وقتي كه ترس به روحتان ميخ ميشود
ترسهاي دخترانه
مريم مقدسي / ترس از نگاههاي آزاردهنده، ترس از كيف قاپي و زورگيري و ترس از تاريكي شهر و ترس از مسافركشهاي شخصي و ترسهايي كه تنها مختص دختران است. از دختران درباره ترسهايشان پرسيدهايم، ترسهايي كه گاهي شخصياند و گاهي اجتماعي. حال اينكه زنان بيشتر در معرض خطراتي هستند كه ممكن است آسيبهاي روحي و جسمي به آنها بزند، باعث شد كه سوالاتمان را در مورد ترس با دختران مطرح كنيم. از آنها پرسيدهايم بيشتر چه چيزي باعث ترستان ميشود؟
دانشگاه
نسترن كمي فكر ميكند و ميگويد: «من از اينكه بگم از چي ميترسم، ميترسم.» و بعد از توضيح منظورش اضافه ميكند: «ما همه ميدونيم مردم از چي ميترسند، و خانومها از چي، اما حتي شما هم نميتونيد به اين ترسها بپردازيد، چون خود شما هم به عنوان يك رسانه ميترسيد.»
مهناز معتقد است: «اگر ترس نباشه زندگي بيمعني ميشه، ولي خود من هميشه از مردها ميترسم، از روابط عاطفي ميترسم، تو محيط دانشگاه و محل كارم سعي ميكنم خيلي خشك و رسمي باهاشون رفتار كنم، اغراق نميكنم ولي من واقعا از مردها ميترسم، حتي گاهي به اين نتيجه ميرسم كه ازدواج هم اتفاق ترسناكيه، با توجه به تجربههايي كه دوستام داشتن، شما ببينيد چند درصد ازدواجها شكست ميخوردن، خب آدم ميترسه ديگه.» سمانه ميگويد: «من يك زماني بزرگترين ترس زندگيم اين بود كه نمرهام كمتر از 18 بشه، اين ترس رو تا سال سوم دانشگاه هم داشتم، يه ترس مسخره بود كه سالها به شكل غيرعادي همراهم بود، اما الان از خيابون ميترسم، از ماشينا، از آدما، از اينكه بخوام به كسي اعتماد كنم ميترسم.» شقايق هم ميگويد: «من از تاكسيهاي شخصي ميترسم، كلا از اينكه بين راه سوار ماشين بشم مخصوصا اگه هوا تاريك باشه خيلي ميترسم، چون يكي از كسايي كه تو جريان خفاش شب كشته شد همسايه ما بود، از اون موقع تا به حال من از اينكه سوار تاكسي گذري بشم ميترسم، شده كلي راه رو پياده رفتم تا برسم به جايي كه تاكسي خطي باشه و سوار تاكسي بشم، يا با اتوبوس ميرم يا اينكه پدرم و برادرم ميان دنبالم.» مهناز حرفهاي شقايق را ادامه ميدهد: «منم از تاكسياي گذري خيلي ميترسم، چند تا تجربه ترسناك داشتم، هميشه كاتر توي كيفمه، چون يه بار طرفاي دهكده سوار يه تاكسي شدم كه راننده ش مشكل داشت، اگه يه موتور سوار متوجه نميشد و كمكم نميكرد معلوم نيست چه بلايي سرم مياومد.» سارا در انتهاي بحث با خنده ميگويد: «من از در ورودي دانشگاه و آدماي جلوي در ميترسم، قبلا بيشتر ميترسيدم الان ترسم كمتر شده.»
كافه
هستي ساكن يكي از محلات شمال غرب تهران است. در مورد ترس كه ميپرسم، با هيجان شروع ميكند به تعريف اتفاقي كه چند ماه پيش شاهدش بود: «داشتم از ميدون شهرك مياومدم كه يه دفعه ديدم تو تاريكي پيادهرو صداي جيغ مياد، يه لحظه ماشين رو نگه داشتم، ببينم چه خبره، ديدم توي پيادهرو يه خانوم رو گير انداختن و دارن تهديدش ميكنن، آنقدر ترسيده بودم كه سريع شيشههاي ماشينو دادم بالا و زنگ زدم به پليس، حتي جرات اينكه بخوام از ماشين پياده شم رو نداشتم، اون اطراف هم اون موقع شب كسي نبود كه بخواد كمك كنه، بعدش رفتم تا سر خيابون و به يكي از مغازه دارا گفتم كه تو كوچه چه خبره، اما از واكنش مغازهدار بيشتر تعجب كردم چون بهم گفت خانوم مگه دنبال دردسر ميگردي اينا همه شون قمه دارن، ميزنن ناقصت ميكنن، ولي چند تا جوون اونجا بودن كه تا شنيدن من قضيه رو گفتم دويدن توي كوچهاي كه بهشون نشون دادم، بعد هم كه خانومي كه ازش زورگيري شده بود رو پيدا كرديم انقدر شوكه شده بود كه حتي گريه هم نميكرد، زبونش بند اومده بود، همه پولها و گوشي و ساعتشو ازش گرفته بودن، وقتي داشتم ميرسوندمش خونهش يهو توي ماشين بغضش تركيد و جيغ زد و گريه كرد، بنده خدا خيلي ترسيده بود، از اون روز از پيادهرو و صداي موتور ميترسم، همهش فكر ميكنم الانه كه بهم حمله كنن و چاقو بذارن زير گلوم.»
كوره آجرپزي
فاطمه يكي از كارگران كورهپزخانههاي اطراف تهران است. دختري افغان كه حدود 14 سال دارد. ميگويد اهل مطالعه است و تشنه خواندن كتاب، ميگويد هميشه دوست داشتم در خانهمان يك كتابخانه داشته باشم و كتاب به دختران كوره بدهم كه بخوانند و اينقدر ساده و بياطلاع نباشند. وقتي از ترس حرف ميزنم، كمي ناراحت ميشود و ميگويد: «ميدوني خانوم من از چي بيشتر از همه ميترسم؟ از اينكه بابام منو شوهر بده، خانوم من دوست دارم درس بخونم دوست دارم كتاب بخونم، دوست دارم مثل شما بشم، شايد براي شما خندهدار باشه ولي من هميشه از اينكه ازدواج كنم ميترسم، آخه تو فاميل ما رسمه كه پدرها به دختراشون ميگن با كي ازدواج كنه، دخترا هم نميتونن بگن نه، اصلا اسم اين چيزي كه من ميگم ترس هست يا نه؟» به اينجا كه ميرسد كمي صدايش را پايين ميآورد، ميگويد: «چند وقت پيش يه آقاي پير اومده بود خواستگاري قرار بود من باهاش ازدواج كنم، اما من شب موقع نماز آنقدر دعا كردم كه خدا يه كاري كنه ازدواج نكنم كه هفته بعدش خبر اومد كه اون آقا توي تصادف مرد، هيچوقت از مردن كسي خوشحال نميشم ولي اون بار خيلي خوشحال شدم چون 30 سال از من بزرگتر بود.» كامله همسايه فاطمه است، ميگويد:« اينجا همه همديگه رو ميشناسن، همه مثل خانواده ميمونن، ولي من هميشه از بيرون از كوره ميترسم، تا به حال تنهايي نرفتم بيرون، چون جايي رو بلد نيستم، چند وقت پيش يكي از دخترا رو تو بيابوناي اون طرف اذيت كرده بودن، دختره مريض شد، بعدش هم انقدر دوا درمونش كردن ولي خوب نشد، آخرشم مرد، من فقط تو كوره راحتم و نميترسم، چون همه رو ميشناسم.»
خيابان مولوي
سميه ساكن يكي از محلات جنوبي تهران است، ميگويد: «من از معتاداي محلمون ميترسم، پاتوقشون سر كوچه ما است، خيلي ترسناكن، وقتي كوچيكتر بودم يه بار يكي از اين معتادا ميخواست منو به زور ببره تو خرابه اونور كوچه، من نزديك بود سكته كنم، ولي دستشو گاز گرفتم و از دستش فرار كردم، هر وقت ميديدمش ميترسيدم، ولي اون ديگه حواسش به من نبود، بعدا كه با دوستام حرف زدم فهميدم با اونا هم اين كارو كرده. تو محله مون آنقدر شيشه زياد شده كه من حتي از باباي خودمم ميترسم، چون اونم شيشه ميكشه، يه بار نفت ريخت روي پردههاي خونه و لباساي من و مامانم ميخواست ما رو آتيش بزنه، ولي ما با همون لباساي نفتي از دستش فرار كرديم رفتيم كلانتري محل، من از معتادا ميترسم از شيشه هم خيلي ميترسم، چون همين اعتياد و شيشه بلاهايي سر دختراي محلمون آورده كه حتي نميتونم براتون بگم، هر چند شما خودتون ميدونيد ديگه.»
تئاتر شهر
وقتي در مورد ترس از پريسا ميپرسم، انگار كه دل پري داشته باشد ميگويد: «من تو يه محله مرفه نشين زندگي ميكنم ولي واقعا از وقتي يادم مياد از تاريكي خيابونا ميترسيدم، انگار شب كه ميشه آدما چهره عوض ميكنن، ترسناك ميشن، خطرناك ميشن، با اينكه تو خونه محدوديتي ندارم ولي سعي ميكنم تا قبل از تاريكي هوا برگردم خونه، يا اگه دير وقت باشه با آژانس برميگردم. يه بار يكي از كارگراي ساختموني بهم حمله كرد تا مدتها نميتونستم برم تو خيابون همهش پشت سرمو نگاه ميكردم، وحشت داشتم از خيابون. حتي تو ماشين خودمم امنيت ندارم، وقتي ميبينن يه خانوم شبانه تنها پشت ماشين نشسته اذيتش ميكنن، من نميدونم چرا اين رفتارا تو جامعه انقدر زياده، امنيت جزو حقوق اوليه آدماست، البته متاسفانه اين حق رو آقايون تا حد زيادي دارن، هر چند زورگيري و خفت كردن و دزدي در مورد اونا هم اتفاق ميافته، اما بعضيها وقتي يه خانوم تنها ميبينن انگار بيشتر تمايل دارن كه يه جوري اذيتش كنن، شايد اينجوري احساس راحت بودن پيدا ميكنن، نميدونم واقعا پيش خودشون چي فكر ميكنن.»
تمام
ترس به روحمان ميخ شده است، اين يك واقعيت است كه شايد پذيرفتنش سخت باشد و گفتنش سختتر، ولي زندگي كردن در اين واقعيت حتي از پذيرفتن و گفتن آن هم سختتر است.