روز سي و ششم
شرمين نادري
قدم زدن در پسكوچههاي دركه را دوست دارم، سياهي كه ميافتد از شهر به جان آدم، تنها چيزي كه ميشويد و ميبردش صداي پاي آبهاي رودخانه است و بوي قناتهاي شميران.
براي همين است كه ميزنم به كوچههاي دركه و لابهلاي ديوارها براي خودم پرسه ميزنم و قصه ميگويم و دنبال قصه ميگردم.
بعد اما ميوهفروش سرگذر به من برگه هلو تعارف ميكند و وقتي ميپرسم اينجا باغي هست كه بتوانم توي آن سرك بكشم، ميگويد كه يك آقاي وانتي هست بالاي ميدان كه اگر خوب حرف بزنم كليد باغش را براي ديدن و اجاره كردن به آدمها ميدهد.
ميروم سراغ آقاي وانتي و ميبينم از آلوخشك ميفروشد تا مانتو، ميگويم دلم ميخواهد توي يكي از باغها را ببينم كه ميگويد تنهايي خطرناك است و خودش و دخترش راه ميافتند جلو و من هم
پشت سرشان و هي راه ميرويم و هي از پله بالا ميرويم و از تهران ميرسيم به سقف و راهمان تمام نميشود.
اينقدر راه طولاني است كه به آقاي وانتي ميگويم هفت تا كفش آهني و هفت تا عصاي آهني براي رسيدن به باغ شما لازم است و آقاي وانتي ميگويد آرزو دارم تهران را رها كنم و ساكن اين باغ شوم و دخترش ميگويد مامان هر دويمان را ميكشد. مامانش حق دارد، خصوصا وقتي ميرسيم بالاي پلهها و پروانهها از زير پايمان ميپرند و پلههاي شكسته ميريزند و آسمان تهران انگار در خوابي عميق زير پايمان ميخوابد و دل من يك جوري نفس ميكشد انگار هزار سال مرده بوده. ميگويم مادرت حق دارد كسي كه گيسوي تهران را ببيند عمرا به دلش بازنميگردد و آقاي وانتي چهارزانو مينشيند و سيگار ميكشد و دخترش ميخندد و من مجبور ميشوم به دل تهران برگردم در حالي كه دلم را توي باغي آن بالاها جا گذاشتهام.