• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4423 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳ مرداد

روستا و يحيي و كولي و قصه‌اي در اطراف سرنوشت آن مرد

شاكو

نسيم سهيلي

 

 

وقتي كولي نشاني شاكو را لو داد، مردها افتادند پي تكه‌اي از جنازه‌اش. انگشت دستش را اول از همه يك سگ گله پيدا كرد. همان انگشت اشاره‌اي كه روي ماشه مي‌گذاشت، نشانه مي‌گرفت و درست ميزد وسط خال. حيوان بو كشيده بود و روستايي‌ها را تا خود جنازه، كشانده بود ته دره.

 

يك ماه هم رد شده بود كه بالاخره جنازه يخ زده شاكو را در حالي كه حفره عميقي زير گلويش را گود كرده بود، از پايين يكي از دره‌هاي سمخل پيدا كردند. تا آن موقع كسي نمي‌دانست چه بلايي سرش آمده، خودش را خلاص كرده يا اسير روس‌ها شده است؟ هيكل درشت شاكو مثل برف‌هاي ته دره آب رفته و از آن اندام قوي، جز مشتي استخوان نمانده بود، سبيل‌هاي چخماقي‌اش ريخته بودند و پاي چپش را حيواني دريده بود.

مردها كولي را كت بسته، پشت جنازه مي‌آوردند و بچه‌هايي را كه از سر غيظ به او سنگ مي‌انداختند، دور مي‌كردند. دختر هي تلو‌تلو مي‌خورد و دامن چهل‌تكه بلند زير پايش گير مي‌كرد. چند نگهبان با دولول دوره‌اش كرده بودند و يكي‌شان كه از همه ديلاق‌تر بود و سبيل بلندي داشت، گاه بي‌گاه تير هوايي در مي‌كرد و هر وقت كه اين كار را مي‌كرد سر كولي ناخودآگاه خم مي‌شد توي سينه‌اش. او را از بين رودخانه، تپه و كوه‌هاي پر از سنگ و سنگلاخ كشان‌كشان مي‌برند.

 

برف و باران آن سه ماه زمستان كم جان بود. زمين‌هاي كشاورزي از خبوشان تا خود قوچان خشك بودند. انگار قحطي آمده باشد. اما شاكو كه پيدا شد، ابرها جان گرفتند. باران مثل كسي كه عزيزي از دست داده باشد، مي‌غريد و مويه مي‌كرد. جنازه را رسانده بودند توي روستا كه برف گرفت. صداي دوتار بخشي‌ها كه براي دل خودشان مي‌زدند، از ميان كوچه پس كوچه‌ها راه مي‌جست به گوش‌هاي كولي. دختر سر تكان مي‌داد، ريز گريه مي‌كرد و بوي نم خاك را تند تند بالا مي‌كشيد.

 

مردم رسيده بودند قهوه‌خانه وسط روستا. همان جايي كه هر غروب، شاكو با آن هيبت و ابهت، گام‌هاي بلند و پوتين‌هاي گلي، از قله كوه پايين مي‌آمد تا لختي بنشيند، لبي ‌تر كند، پابندهاي آب گرفته‌اش را روي اجاق خشك كند و قلياني بكشد. از وقتي بين مردم چو افتاده بود كه شاكو يك زن ناشناس را توي خانه‌اش راه داده، روستايي‌ها كمي با او سرسنگين بودند اما باز هم هيچ كس جرات نمي‌كرد وصله‌اي به او ببندد يا بپرسد سر و سرشان چيست؟ يا اين دختر پاپتي يكهو از كجا پيدايش شده؟

 

بعد از غيب شدن شاكو، چهل روز تمام، حدس و گمان‌هاي جورواجور توي ذهن مردم، مثل موم هي كش آمده بود و دوباره چسبيده بود به مغزشان. حالا ديگر جمعيت مثل سنگريزه از روي كوه و اين طرف و آن طرف روستا لغزيده و دم در قهوه‌خانه به هم پيوسته بودند. مردها اسير را بستند به درخت و رفتند گلويي تازه كنند. كولي چيزي نمي‌گفت، سرش پايين بود و موهاي زمخت و سياه، روي زخم بزرگ پيشاني‌اش را پوشانده بود. خون يك طرف صورتش دلمه بسته بود و تنها با يك چشم نيمه بازش جمعيت را نگاه مي‌كرد.

 

افسر ارشد توي قهوه‌خانه داشت چپق مي‌كشيد و با گوشه سبيل‌هايش ور مي‌رفت. نگاهش سر خورد روي هيكل كولي كه از كمر خم شده بود. چشم تنگ كرد تا تصوير تار دختر توي نگاهش جان گرفت و بعد با گام‌هاي كش آمده رفت سمتش. همه صم و بكم نشسته بودند و نگاه مي‌كردند. لاي موهاي كولي، دانه‌هاي ريز برف نشسته بود و فرق سرش را سفيد كرده بود، خونابه از زير پايش راه باز كرده بود روي زمين و زخم‌هاي كهنه‌اش را مي‌شست. آژان زير چانه دختر را گرفت و سرش را كه روي گردنش لق مي‌خورد، بلند كرد. او با چشم‌هاي سياه براق شد توي صورت آژان.

-اينو از كجا گير آوردين؟

سرباز ديلاق يك قدم خودش را جلو كشيد و احترام نظامي گذاشت.

گفت: قربان يك قدمي مرز ما مخفي شده بود.

لبخندي گوشه لب افسر ارشد را كش داد.

- پس چرا زودتر نگرفتينش اين غزال رو؟

-قربان قايم باشك بازي درمي‌آورد پدر سوخته.

افسر چانه دختر را فشار داد. خشم دويد زير پوستش و آن را چين انداخت.

-چرا برگشتي هان؟ چرا در نرفتي؟

-لب‌هاي دوخته كولي باز شد و كلمات، بي‌جان و شلخته از زير زبانش سر خورد.

-مي‌خوام جنازش رو ببينم.

-زبان ما رو هم كه خوب بلدي! بگو با شاكو چه مي‌كردي؟

سر دختر دوباره پايين افتاد و آب دماغش را بالا كشيد.

آژان نگهبان، هيكل فربه‌اش را تكاني داد و عصا قورت داده ايستاد.

- قربان اقرار كرده شاكو را كشته، نشان جنازه‌اش را هم خودش داده.

- نگفته چرا؟ چه طور؟

- كتك خورده اما نگفته.

- ببريدش پاسگاه.

كولي را زياد زده بودند اما فقط يك كلمه مي‌گفت. «شاكو»

 

به ژاندارمري رسيدند. موهاي كولي توي هم گره خورده بود و دست باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي‌كشيد. سر بلند كرد و باز گفت: «شاكو...»

افسر ارشد نزديك دختر شد و پرسيد: « با شاكو چه سري داشتي؟»

اشك به زحمت از گوشه چشم‌هاي ورم كرده‌اش راه باز كرد، گفت: «بذار جنازشو ببينم»

-حرف مي‌زني اگه ببينيش؟

كولي سرتكان داد.

جنازه را آوردند. دختر خم شد و به باقيمانده شانه‌هاي پهن و بزرگ شاكو دست كشيد. نفس حبس كرد كه گريه نكند.

يكي از مردها تف انداخت توي صورتش. كولي زار و شكسته بود. چيزي نگفت، ليزي روي پوستش را با پشت دست تميز كرد، نگاهش از پنجره راه كوهستان گرفت و خيره شد به نوك قله. زوزه باد از پشت كوه مثل صداي گريه مردانه به گوشش مي‌رسيد.

 

جمعيت ساكت بودند. آژان نگهبان نزديكش شد و كاسه كثيفي گرفت جلوي صورتش. كولي آب را با هول سركشيد. تشنگي‌اش كه شكست، نفس عميقي كشيد و شلخته گفت: «به بهانه بزغاله گم شده‌ام آآآآمدم طرف مرز شما... آمده بودممم... سه روز وقت داشتم تا هوش و حواس شاكو را بدزدم تا آآآآنها مرزتان را بگيرند.»

افسر ارشد دست پشت كمر انداخته بود و دور اتاق قدم مي‌زد.

پرسيد: « دست روس‌ها توي كار است؟»

كولي سر تكان داد.

-روس‌ها مي‌گفتند خوشگلم، به درد جاسوسي مي‌خورم.

تن و صدايش به لرز افتاده بود.

-ولي شاكو ركب نمي‌خورد. سه ماه اسيرش بودم.

افسر نگهبان كتش را انداخت روي شانه‌هاي تكيده كولي. يكي بي‌هوا گفت:

-سر و سرتان چي بود با هم؟

بين مردم شور افتاد. كولي رنگش پريد و آب خون توي دهانش را قورت داد.

-فكر مي‌كردم هر مردي باشد، براي يك روز هم كه شده، قيد مرز و نگهباني را مي‌زند.

يكي از ميان جمعيت فرياد زد: لكاته!

باز بين مردم ولوله شد.

 

لب‌هاي سياه افسر ارشد از خنده كش آمد.

-گوساله، تو نمي‌داني اين مردم جان مي‌دهند، مرز نه!

اين را گفت و چپقش را روشن كرد.

كولي سر چرخاند و آدم‌هاي ريز و درشتي را كه توي لباس‌هاي خيس، بوي نا گرفته بودند، با نفرت و ترس نگاه كرد.

-زرنگي كردم. بي‌هوا تفنگش را قاپيدم و زدمش.

صداي گريه از بين جمعيت بلند شد. بعضي‌ها فحش مي‌دادند و بعضي نفرين مي‌كردند.

يك پيرمرد خودش را از لاي مردم كشيد بيرون و زد زير گوش دختر. يك جوان شلخته با كلاه نمدي، خودش را رساند به پيرمرد و مچش را پيچيد به زير. آژان‌ها جداي‌شان كردند و افسر ارشد دستور داد مردم را دور كنند.

كولي را بردند توي اتاق ديگري. در چرك مرده بازداشتگاه كه به روي‌شان بسته شد. مردم شروع كردند به سر و صدا.

افسر ارشد گفت: «برمي‌گشتي مملكتت بهتر از اينجا بود. حداقل جنازه‌ات سالم مي‌ماند!»

تنش بيشتر لرزيد و كت مردانه گشاد، از روي شانه‌هاي لاغرش به زمين افتاد.

افسر ارشد خم شد روي صورت كولي و چشم تار كرد و گفت: «چيزي داري بگي؟ چيزي هست بخواي؟»

كولي زير لب گفت: «مي‌خوام يحيي رو ببينم.»

افسر ارشد صدايش را انداخت توي گلويش.

- يحيي كدوم پدر سوخته‌ايه؟

يكي از آژان‌ها گفت: «مرزدار دومه قربان. نبود شاكو پست مي‌داده.»

-چيزي هم گفته؟

-گفته روز سياه اونجا نبوده. مردم هم شهادت دادند ديدنش توي ده.

آژان ارشد دستور داد يحيي را ببرند ملاقتش.

چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه سايه مردانه‌اي افتاد روي هيكل زار كولي. يحيي كلاه نمدي را توي دست‌هايش مچاله كرده بود و با خشم آن را ورز مي‌داد.

-آناگول چرا برگشتي؟

دختر آرام‌تر شده بود. خودش را جمع كرد كنار ديوار و شمرده شمرده گفت:

-اولش گفتم شاكو من غلط كردم، گول پول خوردم، خامي كردم، التماسش كردم بذاره برم.

يحيي شده بود گوش و تكان نمي‌خورد.

-ميدوني. من هر چي مي‌گفتم، شاكو عين بت فقط نگام مي‌كرد. يك‌بار گفت حيف تو كه طعمه باشي!

روي پيشاني‌اش گره افتاد و اشك، تصوير يحيي را توي نگاهش محو كرد.

-عين اين چهل شب، صداي گريه‌هاش رو از توي كلبه مي‌شنفتم.

يحيي خودش را به او نزديك‌تر كرد.

-نبايد برمي‌گشتي آناگول تو اين مردم را نمي‌شناسي! اينا به خونت تشنه‌اند.

-شاكو شب‌ها نگام مي‌كرد، صبح‌ها چشم مي‌بريد. شب‌ها باهام حرف مي‌زد، روزها لال مي‌شد. اما دستهام، دستهام به زنجيرش قفل بود.

-چرا زديش آناگول؟

-بالاخره آزادم كرد ولي من... من ماشه رو كشيدم، روبه‌روم ايستاده بود و خيره شده بود توي چشم‌هام. ترس برم داشت. از شاكو، از روس‌ها، از خودم ... بستم چشامو تا نبينمش. يك تير در كردم كنارش. نترسيد. اصلا جم نخورد. تير بعدي رو زدم به خودش.

زانوهاي يحيي به زير شكست و هق هقش بلند شد.

كولي زير لب گفت: «هردوتامون بريده بوديم.»

يحيي خودش را جمع و جور كرد. كلاه نمدي را سرش گذاشت، سيگاري روشن كرد و دودش را پس داد توي صورت غرق عرق كولي: «من چه كنم برات؟»

كولي چند دقيقه ساكت ماند و بعد زير لب طوري كه فقط خودش مي‌شنيد، گفت: «چشم‌هاش...چشم‌هاش حرف داشت.»

يحيي نفسش را خالي كرد. موهاي حنايي‌اش را گذاشت زير كلاه نمدي و پشت كرد به كولي. هنوز از چارچوب در نگذشته بود كه صداي دختر زودتر از او بيرون خزيد.

-يحيي. بگذار عزت و آبروي شاكو همين طور بماند پيش مردم.

 

وقتي جنازه را مي‌بردند قبرستان، لوتي‌ها دف مي‌زدند و لولو چي‌ها مي‌خواندند. نواي شيپور شاكو براي‌شان زنده شده بود. دسته زن‌ها و دخترها توي گراس، كله و دامن‌هاي قرمز مثل لكه‌اي سرخ روي خاك هر لحظه بزرگ‌تر مي‌شد. تقريبا تمام زن‌ها آمده بودند و دايره‌وار عقب مردها ايستاده بودند. جنازه شاكو را سر همان قله دفن كردند. بغض به غبغب مردها باد انداخته بود و زن‌ها يواشكي زير چارقد اشك مي‌ريختند. برف نرم مي‌باريد و تمام هيكل كولي را رد سفيد انداخته بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون