيا. ماندم. وسط پياده‌روي شلوغ مانده بودم. ناي حركت نداشتم. مادر طوري شده؟ نه بيا، فقط بيا، كاوه. كاوه. خودم را كشاندم و كنار پياده‌رو نشستم. تكيه بر ديوار دادم. چمباتمه زده بودم. ولو نشده بودم. چشمانم را بستم. چند نفس عميق كشيدم تا از حال نروم. باز چند نفس عميق ديگر. بعد بلند شدم. تاكسي گرفتم و نشاني خانه را دادم. كاوه ؟ به خانه رسيدم.... كاوه، عراق، مين، مرگ، بر سرم هوار شدند. هوار به معني واقعي كلمه. ياد آن دست افتادم و كاسه خاكستر. همان بود. زندگي همان كاسه خاكستر بود و آب روان رود گنگ و تمام. از آن پس ديگر از مرگ نهراسيدم و آن را بخشي از بسيار بخش‌هاي زندگي دانستم. و دانستم كه مرگ، بخش آخر زندگي نيست. ديگر مرگ را پايان نمي‌دانم. مادر مي‌گفت: كاوه هست فقط جسمش نيست. مادر مي‌گفت: بودن، به بودن جسم نيست. مادر راست مي‌گفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون