در مصوبه ارديبهشت 1388 هيات وزيران، 35 شهرستان، 253 بخش و 262 دهستان در 25 استان كشور به عنوان مناطق محروم معرفي شدهاند كه بسياري از اين مناطق، هنوز و با گذشت 10 سال از امضاي اين مصوبه، محرومترينها در بهرهمندي از امكانات و فرصتهاي برابر اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي هستند. طي دهه گذشته، اين فرصت فراهم شد تا با سفر به برخي مناطق محروم ، بيواسطه و از نزديك با مصداقهاي محروميت در كشور مواجه شوم. مصداقهايي كه در بعضي موارد، باوركردني نبود چون تصور معمول از مختصات روزگار يك خانواده مثلا ساكن در جنوبيترين يا غربيترين يا شرقيترين نقطه اين سرزمين چهارفصل آرام گرفته بر ذخاير عظيم نفت و گاز در پايان دهه 90 شمسي، بهرهمندي از آب شرب سالم، غذا و پوشاك كافي، امكانات نسبي براي تحصيل و حفظ سلامت، سرپناه امن و دسترسي به فرصتهاي نسبتا برابر براي ارتقا به حداقل، يك پله بالاتر از احوال نسلهاي پيش از خود بود. دستاورد اين سفرهاي استاني اما ، در نهايت، اين بود كه شمار و احوال خانوادههايي كه به دليل نابرابري در توزيع متناسب منابع ثروت، از حداقلها و سادهترين الزامات يك زندگي همچون آب آشاميدني سالم، برق، غذاي كافي، سرپناه امن، پوشاك مناسب فصل و منطقه محل سكونت و حتي خدمات اوليه بهداشت و درمان محروم مانده بودند، از عرض و طول صفحات كتابچههايم بيرون زد و فقط ميشد در گوشهاي از خاطراتم، يادداشت كنم كه در تمام موارد، دليل ماندگاري اين حجم از محروميت براي مردان و زناني كه در جواب نگاه مبهوت و خجالتزده من، فقط ميپرسيدند «مگر ما ايراني نيستيم؟» گره ميخورد به تبعيضهاي فاحش در توزيع حداقلهايي از امكانات و زيرساختها و ملزومات اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي كه در يك تعبير خلاصه، به افزايش «اميد به زندگي» منجر ميشود. در «كُنار سياه»، قوت يك پيرمرد و پيرزن، خمير سياهرنگ ماسيده و مگسزدهاي در يك كاسه آلومينيومي فراموششده روي كف سيماني و تبدار هرمزگان بود. جوانهاي «دلوار»، جانشان را سر جابهجايي يك صندوق عقب پر از بار قاچاق، در جادههاي صاف و ناصاف بوشهر، چوب حراج ميزدند.در ارتفاعات مرزي «بانه و مريوان»، مينها منفجر ميشد و پاي كولبرها و جان كولبرها، خرده خرده، يادگار ميماند بر فراز و نشيب كوهستان به ازاي مزد 50 هزار توماني براي كول كشيدن 200 كيلو بار قاچاق. در «سربيشه»، دخترها، ساعتهاي زندگيشان را به شمردن دانههاي شنبادهاي 120 روزه از كف ميدادند و در «مارز» زن كپرنشين در جواب من كه ابلهانه از تدارك عيد و رخت نو و سفره هفتسينش پرسيدم، پوزخندي زد و گفت «عيد چيه؟ من كه بدبختم، چه فرقي ميكنه عيد باشه يا يك روز ديگه؟» اين تصويرها كه هنوز هم اگر سراغ هركدامشان را بگيري، مثل نان از تنور بيرون جسته، داغ است، برآيند تحميل يك نقطهچين است؛ نقطهچين و مرزواري كه فقير را از غني، محروم را از برخوردار و شرق را از غرب جدا كرده است. اينكه تقصير كدام دولت بود كه ساكن سواحل جنوب، قرار شد دستش را دراز كند براي يك قطره آب شيرين يا ساكن نقطه صفر مرز غرب، قرار شد كولش را بدهد زير سنگيني ديوار كارخانه متروك كه فروميريخت و آخرين اميدها را هم دفن ميكرد، بماند معطل تا بعد. آنچه امروز بحث ما شد در گفتوگو با حسين راغفر؛ اقتصاددان و كارشناس حوزه فقر، اشتراكات محروميت در چهار سمت اين سرزمين است. اشتراكاتي كه لهجه و آيين و رنگ پوست برنميتابد اما نطفه يك سوال را ميبندد؛ «مگر ما ايراني نيستيم؟»
در يك دهه گذشته، در سفر به مناطق محروم در استانهاي خراسان جنوبي، لرستان، خوزستان، بوشهر، هرمزگان، كردستان و جنوب كرمان، با اين نكته مواجه شدم كه اين مناطق، علاوه بر تفاوتهاي فرهنگي، در برخورداري از فقر هم با يكديگر متفاوت بودند. نه تنها دليل رانده شدن مردم اين مناطق به عرصه فقر متفاوت بود بلكه نهادهاي حمايتي هم در هر منطقه، با دلايل متفاوت، افراد فقير را تحت پوشش حمايت مادي و معنوي ميبردند. مجموع اين مشاهدات، به اين برداشت رسيد كه حتي تعريف فقر در نقاط مختلف كشور متفاوت است. آيا اين برداشت و تنوع چهره فقر را تاييد ميكنيد؟
برخي اقتصاددانان از ابتدا معتقد بودند كه فقر يك مفهوم نسبي است و يك امر مطلق نيست. اما آمارتيا سن (اقتصاددان هندي در زمينه اقتصاد رفاه، اقتصاد توسعه، اخلاق و برنده جايزه نوبل اقتصاد) هم اين بحث را مطرح ميكرد كه فقر، يك مفهوم نسبي است اما يك هسته مطلق هم دارد؛ به اين معنا كه مردم براي زنده ماندن، نيازمند غذا و سرپناه و خدمات سلامت هستند منتها همه اين مفاهيم با توجه به موقعيتهاي جغرافيايي و فرهنگ مردم ميتواند متفاوت باشد. مثلا در تعريف فقر مطلق گفته ميشود كه همه افراد، صرفنظر از اينكه كجاي عالم و در كدام موقعيت جغرافيايي هستند، بايد از حداقل كالري براي زنده ماندن و از حداقل خدمات بهداشت و درمان برخوردار باشند. اين، همان هسته فقر است كه مطلق شمرده ميشود. اما اقتصادداناني هم در دفاع از نسبي بودن فقر، معتقد بودند كه فقر با توجه به فهم منطقه و جامعه، از جامعهاي به جامعه ديگر فرق ميكند و بنابراين، تامين حداقل نيازها براي فقرا، بايد براساس فهم منطقهاي و شناخت ظرفيتهاي محلي صورت بگيرد. چنانكه سالها قبل در هند شاهد بودم كه بسياري افراد، در خيابان به دنيا ميآمدند، در خيابان ميخوابيدند و در خيابان هم ميمردند و فرزندانشان هم در همين چرخه به زندگي ادامه ميدادند و اين شرايط، هنوز هم در هند قابل مشاهده است. البته اين پديده به گونهاي پايدار بود و مثلا، گوشههاي مسقف خيابان، يكي از محلهاي شناختهشده براي پناه شبانه بود و البته يكي از دلايل اين پديده هم، جامعه بسيار پر جمعيت هند و تعداد بالاي فقرا در برخي مناطق اين كشور است. در يك نگاه كلي، فهم از مسكن به عنوان سرپناه، براي فقراي خيابان خواب هند، از مفهوم مسكن در يك كشور سردسير اروپايي متفاوت است. در يك كشور سردسير اروپايي، هيچ فقيري، شب در خيابان نميخوابد چون حتما از شدت سرما، يخ ميزند و ميميرد. بنابراين، مفهوم اسكان و سرپناه در هند با اين مفهوم در اروپا كاملا متفاوت است. حتي در مورد تغذيه هم اين تفاوت مفهومي صادق است. ما در ايران ميبينيم كه شايد افراد در مناطق گرمسير مثل بندرعباس و آبادان، بتوانند شب را در خيابانها دوام آورده و بيتوته كنند اما قطعا نيازمند غذا هستند و البته غير از تاثيرات اقليم، تفاوتهاي فرهنگي و حتي شرايط اقتصادي هم بر نحوه تغذيه تاثير ميگذارد. حتي ظرفيتهاي توليد منطقه و قيمت تمام شده كالا براي مصرفكننده هم در شكلدهي سبد غذايي مناطق مختلف كشور تاثيرگذار است. آنچه بايد به اين مجموعه عوامل تاثيرگذار افزود و مورد اشاره شما هم بود، فهم منطقهاي از فقر است. تفاوت نوع مديريت تامين نيازهاي مردم در استان كرمانشاه در مقابل استان ايلام، باعث ميشود كه فهم مردم اين دو استان هم از حداقلهاي نياز متفاوت باشد. اما صرفنظر از همه اين تفاوتها كه ممكن است در تمام كشورها هم وجود داشته باشد، نتايج مطالعات گسترده در بسياري كشورها، نشان داده كه فقرا، همگي، صرفنظر از اينكه در كدام نقطه از جهان باشند، از احساس شرم ناشي از فقر رنج ميبرند.
من در اين مناطق شاهد پايداري يك نظام محسوس اما غير رسمي ارباب رعيتي بودم. با وجود گذشت اين همه سال از خاتمه ظاهري دوران حيات نظام ارزشي و آشكار ارباب رعيتي، اما اين نظام، هنوز در مناطق محروم برقرار است و در اين مناطق، حقوقبگيران ثابت و كارمندان دولت، نسبت به دامداران و كشاورزان كه از درآمد ناپايدار برخوردار بودند، سلطهگري ميكردند و اين اختلاف طبقاتي، باعث شده بود كه قشر ضعيف، دچار حقارت و فقدان حس اعتماد به نفس باشند. چنين وضعي، ارتقاي اجتماعي در اين مناطق را؛ حتي با وجود درآمد بالا از محل دامپروري و كشاورزي، به حداقل ميرساند و مويد همين اشاره شما ست؛ شرم از فقر. حس ناخوشايندي كه زاييده تحميل سلطهگري آن كارمند دولت نسبت به آن كشاورز و دامدار بود.
در اقتصاد، مبحثي به نام محروميت نسبي داريم. يك زمان، افراد فقيرند اما يك زمان دچار احساس فقر هستند با وجود آنكه ممكن است از نظر مالي فقير نباشند ولي حس ميكنند كه فقيرند چون دسترسيشان به امكانات، محدود است و تصور ميكنند كه در اين جامعه امكان رشد ندارند. اين تعريف در مورد شرايط بعضي گروههاي اعتقادي صادق است چون اين اقليت، از نظر مالي دچار احساس فقر نيست اما در مواجهه با محدوديتهاي اجتماعي، خود را دچار فقر و محروميت نسبي ميبيند. حس محروميت نسبي، زماني ايجاد ميشود كه افراد، خود را با يك گروه مرجع مقايسه ميكنند و اين مقايسه بر ادراك آنها از فقر بسيار تاثيرگذار است. چون حس ميكنند كه آن گروه مرجع، به رشد نسبي رسيده در حالي كه آنها، به هر دليل از رشد عقب ماندهاند و حتي اگر اين عقبماندگي، تاثير منفي در زندگي آنها نداشته، دچار احساس فقر ميشوند. در جامعهاي مثل كره شمالي، همه مردم، مثل هم دچار فقرند. در چنين جامعهاي، مردم احساس فقر نميكنند چون در اين جامعه، همهگيري و فراگيري فقر، باعث ميشود كه فقر، نگرانكننده نباشد. فقر در يك صورت به يك مساله نگرانكننده تبديل ميشود.
وقتي باعث اختلاف طبقاتي شود.
بله و در مقايسه با آن گروه مرجع. طي سالهاي اخير، در مطالعهاي در چين و كره و هند، با فقرا مصاحبه كرده و متوجه شدهاند كه اين افراد، در احساس شرم به دليل نابرابري با يكديگر اشتراك دارند. در جوامعي كه گرفتار اختلاف طبقاتي هستند، افراد با مصرفگرايي خود را معرفي و متمايز ميكنند. تفاخر و اشرافيتي هم كه در جامعه ما شكل گرفته ناشي از همين اختلاف طبقاتي است و يكي از مصداقهاي بارز آن هم، همين سگگرداني در خيابانهاست. سگگرداني صرفا، حمايت از حيوانات نيست بلكه اين افراد ميخواهند تمايز خود را به رخ مردم كوچه و خيابان بكشند و توجه مردم را به خود جلب كنند. در جامعهاي با اختلافات طبقاتي فاحش، از اين وجوه تمايز بسيار ميتوان مشاهده كرد. يكي ديگر از اين وجوه در جامعه ما، رژه ماشينهاي مدل بالا در خيابانهاي شهر است. بالاي شهر، قيمت يك خودرو 32 ميليارد تومان است و جنوب شهر، پدري، فرزندش را به قيمت يك و نيم ميليون تومان ميفروشد. توجه كنيم كه رژه تفاخر و اشرافيت در جوامع گرفتار اختلاف طبقاتي، غرور جوانها را به چالش ميكشد. من بارها شنونده صحبت جوانهايي بودهام كه درباره ماشين مدل بالاي دوستشان حرف ميزدند در حالي كه خودشان، از طبقات فرودست جامعه بودند اما خيالپردازي ميكردند و خود را پشت فرمان ماشين مدل بالاي دوستشان ميديدند تا بتوانند مثل او، نگاهها را به خود جذب كنند در حالي كه وقتي به واقعيتهاي تلخ زندگي خودشان برميگشتند، شاهد بودند كه پدرشان، حتي پول شهريه مدرسه و خريد كفش را براي فرزندانش ندارد و اين واقعيتها در جامعه گرفتار اختلاف طبقاتي، موجد كينه طبقات فرودست نسبت به قشر مرفه خواهد بود كه يكي از مصداقهاي اين كينهتوزي هم، همان است كه برخي مردم، روي خودروهاي گرانقيمت خط مياندازند. يكي ديگر از تبعات احساس تحقير در طبقات فرودست، اين است كه بيشترين اطوارها در نسل جوان طبقات فرودست قابل مشاهده است؛ دليل آرايشهاي عجيب مو و لباس در نسل جوان اين طبقات، براي جلبتوجه و اعلام اين پيام است كه آنها متعلق به اين طبقهاي كه هستند، نيستند. حالا تمام اين احساسات را به رواج روابط ارباب و رعيتي و تداوم بردهداري در مناطق محروم گره بزنيد. چند سال قبل كه با اوج بيكاري مواجه بوديم، كارگراني را ميديدم كه براي مزد روزانه 10 هزار تومان، در شاليزارها كار ميكردند. آن زمان، حداقل دستمزد طبق قانون كار، 800 هزار تومان بود و اين كارگران به شرط 25 روز كار، در پايان ماه 250 هزار تومان مزد ميگرفتند كه يك استثمار كامل بود اما كارفرما حاضر به پرداخت دستمزد مطابق قانون كار نبود و كارگر هم در صورت اعتراض، اخراج ميشد پس، به همان 250 هزار تومان راضي بود. آنچه شما در مناطق محروم شاهد بودهايد، احساس بيپناهي و ناامني بوده كه در نهايت هم به افزايش جرايم منجر خواهد شد چون تمام انسانها، در مقابل اين احساس واكنش يكسان ندارند. يك نفر به دليل اين احساس و مواجهه با توزيع نابرابر ثروت و امكانات، خفتگيري ميكند چون معتقد است ديگران، حق او را خوردهاند. يك نفر دزدي ميكند، يك نفر تمكين ميكند و يك نفر هم در سطلهاي زباله، دنبال متاع قابل بازيافت براي فروش ميگردد تا از اين راه، زنده بماند اما در همه اين آدمها، احساس تنفر و انزجار پنهان است چون همه اين افراد كه به فقر تن ميدهند و با آن خو ميگيرند، فكر ميكنند كه اين زندگي، سرنوشت آنهاست و لياقت بيش از اين ندارند.
نكته قابل توجه اين بود كه ساكنان اين مناطق، فقير مطلق نبودند و ميتوانستند حداقل كالري و خوراك روزانه را براي خانوادهشان تامين كنند چون دام و زمين كشاورزي و خانه شخصي داشتند. دهه 80، هيات وزيران در مصوبهاي ضرايب محروميت كل كشور را مشخص و ضريب 9 را به عنوان بالاترين درصد محروميت تعيين كرد. مسوولان بومي اين مناطق، به من ميگفتند كه ضريب محروميت منطقهاي مثلا نزديك بشاگرد، از 9 هم بالاتر است اما دولت نميخواسته ضريب بالاتر از 9 داشته باشد چون باعث تشنج و بحران اجتماعي ميشده. در عين حال، برخي ساكنان اين مناطق، افرادي بودند كه پيش از بحران خشكسالي، جايگاه اجتماعي قابل توجهي داشتند. مثلا، كدخداي يك روستا، پيش از خشكسالي، 30 راس گاو داشت كه 25 راس از تشنگي تلف شده بودند اما هنوز 5 راس گاو براي كدخدا باقي مانده بود و بنابراين، فقير مطلق نبود. با اين حال، در زندگي همه اين آدمها، خلائي وجود داشت؛ خلائي كه مانع از ارتقاي اين افراد به سطح بالاتر ميشد و من به عنوان يك پايتختنشين، نميتوانستم درك كنم كه اين خلأ چيست و چراست؟
اين خلاء، همان باور محلي و سنتي است كه به شما ميگويد از اين حد بالاتر نميتواني بروي. شما 5 راس گاو داري و بايد گاوداري كني و هيچوقت نميتواني پزشك بشوي. پس اين فرد، حتي در ذهنش هم به پزشك شدن فكر نميكند و در كف ميماند و اين، ويژگي مناطق محروم است. لازمه تغيير، اراده است اما در مناطق محروم، اراده در اين افراد اصلا شكل نميگيرد چون نظام فرهنگي و آموزشي در اين مناطق، هيچگاه به اين افراد ياد نميدهد كه آنها هم ميتوانند يك جراح باشند و حتي اگر هم بخواهند، زمينه اين ارتقا در اين مناطق وجود ندارد. بچههاي مناطق محروم، اصلا در اين حد نميتوانند درس بخوانند كه به تحصيل در مقطع جراحي برسند.
البته امكانات تحصيلي در اين مناطق فراهم بود اما ارتقاي تحصيلي، غير از مدرسه و كتاب و دفتر، به ساختارهايي هم نياز دارد كه اين ساختارها، اصلا در اين مناطق وجود نداشت تا زمينه دسترسي اين بچهها به مقاطع تحصيلي بالاتر را فراهم كند.
يكي از مهمترين زيرساختهاي پيشرفت تحصيلي، تغذيه مناسب است. دانشآموزي كه از تغذيه كافي محروم ميماند، حتي قادر به تفكر نيست و گرسنگي يا تغذيه ناكافي، منجر به كندذهني در اين دانشآموزان ميشود. عقبماندگيهاي فرهنگي از ديگر موانع پيشرفت تحصيلي و اجتماعي در اين مناطق است. در يك منطقه محروم در استان فارس، از دامداران پرسيديم آيا شما شير ميخوريد؟ جواب دادند كه شير، غذاي بيمار است و آدم معمولي، شير نميخورد. اين مردم، شير دامهايشان را به كارخانهها ميفروختند در حالي كه بچههايشان، براي رفع گرسنگي، پفك ميخوردند و دچار سوءتغذيه بودند. گروه جهادي كه به اين منطقه رفت، به اين مردم درباره اهميت تغذيه سالم آموزش داد و اين آموزشها و تغيير سبك تغذيه، باعث كاهش 30 درصدي فقر در اين منطقه شد. نكته مهم اينكه علت سوء تغذيه كودكان اين منطقه، فقر اقتصادي نبود چون قيمت پفك هم گران بود اما فقر فرهنگي خانوادهها، سلامت كودكان را هم تهديد ميكرد.
شما در پژوهشي كه سال 95 انجام داديد و به گزارشهاي بانك جهاني و سازمان ملل استناد كرديد، تعريف متفاوت و جديدي از فقر ارايه داديد. اينكه فقر، صرفا نداشتن درآمد نيست بلكه در ناتواني از دستيابي و بهرهبرداري از امكانات موجود در جامعه تعريف ميشود؛ همانكه بايد به عنوان فقر قابليتي تعريف شود. فقر قابليتي، در مقايسه با فقر درآمدي، تا چه حد آسيبزاتر است و تا چه حد ميتواند فقر را در يك خانواده يا يك نسل ماندگارتر كند؟
علت طرح بحث فقر قابليتي و فقر چند بعدي، همين است كه بگوييم فقر، صرفا فقر درآمدي نيست بلكه فقر ناتواني در دسترسي به فرصتهاست. توزيع نابرابر فرصتها در يك جامعه، ميتواند عده زيادي را از دسترسي به فرصتهاي رشد بازدارد. در فقر قابليتي گفته ميشود كه انسانها، بايد به حداقلهايي از تواناييها دسترسي پيدا كنند و در غير اين صورت دچار فقر قابليتي ميشوند؛ به اين معنا كه به دليل محروميت از فرصتهاي لازم، از ارتقا و پيشرفت و دسترسي به سطحي بالاتر از آنچه هستند، باز ميمانند. از جمله قابليتهاي اساسي، اين است كه همه مردم بتوانند گرسنه نباشند و بايد بتوانند خود را از ابتلا به بيماريهاي واگيردار حفظ كنند و بايد بتوانند سرپناه حداقلي داشته باشند و بايد بتوانند به حداقلي از سواد دسترسي داشته باشند. اين قابليتها، از نوع توانستن است چون اگر افراد، به حداقل سواد دسترسي نداشته باشند، در فرآيند رقابت و رشد عقب ميمانند. پدر و مادري كه نميتوانند فرزندشان را به مدرسه بفرستند، اين فرزند در بازار كار هم، فرصتي براي دستيابي به شغل ندارد و ناچار است در مشاغل بسيار نازل و با دستمزدهاي بسيار نازل مشغول شود و طبيعي است كه فرزندان او هم، در همين فقر ميمانند و اين روند، به چرخه بازتوليد فقر و انتقال نسلي فقر تبديل ميشود. البته بايد به تاثير ساير عوامل هم توجه كرد. از جمله آنكه منطقه محل سكونت افراد هم در پايداري اين چرخه موثر است چنان كه گفته ميشود ساكنان مناطق فقيرنشين، ممكن است در معرض آسيبهاي فرهنگي و ارتكاب به جرايم قرار بگيرند. چون اعضاي يك خانواده فقير و ساكن در محله فقير و جرمخيز، از دوران كودكي با جرايم و آسيبهاي اجتماعي آشنا ميشوند و پا به چرخه ابتذال و عقبماندگي ميگذارند در حالي كه زندگي در يك محيط عاري از جرم، از جمله تواناييهايي است كه مانع از بروز فقر قابليتي خواهد شد. به همين دليل تاكيد داريم اگر امروز، خط فقر در ايران به 5 ميليون تومان براي خانوار 5 نفره ميرسد، افزايش درآمد اين خانواده به 5 ميليون تومان، باعث رفع فقر در جامعه نخواهد شد چون در اينصورت، از ساير عوامل تاثيرگذار، غفلت كردهايم.
فقر، صرفا فقر درآمدي نيست بلكه فقر ناتواني در دسترسي به فرصتهاست. توزيع نابرابر فرصتها در يك جامعه، ميتواند عده زيادي را از دسترسي به فرصتهاي رشد بازدارد.