نشريات محبوب من
احسان رضايي
درست نميدانم اين دوستي مجلات و مطبوعات از كي آمد و از كي ما را گرفتار كرد. شايد از همان اوايل بچگي بود، وقتي كه هنوز بلد نبوديم نوشتههاي روزنامه را بخوانيم. عصرها پدرم سكهاي ميداد به من يا برادرم كه برويم و از دكه سر كوچه روزنامه بگيريم با اين تاكيد كه روزنامه را از كنارهها و عمودي دست نگيريد كه روي زمين كشيده شود. پدر با چنان دقت و علاقهاي روزنامه ميخواند كه دلمان ميخواست ما هم زودتر برويم مدرسه و ياد بگيريم چطوري بايد معناي چيزهاي سياه روي آن صفحات بزرگ را بفهميم.
ما ولي روزنامهخوان نشديم. حين همين رفتنهاي عصرانه به دكه سر كوچه، جادوي ديگري را كشف كرديم. آن موقع برخلاف حالا اشتياق و منتظر ماندن براي مجلات امري عادي بود و ما هم هر سهشنبه منتظر و مشتاق رسيدن «كيهان بچهها» ميمانديم. گاهي چندبار تا دكه روزنامهفروشي ميرفتيم و ميآمديم تا مجله ما همراه با روزنامه بزرگترها برسد و پل توجيبيمان را كه تمام هفته جلوي خودمان را براي خرج كردنش گرفته بوديم، بدهيم و آن مجله كوچك را بگيريم. عجيب است كه حالا از مطالب «كيهان بچهها» جز يك داستانش، درباره ترس اهالي دهكده از موجودي به نام «يك سر و دو گوش» چيزي يادم نميآيد. حالا فقط يادم است كه تب مجله خواندن را «كيهان بچهها» به جان ما انداخت.
بعد «سروش نوجوان» آمد. بزرگتر شده بوديم و «كيهان بچهها» بينام نبود. قيصر امينپور كه در مجله آقاي پاسخگو بود هم اين را ميدانست و مجله مناسبي براي سن ما منتشر ميكرد كه سراغش را از روزنامهفروش محل بگيريم و اين بار حتي برايش صف هم ميايستاديم. تعداد (آن موقع هنوز بلد نبوديم بگوييم تيراژ) مجله پايين بود و اگر دير ميجنبيديم، ممكن بود مجله گيرمان نيايد. هنوز هم رمانها را با خلاصههايي كه در اين مجله از آنها خواندهام به ياد ميآورم.
مجله بعدي «گلآقا» بود كه او را از قبل، از توي روزنامه ميشناختيم. متنهايش يك سنگيني، يك بزرگي و يك تميزي خاصي داشت كه هميشه سعي ميكرديم متنهايش را حفظ كنيم و از آنها لابهلاي حرفها يا انشاهايمان استفاده كنيم، شايد ما هم سنگين و بزرگ و باشخصيت به نظر برسيم. مجله را طوري زير بغل ميزديم كه همه روي جلد و بهخصوص عنوان «گلآقا»يش را ببينند. بعد از «گلآقا» هيچ مجله و كتاب طنز ديگري را يادم نميآيد كه از دست گرفتنش آنقدر احساس غرور كرده باشم.
«دانشمند» هم مال همين دوران بود؛ دوراني كه همه چيز جهان تازگي داشت و كشف هر چيز كوچكي، لذت. براي يك جوان دبيرستاني، بهتر از اين نميشد كه مجلهاي باشد كه از عجايب عالم برايش حرف بزند، آن هم به زباني كه آن پسربچه بفهمد و بعد، وقتي سر كلاس فيزيك، معلم سوالي ميپرسيد جوابش را از خواندههاي همان مجله بدهد. حالا مهم نبود جواب درست باشد يا نه، همين كه به خودت جرات ميدادي كه دستت را بالا بگيري، كافي بود. اولين داستان علمي-تخيليهاي عمر را هم همينجا خواندم.
«ايران جوان» خيلي دير آمد، خيلي هم زود رفت. ماند برايمان كشف اينكه ميشود نوع ديگري هم حرف زد و مجله خواند؛ نوعي كه جوانانه باشد، مثل خود ما باشد، براي خود ما باشد. ماند برايمان خاطره آن صفحات رنگي كه تا آن موقع نديده بوديم و ماند برايمان ياد آن سوژههاي تلخي كه فقط «ايران جوان» از آنها حرف ميزد. بعدها اين تجربه را «سروش جوان» هم در دورهاي از فعاليتش داشت ولي خب، هميشه اولينها چيز ديگري هستند و مزه ديگري دارند.
«مهر» هم از آن مجلاتي بود كه چند دوره هم تيمش عوض شد و هم قطع و قيافهشان و نويسندگانش رفتند و برگشتند، اما هيچوقت ديگر مزه آن سري اول تكرار نشد. آن سري كه قيمتش ۲۰ تومان بود و روي كاغذ سفيد شكري درميآمد و صفحهبندي خاص داشت و حرفهاي تازه ميزد و برخلاف مجلاتي كه تا آن روز ديده بوديم، مطالبش از همان صفحه جلد شروع ميشد و آخرين مجلهاي بود كه براي خريدنش صف ميايستاديم و هر شمارهاش را دوتا و سهتا ميخريديم تا به بقيه رفقا هم برسانيم.
نامهاي ديگري هم بودند. «فيلم» و اطلاعات كاملي كه راجع به هر موضوع ميداد، «كمان» كه راجع به ادبيات جنگ بود و خيلي زود از روي دكهها رفت و بايد مشتركش ميشديم (و اين، تنها مجلهاي بود كه مشترك شدم. بقيه مجلات را طاقت نداشتم از دكه نگيرم) يا «پيام امروز» كه در آن غوغاي كاذب نشريات، تنها مجله موقر و البته حرفهاي بود... اما اينها ماهنامه و دوهفتهنامه بودند و فاصله بين هر دو شمارهشان، خيلي زياد بود و انتظار كشيدن برايشان هم سختتر.
بعد ديگر خودمان شده بوديم روزنامهنگار و نويسنده و نگران اينكه آيا براي محصول كار ما هم كسي صف ميايستد و انتظار ميكشد؟ آيا بعدها هم كسي براي روز خبرنگار يادداشتي مينويسد و از مثلا «همشهري جوان» ما ياد كند؟ براي بقيه تعريف ميكند كه: نميدانم اين علاقه به مجلات و مطبوعات از كي آمد و از كي ما را گرفتار كرد...؟