• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4405 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۳ تير

روز سي و ششم

شرمين نادري

قدم زدن در پس‌كوچه‌هاي دركه را دوست دارم، سياهي كه مي‌افتد از شهر به جان آدم، تنها چيزي كه مي‌شويد و مي‌بردش صداي پاي آب‌هاي رودخانه است و بوي قنات‌هاي شميران.

براي همين است كه مي‌زنم به كوچه‌هاي دركه و لابه‌لاي ديوارها براي خودم پرسه مي‌زنم و قصه مي‌گويم و دنبال قصه مي‌گردم.

بعد اما ميوه‌فروش سرگذر به من برگه هلو تعارف مي‌كند و وقتي مي‌پرسم اينجا باغي هست كه بتوانم توي آن سرك بكشم، مي‌گويد كه يك آقاي وانتي هست بالاي ميدان كه اگر خوب حرف بزنم كليد باغش را براي ديدن و اجاره كردن به آدم‌ها مي‌دهد.

مي‌روم سراغ آقاي وانتي و مي‌بينم از آلوخشك مي‌فروشد تا مانتو، مي‌گويم دلم مي‌خواهد توي يكي از باغ‌ها را ببينم كه مي‌گويد تنهايي خطرناك است و خودش و دخترش راه مي‌افتند جلو و من هم
پشت سرشان و هي راه مي‌رويم و هي از پله بالا مي‌رويم و از تهران مي‌رسيم به سقف و راه‌مان تمام نمي‌شود.

اين‌قدر راه طولاني است كه به آقاي وانتي مي‌گويم هفت تا كفش آهني و هفت تا عصاي آهني براي رسيدن به باغ شما لازم است و آقاي وانتي مي‌گويد آرزو دارم تهران را رها كنم و ساكن اين باغ شوم و دخترش مي‌گويد مامان هر دوي‌مان را مي‌كشد. مامانش حق دارد، خصوصا وقتي مي‌رسيم بالاي پله‌ها و پروانه‌ها از زير پاي‌مان مي‌پرند و پله‌هاي شكسته مي‌ريزند و آسمان تهران انگار در خوابي عميق زير پاي‌مان مي‌خوابد و دل من يك جوري نفس مي‌كشد انگار هزار سال مرده بوده. مي‌گويم مادرت حق دارد كسي كه گيسوي تهران را ببيند عمرا به دلش بازنمي‌گردد و آقاي وانتي چهارزانو مي‌نشيند و سيگار مي‌كشد و دخترش مي‌خندد و من مجبور مي‌شوم به دل تهران برگردم در حالي كه دلم را توي باغي آن بالاها جا گذاشته‌ام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون