كتاب «باور ديني و فضيلت فكري» با عنوان فرعي «تحول اخلاق باور ديني در تعامل با معرفتشناسي فضيلتگرايانه زگزبسكي» نوشته اميرحسين خداپرست، عضو هيات علمي موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران، به تازگي منتشر شده است. اين كتاب، چنان كه از عنوان آن بر ميآيد، به رابطه ميان باور ديني و فضيلت فكري ميپردازد، يعني نويسنده در اصل ميخواهد نشان بدهد كه چطور ميتوان با استفاده از رويكرد معرفتشناسي فضيلتگرايانه (با روايت ليندا زگزبسكي، فيلسوف معاصر امريكايي) راهحلي براي مساله اخلاق باور پيدا كرد. به عبارت روشنتر، همه ما انسانها به اموري اعتقاد داريم كه اين اعتقادات مجموعه باورهاي ما را تشكيل ميدهد. بحث اخلاق باور به اجمال پاسخي به اين سوال است كه آيا ميتوان براي اعتقاد به اين باورها به لحاظ اخلاقي هنجار گذاشت؟ اگر آري چگونه و با چه مبنايي؟ در اين زمينه فيلسوفان و متفكران فراواني صحبت كردهاند و نويسنده نشان داده كه پاسخهاي آنها به لحاظ فلسفي قابل پذيرش نيست. حالا دكتر خداپرست در اين كتاب كوشيده، مشكلات و دشواريهايي كه در پي پاسخ به اين سوال پديد آمدهاند را با رويكرد جديدي در معرفتشناسي، يعني معرفتشناسي فضيلتگرا (به روايت زگزبسكي) پاسخ بدهد. بنابراين به طور خلاصه، كتاب روايتي از اخلاق باور بر اساس معرفتشناسي فضيلتگرا است. براي روشنتر شدن اين بحث و ضرورت آن پرسشهاي زير را با مولف در ميان گذاشتيم.
نخست براي آشنايي مخاطبان به اختصار بفرماييد كه مراد از اخلاق باور چيست و اصولا طرح بحث از اخلاق باور چه اهميتي دارد؟ به عبارت ديگر چگونه و چرا ميتوان و بايد تلفيقي ميان مباحث اخلاقي با مباحث معرفتشناختي صورت داد؟
اخلاق باور، در اصل، عنوان مقالهاي بود كه رياضيدان و فيلسوف انگليسي، ويليام كليفورد بيش از يك قرن پيش نوشت و در آن، با آوردن تمثيلي مشهور، ادعا كرد كه همه ما از نظر اخلاقي موظفيم همواره و همهجا براي باورهاي خود پشتوانهاي در مقام شاهد و دليل داشته باشيم. كليفورد به اين معضل توجه داشت كه اشخاص كمابيش مايلند باورهايشان را، بهويژه عزيزترين باورهايشان را در زمينههاي دين، اخلاق و سياست، بدون توجه به شواهد و استدلالها، مطرح كنند و راضي باشند كه ديگران هم به همين شكل دعاويشان را بپذيرند. دغدغه او اين بود كه اين عادتِ فكري قبيح نهتنها اشخاص را اهل مسامحه، متعصب و جزمانديش بار ميآورد بلكه فرهنگ بشري، به طور كلي، ممكن است بر اثر اين بيتوجهيها و سهلانگاريهاي آدميان در بيان دعاويشان و مستدل كردن آنها روبهزوال برود. اين زمينه اوليه طرح مسالهاي با عنوان اخلاق باور بود. اما اگر از منظري ديگر به موضوع بنگريم، روشن است كه به يك معنا، تاريخ معرفتشناسي، بهويژه اگر آن را از منظري هنجاري بنگريم، بيانگرِ دغدغه فيلسوفان در زمينه اخلاق باور است: اينكه موظفيم چه شيوههاي اعتقادي خاصي در پيش بگيريم، باورهايمان را چگونه توجيه كنيم و در چه زمينههايي اين كار را انجام دهيم. البته، در دهههاي اخير مباحثِ نسبتا گستردهاي در تفسير اين «وظيفه» مطرح شده و معرفتشناسان نكاتي در اين باره نوشتهاند كه اين وظيفه ميتواند معرفتي يا مصلحتانديشانه باشد، نه لزوما اخلاقي. با اين حال، زمينه طرح موضوع در معرفتشناسي، به طور كلي، حال و هوايي اخلاقي داشته است.
تاكنون چه متفكران شاخصي درباره اخلاق باور و ضرورت آن بحث كردهاند و چرا به نظر شما پاسخهاي آنها قانع كننده نيست؟
مشهورترين موضع در زمينه اخلاق باور همان موضع كليفورد است كه خود به مباحثِ بيشتري دامن زد؛ از جمله زمينه مقاله مشهوري از ويليام جيمز را فراهم آورد كه «اراده معطوف به باور» نام دارد و در آن جيمز استدلال ميكند كه شعار كليفورد در برخي سياقها، يعني آنجا كه موضوعاتي زنده، فوري و ناگزير، مثلا در حوزه تصميمگيريهاي اخلاقي و ديني، مطرح است قابل دفاع نيست. اين بحث و جوانب گوناگون آن در طول قرن بيستم تداوم يافت و مجموعهاي از مكتوبات به وجود آورد كه ديگر در همان منازعه اوليه محدود نماندند. اگر به اين موضوع و جوانب گوناگون آن علاقه داشته باشيد، ميتوانيد مدخل نسبتا كوتاه دانشنامه فلسفي استنفورد را با عنوان اخلاق باور ملاحظه كنيد كه ترجمه فارسي آن را نشر ققنوس منتشر كرده است. به نظر من، آنچه در باب اخلاق باور گفته شده است در نشان دادن اهميتِ اخلاقي عادات ما در باور داشتنها و ابراز ديدگاهها يا ارزيابي آنها بسيار اساسي است اما همانطور كه در كتاب آوردهام، اين بحث عمدتا چارچوبي محدود داشته است و بطور خاص، به سوي مجموعه حيات ذهني فاعل معرفت، منشِ فكري او و ارتباط متقابلِ آن با ديگر ساحات وجود او، از جمله ساحت انگيزهها و عواطف، چندان بسط نيافته است. استدلال من در كتاب اين است كه نظريه فضيلت تحولي در شيوه طرح مسائل اخلاق باور و پرداختن ما به آنها فراهم ميكند كه اين نقايص را برطرف ميسازد.
شما در كتاب، پس از بيان راهحل متفكران ديگر در بحث از اخلاق باور، نشان داده ايد كه پاسخهاي آنها رضايتبخش نيست و سپس به ليندا زگزبسكي، فيلسوف معاصر امريكايي و بحث او يعني معرفتشناسي فضيلتگرا پرداختهايد. در ابتدا بفرماييد معرفتشناسي فضيلتگرا يعني چه؟
معرفتشناسي فضيلت رويكردي متأخر در معرفتشناسي است كه از اوايل دهه 1990 مطرح شد و توجه بسياري را به خود جلب كرد. مطابق معرفتشناسي فضيلت، آنچه بايد كانون ارزيابي معرفتي باشد باورهاي ما نيستند بلكه خود ما به منزله فاعل معرفتي هستيم. در واقع، همانطور كه اخلاق فضيلت كانون ارزيابي اخلاقي را نه افعال بلكه فاعلان ميشمارد و ارزيابي منش اخلاقي را موضوع اصلي فلسفه اخلاق ميسازد، معرفتشناسي فضيلت هم كانون ارزيابي اخلاقي را نه تكتك باورها، به نحو گسسته و منفصل از يكديگر، بلكه منش فكري باورنده ميشمارد. نخستين كسي كه از معرفتشناسي فضيلت سخن گفت معرفتشناس مشهور ارنست سوسا بود كه البته علاقهاي نداشت كه معرفتشناسي را به فلسفه اخلاق گره بزند. با اين حال، ديدگاههاي ديگري نيز با همين نقطه تاكيد مطرح شد كه دامنهشان از آنچه مورد نظر سوسا بود فراتر رفت. از جمله، برخي فيلسوفان، مانند لورين كد و ليندا زگزبسكي، به طور خاص بر اهميتِ اخلاقي پديده معرفت توجه كردند و اندكاندك معرفتشناسِي فضيلت رنگوبوي اخلاقي به خود گرفت، به گونهاي كه در اين رويكرد معرفتشناختي اين پرسش موضوع آثار بسياري شد كه فضيلتها و رذيلتهاي فكري كدامند و چه نسبتي با فضيلتها و رذيلتهاي اخلاقي دارند و آيا اتصاف باورنده به فضيلتهاي فكري براي دستيابي او به باورهاي صادقِ بيشتر يا معرفت لازم يا كافي يا هم لازم هم كافي است يا نه.
اگر ممكن است اشارهاي هم به سابقه معرفتشناسي فضيلتگرايانه بكنيد و بگوييد جايگاه ليندا زگزبسكي در اين ميان كجاست؟
چنانكه گفتم، بحث از معرفتشناسي فضيلت با سوسا شروع شد كه اساسا توجه و علاقهاي به ابعادِ اخلاقي موضوع نداشت و پس از طرح روايت اخلاقي از معرفتشناسي فضيلت نيز در مقام منتقد آن باقي ماند. با اين حال، بودند معرفتشناساني كه ضمن طرح روايت اخلاقي از معرفتشناسي فضيلت و مباحث مربوط به فضيلتها و رذيلتهاي فكري، كمكم روايت خاص خود را از آن به گونهاي پروراندند كه تا حدي به روايت غالب تبديل شد. مهمترين فرد در اين ميان ليندا زگزبسكي است كه با نگارش و انتشار فضايل ذهن، تصريح كرد كه ميخواهد نظريه معرفتي متناظر با نظريه اخلاقي فضيلت بنا نهد چراكه باور دارد معرفتشناسي اساسا شاخهاي از فلسفه اخلاق است و همانطور كه اخلاق فضيلت نظريهاي در اخلاق است كه از اِشكالهاي نظريههاي اخلاقِ ديگر مبرّي و، در مقايسه با آنها، واجد مزايايي چند است، معرفتشناسي فضيلت نيز از اشكالهاي نظريههاي معرفتِ ديگر، يعني درونگرايي و برونگرايي، مبرّي است و، در مقايسه با آنها، واجد مزايايي چند است. انتشار فضايل ذهن روايت مسووليتباور و اخلاقي از معرفتشناسي فضيلت را قوّتي خاص بخشيد و در نتيجه آن، برخي فيلسوفانِ ديگر به اصلاح يا تكميل كارِ زگزبسكي پرداختند. از اين نظر، ديدگاه خاص زگزبسكي در معرفتشناسي فضيلت نقطه عطف بود.
چرا در بحث اصلي، يعني بحث اخلاق باور به اين نتيجه رسيديد كه ميتوان از معرفتشناسي فضيلتگرا به روايت زگزبسكي بهره گرفت؟ به عبارت ديگر به اختصار نقاط مزيت و قوت ديدگاه زگزبسكي براي پاسخ به مسائل اخلاق باور از ديد شما چه بود؟
به نظر من، معرفتشناسي فضيلت چارچوب مناسبي براي بحث از اخلاق باور ايجاد ميكند. فارغ از مزاياي كلي نظريه فضيلت بر ديگر نظريههاي معرفت، آنگونه كه زگزبسكي در اوايل كتاب فضايل ذهن به آنها اشاره كرده است، ميتوان گفت احساس مسووليت در مورد باورها حقيقتي مهم در پسِ اخلاقِ باورِ كليفورد است اما ديدگاه او دستكم در سه موضع به بيراهه رفته است: نخست اينكه، شاهدباوري يا، به تعبيري ديگر، دليلگرايي كليفورد راهبردي محافظهكارانه و وسواسآميز در كسب معرفت است. زگزبسكي با اين انتقاد جيمز همدل است كه راهبرد كليفورد متضمن اجتنابِ بيشينه از باورهاي خطا به قيمتِ از دست دادنِ احتماليِ برخي باورهاي صادق است، باورهايي كه ممكن است در زندگي انسان اهميتي اساسي و نقشي تعيينكننده داشته باشند. ثانيا، شاهدباوري به روايت كليفورد معياري چنان سختگيرانه براي معرفت پيش مينهد كه موجب طرد و انكار بسياري از معرفتهاي متعارفِ آدمي ميشود. به نظر نميرسد ذهن آدمي بتواند براي توجيه بسياري از دانستههاي خود دسترسي كافي به شواهد داشته باشد، خواه اين دسترسي در لحظه مطالبه شود و خواه بتوان مدتزماني كوتاه را براي تأمل در باب شواهد لازم دانست. به نظر زگزبسكي، سختگيريِ نهفته در اخلاق باورِ شاهدباورانه بر مبناي خودمحوريِ معرفتشناختيِ ناموجهي است كه در نهايت، حتي اعتماد به قواي معرفتي شخص را نيز از بين ميبرد. اما از سوي ديگر، رويكرد جيمز نيز به اخلاق باور مشكلات خاص خود را دارد. اين رويكرد صرفا به اتكاي باورهايي معدود شكل گرفته است و چارچوب نظري فراگيري براي ارزيابي همه باورهاي آدمي و منشِ فكري او عرضه نميكند. به گمان من، معرفتشناسي فضيلتگرايانه، به طور عام و نظريه زگزبسكي، به طور خاص، از اين اشكالها مبرّي است و از اين رو، براي ارزيابي اخلاقي منشِ فكري مناسب به نظر ميرسد.
تا اينجا به نظر ميآيد تا حدي راجع به دو حوزه اخلاق و معرفتشناسي از سه حوزه (اخلاق، معرفتشناسي و دين)، كه كتاب شما در تلاقي آنها شكل ميگيرد، بحث شد. اما شما در كتاب، در ميان عموم باورها، به طور خاص به باورهاي ديني پرداختهايد. چرا؟ آيا بحث باورهاي ديني تفاوت يا تفاوتهاي خاصي با ساير باورهاي ما دارند؟ اگر پاسخ مثبت است، اين تفاوت(ها) از چه جهت يا جهاتي است؟
بله، ظاهرا همه باورهاي ما برايمان به يك ميزان ارزش ندارند. بخشي از باورهاي انسان، مانند باورهاي اخلاقي، ديني و سياسي، معطوفند به ساحاتي از وجود ما كه هرگونه تغيير در آنها به تغييرهايي بزرگتر در درون ما ميانجامد، به گونهاي كه حتي ممكن است اين تغييرها زمينهساز تحول و تبدل شخصيتي ما شوند. كمتر پيش آمده است، اگر اصلا پيش آمده باشد كه دو دانشمند يا دو گروه از دانشمندان بر سر باورها و نظريههاي علمي يكديگر را از بين ببرند ولي بيشمارند عقايد ديني، اخلاقي و سياسي كه موجب جنگهاي گسترده و خانمانسوز بودهاند. باورهاي ديني عموما در ميان عزيزترين باورهاي افرادند كه هرگونه نگهداشت، وازنش يا تعليق آنها آثار عميقي بر زندگي آنها ميگذارد. از قضا، وقتي كليفورد و جيمز درباره اخلاق باور سخن ميگفتند، به طور خاص به باورهاي ديني نظر داشتند چراكه اخلاقي بودنِ گزينشهاي اعتقادي و خطمشيهاي فكري در زمينه باورهاي ديني پيامدهاي مهم فردي و اجتماعي دارد. بررسي باورهاي ديني در كتاب باور ديني و فضيلت فكري نيز با نظر به همين نكته بوده است. فارغ از علاقه شخصي من به اين بحث، توجه داريد كه جامعه ايران جامعهاي ديني است و باورهاي ديني در همه سطوح آن، از ريز و درشت و فردي و حكومتي، نقشي اساسي ايفا ميكنند. به بهانه اتكا بر باورهاي ديني، اموري، بدون سنجشِ فكري دقيق، تاييد يا رد ميشوند، مُجاز يا ممنوع ميشوند. با توجه به اين حجم از تاثيرگذاري، جاي آن است كه به نحوه اكتساب و نگهداشتِ اين باورها دقيقتر نظر كنيم و از منظر اخلاقي، در انديشههاي دينيمان، فارغ از آنچه هستند، بكاويم و ببينيم آيا اين باورها، مثلا، از منش فكري مبتني بر گشودگي ذهني برميآيند يا از تعصب و جزم و جمود، شجاعانه برگرفته ميشوند يا از سرِ بزدلي، فروتنانهاند يا متكبرانه و متفرعنانه و برآمده از استقلالِ فكري و خودآيينياند يا وابستگي ناموجه به ديگران. به نظر من، چنين بررسيهايي نهتنها ارزش علمي و نظري دارند بلكه براي تكتك ما، از حيث زندگي شخصيمان، درسآموزند.
عموم مباحثي كه كتاب شما به آنها ميپردازد، با وجود سوابقي كه در تاريخ فلسفه دارند، به اين شكل دسته بندي شده، مباحثي جديد تلقي ميشوند و عمدتا ذيل سنت فلسفه تحليلي از سويي و فيلسوفان و متكلمان غربي (مسيحي) قرار ميگيرند. اما همانطور كه اشاره شد و شما نيز در مقدمه نوشتهايد، اين مباحث اين جا و آن جا (گيرم نه به اين شكل منظم) در آثار قدماي ما نيز طرح شده است. آيا در طول بحث به سنت خودمان هم توجه كردهايد؟
اساسا سابقه بحث از فضيلت به يونان باستان ميرسد و نگاهي اجمالي به آثار نظريهپردازان فضيلت، چه در زمينه اخلاق چه در زمينه معرفتشناسي، بهخوبي نشان ميدهد كه متفكرانِ امروز تا چه حد در مباحثشان از آراء گذشتگان، از افلاطون و ارسطو گرفته تا متفكرانِ مسيحي قرون وسطي و اوايل دوره جديد، استفاده ميكنند، بيآنكه لزوما آنها را بپذيرند يا در طولِ آنها پيش بروند. اين استفاده هم در فهمِ موضوع هم در صورتبندي آن هم در نقد و هم در بهروز كردنِ ديدگاههاي پيشين آشكار است. اين همان كاري است كه، چنانكه در مقدمه گفتهام، ما نيز ميتوانيم و بايد انجام دهيم. متاسفانه، فرصت و دانشِ اندك من و جديد بودنِ موضوع مانع از آن شد كه جز اشارههايي در مقدمه و مواضعي محدود از كتاب، بتوانم درباره ديدگاههاي ذيربطِ برآمده از سنت فكري خودمان سخني بگويم. با اين حال، خوشبختانه اكنون معرفتشناسي فضيلت توجه جمع زيادي از پژوهشگران فلسفه، الهيات و تعليم و تربيت را در داخل كشور به خود جلب كرده است و به اين ترتيب، زمينه براي طرح مقايسههايي به منظور بهروز كردن مباحثِ ارزشمند، طبعا نه هر رطب و يابسي كه در گذشته رايج بوده (!) به وجود آمده است. مثلا تا جايي كه ميدانم برخي نويسندگان به اين سوق يافتهاند كه ببينند در سنت ديني و عرفاني ما براي فضيلتهاي فكري چه شأني قائل بودهاند يا چگونه ميتوان از ميراث ديني و عرفاني براي ايضاح و مفهومتر كردنِ فضيلتهاي فكري استفاده كرد.
پرسش ديگري كه شايد ذيل سوال قبلي قابل طرح باشد، اين است كه مباحث كتاب به ويژه آنجا كه صحبت از باور «ديني» است، عمدتا از سوي فيلسوفان يا متفكراني مسيحي يا انديشمنداني صورت گرفته كه در سنت مسيحي زيستهاند و ميانديشند. آيا اين امر تاثيري در كليتي كه از يك بحث فلسفي در بحث از باور ديني فارغ از اينكه چه ديني باشد، انتظار ميرود، نميگذارد؟ به عبارت ديگر آيا فكر نميكنيد اگر مشابه همين مباحث از سوي انديشمندان و فيلسوفان مسلمان صورت ميگرفت، متناسب با ويژگيهاي الهيات اسلامي، تفاوتهاي معناداري پيدا ميكرد؟
از آنجا كه بحثِ مطرحشده در كتاب بحثي فلسفي است، تمايز اديان خلل چنداني در اصول و حتي فروعِ بحث ايجاد نميكند. اگر چنانكه گفتهام، موضوع كتاب را در قالبِ سهضلعي اخلاق، معرفتشناسي و فلسفه دين بنگريم، درمييابيم كه بحث در قالبِ كلي فلسفه و فراديني است. به عبارت ديگر، مقدمات و استدلالها و نتايج آن نهتنها براي مسيحيان بلكه براي مسلمانان و پيروان هر آيين ديگري قابل فهم و درخورِ تأمل است. علاوه بر اين سياقِ فلسفي و فراديني بحث، بايد توجه داشت كه آدميان چنان متفاوت از هم نيستند كه اگر بحثي در دلِ سنتي خاص مطرح شود و بسط يابد، ديگران از تأمل در آن بينيازند. اتفاقا وحدتِ تجربه فلسفي، به تعبير اتين ژيلسون، فرار از مرزگذاريهاي سياسي و عقيدتي، بر سراسرِ حيات انساني حاكم است. از اين رو است كه ميبينيم بسياري از مباحث و درگيريهاي فكري عالمِ يهودي- مسيحي در عالمِ اسلام نيز جاري و تعيينكننده بوده است و متفكران را به طور مستقل به سوي ديدگاههايي مشابه سوق داده است. بر اينها بايد افزود اين امكان را كه بالاخره، فارغ از مشابهتها و مفارقتها، شيوههاي انديشه و استدلال در يك فرهنگ قطعا براي فرهنگهاي ديگر درسآموز است و ميتواند افراد را در شناخت خود و جهانِ پيرامون ياري كند. اين همه را گفتم تا بگويم گرچه متفكرانِ نامبرده در كتاب از فرهنگ غربي ميآيند و آثارشان را نيز ناظر به سنت غربي نگاشتهاند، اندكي توجه به دغدغهها و استدلالهايشان ميتواند نشان دهد كه ما نيز به ميزان زيادي با آنها اشتراك فكري و فرهنگي داريم و ميتوانيم از تأملاتشان درس بياموزيم تا كارمان به جايي نكشد كه هوس كنيم چرخ را از نو اختراع كنيم. همينجا بگويم كه متاسفانه بخشي از مصدرنشينانِ علوم انساني و فلسفه در كشور ما، كه اتفاقا همان بخشي هستند كه از منابع مالي، نفوذ در حاكميت و قدرتِ اداري هم بسيار بسيار بهرهمندند، علاقه عجيب و ناموجهي دارند به اينكه، به بهانهِ بوميسازي و اسلاميسازي، پيشاپيش و به صورتي تلويحي نه بهتصريح، ما را از پرداختن به انديشهها و مباحثِ گذشتگان و معاصرانِ غربي و شرقيمان برحذر بدارند تا خود نظريه بپردازيم و صاحبكرسي شويم. محصول اين طرز فكر كه البته به نظر من بيش از آنكه دغدغه فرهنگي- فكري در پسِ آن باشد انگيزههاي مالي قابل توجهي آن را هدايت ميكند، جز توليدات انبوهِ بيمايه و آشفته به خرج بيتالمال نبوده است. اما چه خوب خواهد شد اگر فارغ از اين هياهوهاي فريبنده، با درسآموزي از روشها و تأملاتِ موجود در سنتهاي فرهنگي ديگر، از جمله سنت غربي، به سنت ديني و عرفاني خود نيز نظر بكنيم و ببينيم اين بازنگري تا چه حد ميتواند ما را در فهم و صورتبندي بهترِ مسائل ياري كند. من در مقدمه باور ديني و فضيلت فكري كوشيدهام سرنخي از چنين پژوهشهايي به دست دهم.
شما در كتاب به طور خاص از روايت خانم زگزبسكي از معرفتشناسي فضيلتگرا براي پاسخ به مساله اخلاق باور ديني بهره گرفتهايد. آيا در روايت او مشكل يا نواقصي نديديد؟
همچون هر بحث فلسفي ديگر، روشن است كه در اينجا نيز نميتوان نظر يك متفكر را نظر نهايي شمرد. بنابراين، هرگز چنين نيست كه ديدگاه زگزبسكي نقصي نداشته باشد. از زمان انتشار فضايل ذهن تاكنون نقدهاي قابل توجهي بر اين كتاب نوشته شده است، نقدهايي كه برخي از آنها را ديگر معرفتشناسانِ فضيلت نگاشتهاند. من در بخشي از كتاب به برخي از اين نقدها اشاره و سعي كردهام ضمن طرحِ انتقادها، پاسخهاي ممكن را نيز به آنها توضيح دهم. با اين حال، مسلم است كه دامنه بحث بسيار فراتر از اين اشارات ميرود و وقتي وارد جزييات موضوع شويم، نقدها نيز بيشتر ميشوند. اما، همانطور كه در كتاب توضيح دادهام، آنچه در اين كتاب مرجعيت دارد اصول نظريه فضيلت زگزبسكي است كه به نظرم قابل دفاع است و به همين دليل، ميتواند چارچوب بحثِ ما را متعين كند. با مشخص شدنِ اين چارچوب، جزييات بحث را ميتوان مستقل از ديدگاههاي زگزبسكي طرح و تدوين كرد. بر اين اساس است كه ميبينيد بخش قابل توجهي از فصل چهارم كتاب از نظريه زگزبسكي فراتر ميرود و به طور مستقل، به نسبتِ ميانِ فضيلتهاي فكري و انديشه ديني ميپردازد.
در پايان اينكه فكر ميكنيد مخاطب اين كتاب چه كساني هستند و اين كتاب قرار است به طور كلي، چه مشكلي از مباحث معرفتي رايج در فضاي فكري ما را حل كند؟
انكار نميكنم كه كتاب تا حدي جنبه تخصصي دارد و مخاطب آن، در درجه نخست، دانشجويان و پژوهشگران فلسفه و الهيات هستند. با توجه به اينكه كتاب در اصل رساله دكتراي من در رشته فلسفه بود، چنين وضعي جاي تعجب ندارد و قرار بر اين بوده است كه در آن موضوع نظري تخصصي خاصي مطرح و دربارهاش بحث شود. اما، از منظري ديگر، كتاب ميتواند براي علاقهمندان به مباحث فكري نيز قابل بررسي باشد، به اين شكل كه بيانگرِ تلاشي دوسويه در نظر گرفته شود: تلاشي كه يكسويه آن نظري است و مساهمتي است مقدماتي در امكانِ گونهاي نوانديشي ديني مبتني بر انديشه فضيلت و سويه ديگر آن عملي است و دعوتي است از همگان، بهويژه اهل ايمان، براي تأمل در خود و ارزيابي منشِ فكري خود به منظور پيراستنِ آن از رذيلتهاي فكري. اميدوارم بتوانم اين تلاشِ فكري را با نقد و راهنمايي مخاطبانِ خاص و عامش اصلاح و تكميل كنم.
كليفورد به اين معضل توجه داشت كه اشخاص كمابيش مايلند باورهايشان را، بهويژه عزيزترين باورهايشان را در زمينههاي دين، اخلاق و سياست، بدون توجه به شواهد و استدلالها، مطرح كنند و راضي باشند كه ديگران هم به همين شكل دعاويشان را بپذيرند. دغدغه او اين بود كه اين عادتِ فكري قبيح نهتنها اشخاص را اهل مسامحه، متعصب و جزمانديش بار ميآورد بلكه فرهنگ بشري، ممكن است بر اثر اين بيتوجهي آنها روبهزوال برود.
مهمترين فرد در اين ميان ليندا زگزبسكي است كه با نگارش فضايل ذهن، تصريح كرد ميخواهد نظريه معرفتي متناظر با نظريه اخلاقي فضيلت بنا نهد چراكه باور دارد معرفتشناسي اساسا شاخهاي از فلسفه اخلاق است و همانطور كه اخلاق فضيلت نظريهاي در اخلاق است كه از اِشكالهاي نظريههاي اخلاقِ ديگر مبرا و، در مقايسه با آنها، واجد مزايايي چند است، معرفتشناسي فضيلت نيز از اشكالهاي نظريههاي معرفتِ ديگر مبرا و در مقايسه با آنها واجد مزايايي چند است.