روز سي و هفتم
شرمين نادري
بازارچه شاپور را كه رد كني، توي يكي از كوچه پسكوچههاي نزديك خيام، خانهاي هست قديمي و آجري و قشنگ كه هنوز به دست صاحبانش نمرده، اين را مينويسم توي ذهنم كه بعد بيايم اينجا و اين را بگويم و آن وقت توي بازارچه شاهپور براي خودم ميچرخم و خنزرپنزر ميخرم. يادم ميآيد سالها پيش اينجا خانه پيرزني بود كه بچههايش خانه حياطدار پردرختش را فروختند و در عوض برايش فراموشي آوردند، هنوز هم بعضي از كسبه پيرزن را ميبينند كه با حواسپرتي بين ميوههاي آقاي نميدانم چي چي، قدم ميزند و بعد هم لابد تلفن ميزنند به بچهها كه يكي ميآيد و پيرزن را برميگرداند به آپارتمان نارمكش.
از خيام تا نارمك كلي راه است و تقريبا هيچكس خبر ندارد پيرزن چطور ميآيد و با چه حالي ميرود، درست مثل من كه يادم افتاده به آن خانه و آن حياط و آن كلوچه مسقطيها و دلم عجيب گرفته و چنان براي خودم تندتند ميروم كه نميدانم كي و به كجا رسيدهام.
دوروبرم همه خانهها تازه و زشتند، با سنگهاي سفيد و درهاي فلزي، عين مقبرههاي كوچكي كه به بيرون پنجره دارند، اين را البته توي دل خودم گفتهام و گوشي را درآوردهام و از آن پير فرزانه كه حتي قدمهاي راه رفتنم را ميشمرد، سوال كردهام كه كجاست آن خانهاي كه هنوز صاحبانش دست به قتلش نزدهاند و پير فرزانه هم گفته راه برو، صد قدم از آن كوچه باريك كه توي دلش جوب بيآبي دارد، بگذر و از كنار بساط دستفروشي كه خدا ميداند چي ميفروشد، بگذر و بعد توي آن خياباني كه فقط يك خانه قديمي دارد دنبال زنگ در خانه بگرد.
بعد هم البته كسي پشت در هست كه بگويد در خانه باز است و تو داخل شوي و حياط را ببيني و آدمهايي كه دور تا دور حوض نشستهاند و ميگويند كه ميخواهند خانه را بازسازي كنند و از هندوانههاي عصر تابستان بگويند و از خندههاي توي حياط و مراسم نذري فاطمهخانم گربهدار و مراسم عزاي عزيز خانم بيبچه كه چون حياط نداشتند، توي همين اتاق و حياط بهپا شد و خيلي هم خوش گذشت و جاي شما خالي.
بعد تو بگويي كاش اين خانهها و اين كوچهها و اين درخت انجير زنده بمانند و دوباره بزني به كوچه كه از آن مغازه كه اسمش روزي مرگ بر امريكا بود، بهارنارنج بخري و كمي ترخينه، چيزي كه در بساط عطاريهاي بالا شهر به اين خوبي و لذيذي پيدا نميشود، ميداني كه چه ميگويم؟