رنجنامهاي براي لئو مسي و اميدي كه تداوم عذاب بود
مرد قصه ما به زانو درآمده
علي كربلايي| «پاندورا جعبهاي پر از تمامي پليديها را به همراه آورد و آن را گشود. اين جعبه هديه خدايان به انسانها بود و ظاهري چنان زيبا و گمراهكننده داشت كه بر آن نام «جعبه خوشبختي» را نهادند. بعد تمامي پليديها و موجودات زنده رقصان و پايكوبان از آن بيرون پريدند و از آن زمان به بعد به هر گوشهاي سركشيدند و در روز روشن و شب تار به انسانها ضرر رساندند. تنها يك پليدي بود كه از جعبه بيرون نپريد و اينچنين پاندورا به اراده زئوس در جعبه را بست و آن پليدي در جعبه محبوس ماند. پيوسته انسان اين جعبه نيكبختي را در خانه خود داشت و با خود فكر ميكرد از معجزهاي بسي شگفت نگهداري ميكند و اين شد كه جعبه هنوز هم در اختيار اوست و هر وقت حوصله داشته باشد، به آن متوسل ميشود، زيرا نميداند آن جعبهاي كه پاندورا به همراه آورد، جعبه پليديها بود و اينچنين آن تك پليدي مانده در جعبه را بزرگترين نيكبختي خواند (كه البته اين پليدي جز اميد نبود). زئوس در واقع ميخواست انسان رنجور از ساير پليديها، دست از زندگي نشويد و پيوسته خويشتن را به رنج و عذاب گرفتار كند و به همين دليل بود كه اميد را به انسان داد. اميد در حقيقت پليدترين پليديهاست، زيرا عذاب انسانها را تداوم ميبخشد.» (از كتاب «انساني، زيادي انساني»، اثر نيچه)
با وجود مسي، روياي قهرماني در هر تورنمنتي براي آرژانتينيها زنده است و اين رويا، تبديل به كابوس هر شب كينگ لئو شده است. اميد، شرايط لذتبخشي است كه اگر مسووليتش را روي شانههاي ديگري بگذاري، در انتظار تحققش سرمست خواهي بود. انسانها از رنجي كه اميدبخششان ميكند بيخبرند. كمتر كسي ميداند اينكه اميد يك ملت باشي و هر بار نااميدشان كني چه حالي دارد.
گويا پيراهن آبيسفيد خلق شده تا آنهايي كه ديوانهوار دوست دارند فقط لحظهاي جاي مسي باشند كمي درنگ و مكث كنند و از خودشان بپرسند: «آيا به تحمل اين همه رنج ميارزد؟» نقطه عطف تراژدي مسي همين جاست. داستان مو به مو با اصول تراژديهاي يونان باستان پيش ميرود. قهرمان دوستداشتني قصه، تا آنجا بيچاره ميشود كه هوادارانش، همانهايي كه برايش هورا ميكشيدند و تشويقش ميكردند، ديگر دوست ندارند به جاي او باشند. آرزو ميكنند كه سرنوشتي مشابه نقش اول قصه نصيبشان نشود. هيچ كس دوست ندارد جاي فردي باشد كه بارها و بارها اميد مردمش را نااميد كرده است. كسي دوست ندارد در سه فينال پياپي ناكام بماند. كسي دوست ندارد بازندهاي باشد كه همه چيز براي بردن دارد جز شانس.
از شانس بد مسي، در دنيايي زندگي ميكنيم كه حتي اگر يك فرشته چشمهاي داور را بپوشاند و دست خدا توپ را وارد دروازه كند، VAR گل را مردود ميكند. در دنيايي بدون معجزه زيست ميكنيم. در اين دنياي بيمعجزه، همه از لئو توقع دارند كه يكتنه به جنگ دنيا برود و برايشان جام قهرماني را به ارمغان بياورد. در اين عصر بيرحم، حتي اگر از يك سياره ديگر هم آمده باشي، بايد غم مقايسه شدن را تحمل كني. طرفداران مسي، او را دوست دارند، او را ميپرستند، اما هرگز دركش نميكنند. تنهايي جانكاه مسي، نه در زمين فوتبال كه در بازي زندگي است. او هيچ وقت نخواسته مارادونا باشد، لئو براي فتح قله مسير منحصربهفرد خودش را پيدا كرد. او از راهي به سمت بهترين شدن در تاريخ فوتبال پيش رفته كه هيچكس پيشتر نرفته بود. پنج بار فاتح توپ طلا شده، چهار بار ليگ قهرمانان برده و N بار فاتح جامهاي داخلي شده است؛ سطح جديدي از تكنيك و تمامكنندگي. تعداد گلهاي مسي با ديگر ستارههاي تكنيكي فوتبال قابل قياس نيست. لئو كارهايي كرده كه مارادونا حتي به آن نزديك هم نشده است. اما همه از او توقع دارند كه همان كاري را انجام بدهد كه دن ديهگو براي آرژانتين انجام داد. مسي تا ابد مقايسه خواهد شد و همين باعث ميشود كه هرگز نتواند به اندازهاي كه بايد، از بزرگ بودنش لذت ببرد. پادشاه پيراهن آبيانارياش را از تن در ميآورد و به سمت هواداران دشمن ميگيرد تا همه بفهمند چه كسي آنها را سلاخي كرده است. اما در لباس آبيسفيد، او يك بازنده محض است. تصوير مسي كه دست بر زانو گذاشته، پرتكرارترين تصويري است كه از كينگ لئو در تيم ملي كشورش ديدهايم. مسي پرزرق و برقترين درخت كريسمس را دارد، اما هنوز نتوانسته با آن ستاره طلايي بزرگ، درختش را ويژهترين كند و بدون اين ستاره، اين درخت كريسمس انگار هيچ چيز نيست. اين بسيار غمانگيز است. مسي، روز به روز در تاريخ فوتبال درخشيده و به سختي موفق شده اين درخت را تزيين كند، اما حالا همه به تنها نقطه خاموش زندگي حرفهاي او چشم دوختهاند.
ارسطو ميگويد: قهرمان تراژدي هم حس شفقت را بيدار ميكند و هم حس وحشت و هراس را. او نه خوب است و نه بد، مخلوطي از هر دو است، اما اگر از ما بهتر باشد، اثر تراژدي بيشتر ميشود. قهرمان بر اثر بختبرگشتگي يا بازي سرنوشت، ناگاه از اوج سعادت به ورطه شقاوت فرو ميافتد. آن لحظهاي را تصور كنيد كه ايگواين و پالاسيو، يكي پس از ديگري موقعيتها را از دست ميدادند و جام جهاني لحظه به لحظه از دستان مسي دورتر ميشد. آن شبي را به ياد آوريد كه چشم دنيا به ساق پاي چپ مسي بود و او حساسترين پنالتي زندگياش را به بيرون از چهارچوب زد و سرزمين نقره، دوباره نايبقهرمان شد. نرسيدن، نرسيدن و نرسيدن. اين سرنوشت مسي با پيراهن آلبيسلسته در سالهاي اخير بوده است. اميدواري بزرگي كه حضور او به مردم و البته به خودش ميدهد، كشنده است. در سكانسي از فيلم رستگاري در شاوشنگ، رد به اندي ميگويد: «بذار يه چيزي و برات روشن كنم. اميد خيلي چيز خطرناكيه، ميتونه يه مرد و به زانو دربياره.» و حالا مرد قصه ما به زانو درآمده. مسي اميدبخش، نااميد شده و شايد همين روزها، خبر خداحافظي او از بازيهاي ملي تيتر يك اخبار تمام رسانهها بشود. او فهميده نبايد اين رنج را امتداد داد. او پيشتر يك بار اين تصميم را گرفته و دور نيست باز هم به همان جاده برگردد و اينبار براي هميشه از اين اميد واهي فرار كند.