• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4411 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۰ تير

حكيمي بركنار

سيد علي ميرفتاح

مهدي آذريزدي عمرش را به بطالت نگذراند. جز خواندن و نوشتن و فكر كردن، ديگر كارهاي عادي زندگي را يا نكرد يا از سر اكراه و اجبار و رفع تكليف به حداقلي بسنده كرد. هر كس او را مي‌ديد، حتي اگر يك بار در حضورش مي‌نشست، مي فهميد كه پيرمرد رغبتي به مناسبات معمول زندگي ندارد. همه چيزهايي كه براي مردم مهم بود و هست، براي نويسنده «قصه‌هاي خوب، براي بچه‌هاي خوب» مهم نبود. رسما از شهرت بدش مي‌آمد. هم از شهرت بدش مي‌آمد، هم از پول هم از مناسبات دست و پا گير. يك بار با بهروز افخمي و محمود اربابي رفتيم ديدنش بلكه مقدمات ساخت يك فيلم مستند را از زندگي‌اش فراهم آوريم. سرضرب «نه» گفت و ما را هم از صرافت اين كار انداخت. همان ايام اشتباه نكنم شبكه دو تلويزيون در اخبار يا در يكي از برنامه‌هاي فرهنگي، نشانش داده بود. گفت: «فرداش كه رفتم نان بخرم، يكي از اراذل بددهن داد زد عينكي[...]» ناراحت نشده بود، مي‌خنديد اما مي‌گفت: «نمي‌خواهم آخر عمري، از اين و آن فحش بخورم و آبرويم را بر باد دهم.» راست مي‌گفت؛ شهرت ديوار به ديوار بي‌آبرويي است. مواهب دارد، اما از آن طرف خدا نكند كه بخت از آدم مشهور برگردد. همين‌ها كه امروز خيلي راحت در شبكه‌هاي اجتماعي و در مطبوعات، مشاهير را سكه يك پول مي‌كنند، تا چند روز قبلش توي صف مي‌ايستادند براي امضا گرفتن. به قول سعدي «به دريا در منافع بي‌شمار است/ اگر خواهي سلامت بر كنار است.» يكي از مصاديق اين وعظ سعدي شهرت است و خدا بيامرز آذر يزدي نيك مي‌دانست كه سلامت در پرهيز از شهرت است. حتي زمان جواني‌اش هم شهوت ديده شدن نداشت. با اينكه جوانان معمولا جوياي نام و نانند، آذر يزدي به لقمه ناني اكتفا كرد و خيلي از كتاب‌هايش را با نام مستعار نوشت. از جمله كتاب آشپزي نوشت و صدها دستور پخت غذا را ثبت كرد با اسم جعلي. پيرمرد علاوه بر قلمش، دهنش هم شيرين بود. خوب خاطره تعريف مي‌كرد. با لهجه چون قند گفت: «مادرم وقتي فهميد كتاب آشپزي نوشته‌ام، پرسيد شولي را چطور درست مي‌كنند؟» شولي يك جور آش است كه از تركيب اسفناج و آرد پخته مي‌شود. آن را با سركه مي‌خورند، خوشمزه است، به آن اُماج هم مي‌گويند. گفت: «مادرم امتحانم مي‌كرد. جوابش را دادم. سري به تاسف تكان داد. گفت شولي را كه از بچگي خوردي، بلد نيستي، واي به حال پلو چلو كه نخورده نوشتي. بيچاره مردم كه با كتاب تو مي‌خواهند آشپز شوند...» اينها را مي‌گفت و مي‌خنديد. ما هم. اما پيرمرد مهم‌ترين خصلتش همين بود كه همه ساعات زندگي‌اش را جزو عمر به حساب نمي‌آورد، علاقه عجيبش به خواندن باعث شده بود به ديگر كارها وقعي ننهد. استاندار و مقامات يزد وقتي فهميده بودند كه اين پيرمرد عزلت گزيده بي‌سروصدا چه مقام و منزلتي دارد، به حضورش شتافته بودند تا خانه و زندگي‌اش را رونق بخشند. يكي برايش اتاق مهماني ساخته بود، ديگري حمام، سومي حوض و... اما آنقدري كه در اتاق قديمي و نسبتا خاك‌آلود و پر از كتابش «خَوش» بود در جاي ديگر نبود؛ به يزدي مي‌گفت: «پروام ني» يا «نَمخوام»... آن موقع كه رفتم ديدنش، «مهر» درمي‌آوردم. تا فهميد ميرفتاحم صريح اما از سر صدق دو، سه تا انتقاد درست و حسابي به مجله‌ام كرد كه به سمع قبول شنيدم. بحث كتاب كه پيش آمد هيچ كدام از ما به گردش نرسيديم. چيزهايي خوانده بود كه ما حتي خبر انتشارش را نشنيده بوديم. رسما حوصله هيچ كاري جز خواندن نداشت. در پيري حوصله نوشتن هم نداشت. دورتادورش كتاب بود. بلكه با كتاب زندگي مي‌كرد. دست مي‌چرخاند، كتابي برمي‌گرفت و شروع مي‌كرد به خواندن... همان موقع كه او را و اتاق پر از كتاب او را و سادگي و دور بودن از تجملش را ديدم، ياد يكي از داستان‌هاي منسوب به اسكندر افتادم. معروف است، احتمالا زمان مدرسه خوانده‌ايد يا شنيده‌ايد. اسكندر وقتي به همدان مي‌رسد، در گورستان شهر با قبرهايي روبه‌رو مي‌شود كه همه دوساله، پنج‌ساله و ده‌ساله‌اند. گمان مي‌كند طاعوني، وبايي، مرضي چيزي آمده كه بچه‌ها را كشته. مي‌ترسد و سخت به فكر فرو مي‌رود. مي‌پرسد اين شهر چه شهري است كه مرده بالاي پانزده سال ندارد؟ مي‌روند و پيرمردي مي‌آورند تا راز هگمتانه را بگويد. پيرمرد مي‌گويد ما همه ساعات زندگي را عمر به حساب نمي‌آوريم. خوردن و خفتن و وقت به بطالت كشتن كه عمر نيست. عمر يعني آن ساعت كه علم بياموزي، نزد استاد بنشيني، كتاب بخواني، معرفت بيندوزي و به خلق خدمت كني. هر كس كه بميرد ما ساعات عمر واقعي او را، يعني همين دانشجويي و مهرباني و خواندن و نوشتنش را جمع مي‌زنيم و روي سنگ قبرش حك مي‌كنيم. از 60، 70 سال زندگي يكي مي‌شود دو سال، يكي هم ده سال: اسكندر از اين همه هوشياري متحير مي‌شود و متواضعانه از چنين شهري پا پس مي‌‌كشد. مهدي آذريزدي هم از همان طايفه «حكيمان» بود كه نمي‌خواست عمرش هدر برود. گويي خيلي زود، شايد از جواني، دريافته بود كه خيلي از كارها را نبايد جزو عمر به حساب بياورد. براي همين خودش را وقف كتاب كرده بود. بيشتر مي‌خواند و كمتر مي‌نوشت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون