سروناز سروقد
من هميشه هلند را دوست داشتهام؛ مخصوصا آمستردام را، پاييزش را. اما ديگر دارد حوصلهام را سر ميبرد. دو ماه است اينجام و هر هفته، پاهام را روي برگهاي زردش ميفشارم و با قدمهام، ريتم آهنگهاي پينك فلويد را ميگيرم تا برسم به اين كافه. ولي همين روزها پاييزش تمام ميشود. شايد تا وسطهاي ژانويه، آب روي رودخانهاي كه وسط خيابان زوارنن بوركوال است، يخ بزند. تا حالا عكسي از زمستانهايش نديدهام. اما زيبايي پاييزش زود برايم تكراري شده است.از گوشه چشمم تصوير گارسون را در شيشه روي ميز ميبينم. دلم نه عطر قهوه ميخواهد، نه دلنشيني شكلات داغ را. با دست ردش ميكنم و نگاهم را از پنجره نميگيرم. يك دفعه توجهم به صحنه پيش رويم جلب ميشود. چانهام را از روي دستم برميدارم. دستم بيحس شده. مگر ميشود؟دوچرخهاش را كنار كافه ميگذارد. دستي روي لباسها و شال گردنش ميكشد. پيشانيم را ميچسبانم به شيشه پنجره و چند بار پلك ميزنم. موهاي سفيدش را مرتب ميكند و به سمت در كافه ميچرخد. چشمهام را ميمالم. تنهام را كاملا ميچرخانم كه درب كافه را ببينم. با صداي بلند نفس ميكشم. با صداي جرينگ جرينگ آويز بالاي در، دستم را روي قلبم ميگذارم. ميآيد تو. خودش است. راجر واترز... نيازي به دقت ندارم كه تشخيص دهم. اين حالت موها، فقط براي اوست. اين دستهاي لاغري كه رگهاشان برجسته شده، فقط ميتوانند با گيتار او بازي كرده باشند.
با نگاه تا پشت ميزش دنبالش ميكنم. مينشيند روي يك صندلي روبهروي من. انگار گارسونها برايشان مهم نيست كه او واترز است. سفارش ميدهد. انگشتهاش را روي ميزش بين هم قفل ميكند.
چيزي دارد به گلوم چنگ ميزند. نفس نفس ميزنم و هوا را با ولع ميبلعم. يك دفعه متوجه نگاه من ميشود. نگاهم را با ترس ازش ميگيرم و سرم را در يقه ژاكتم فرو ميبرم. قطرههايي روي ژاكت كرم رنگم ميريزند. دستمالي از جيبم درميآورم و صورتم را پاك ميكنم. زيرچشمي نگاهش ميكنم. خيره شده است به جايي. نميدانم كجا. بعيد است اشكهاي من را در فضاي نيمه تاريك كافه ديده باشد. اگر هم ديده باشد، چيز جديدي برايش وجود ندارد. شنيدهام يك بار اوردوز كرده بوده. در بيمارستانش هر كسي فهميده واترز بستري شده، خودكشي كرده؛ اعم از دكتر و پرستار و بيمار. گريه نميتواند باعث جلب توجهش شود.
تا حالا اينقدر بهش نزديك نبودهام. گارسون كه دارد به سمتش ميرود، بهش اشاره ميكنم. با نگاهي پر از پرسش ميايستد. بلند ميشوم و با پاهايي لرزان، راه ميافتم سمت گارسون. سفارش واترز را ازش ميگيرم و به سمت ميزش ميروم. فنجان و بشقاب كيكش را روي ميزش ميگذارم و سيني به دست، آنجا ميايستم. كمي سرك ميكشد تا ميز من را ببيند. آنجا كه چيزي نيست، حتما فكر ميكند گارسونم. ميگويد: «ممنونم، خانم جوان.»
ميخواهم حرفي بزنم. بگويم چقدر دوستش دارم، بگويم كارهايش را ديوانهوار گوش ميدهم. اما انگار زبانم قفل شده است. فقط ميتوانم صدايش كنم: «آقاي واترز...».
نگاهم ميكند. لبخند نزده، اما نگاهش دلگرمكننده است. لبهايش تكان ميخورد. اما دقيق نميفهمم چه ميگويد. با دست به صندلي روبهرويش اشاره ميكند. خودم را بيشتر جمع ميكنم و ميگويم: «نه. ممنون.»
چيزي نميگويد. سرش را به چپ و راست تكان ميدهد و با چنگال كوچكش به جان كيكش ميافتد. بوي سيگار شكلاتي صندلي كناريش دارد مستم ميكند. واترز چيزي ميگويد. ميگويم: «متوجه نشدم.»
-پرسيدم طرفداري؟
لبخند محوي روي لبهام مينشيند. ميگويم: «بله، آقا.» و نميگويم طرفدار كم است، ديوانه شمام.
تكهاي از كيك را در دهانش ميگذارد و ميگويد: «از كجا اومدي؟ به خاطر لهجهات...».ميگويم: «ايران.»اجزاي صورتش را با دقت ميكاوم. ابروهايش ميرود بالا. تكه ديگري از كيك را در دهانش ميگذارد. ميگويد: «شغلت چيه؟»ضربان قلبم به آرامي دارد حالت عاديش را ميگيرد. نفس عميقي ميكشم و ميگويم: «معلم موسيقيام.» چشمهاش گرد ميشود و به سر تا پام نگاه ميكند: «پس چرا مثل شاگردا وايسادي؟»آرام ميخندم و سرم را مياندازم پايين. ميگويم: «خب...» و با تعلل شانهاي بالا مياندازم. دوباره به صندلي روبهروش اشاره ميكند. دستم را روي قلبم ميگذارم و ميگويم: «جسارته.» دوباره سر تكان ميدهد. دلم ميخواهد عقربهها را نگه دارم تا زمان حركت نكند. ميخواهم تا ابد از همين فاصله نگاهش كنم.
ميگويد: «چقدر تو كارت موفقي خانم؟»
من و من ميكنم. ميگويم: «خب... تقريبا زياد.»
ميگويد: «ميدوني پرفروشترين آلبوم پينك فلويد كدوم بود؟»گردنم را كج ميكنم: «فكر ميكنم
the dark side of the moon.»چنگالش را روي ميز ميگذارد و كيكي كه در دهانش بوده را قورت ميدهد. دستهايش را روي هم ميمالد و ميگويد: «ولي بعد از اون آلبوم، ما تازه فهميديم هيچي نيستيم.»از حرفش تعجب ميكنم. ولي بايد جدي باشم. ادامه ميدهد: «هيچوقت خودت رو بهترين ندون. مانع پيشرفتت ميشه.»ساكت ميمانم. دارم حرفش را در ذهنم حفظ ميكنم. احساس ميكنم فايدهاي ندارد. خودكاري از جيب ژاكتم در ميآورم و كف دستم مينويسمش. شانههاش تكان ميخورند. خودكار را در جيبم ميگذارم. سيني را از دستم ميگيرد و فنجان و بشقابش را روي آن ميگذارد: «من فكر ميكردم گارسوني.»دستم را روي سيني ميگذارم و ميگويم: «آقاي واترز! اين حرفتون در رابطه با حرفه بود. قبل از رفتنتون، ميشه يه حرفي بزنيد كه توي كل زندگيم ازش استفاده كنم؟»دستهاش را با دستمالي كه در جيبش هست، پاك ميكند. قهوهاش را نخورده است.دستمال را دوباره در جيبش ميگذارد و ميگويد: «هميشه اون كاري رو كه دوست داري انجام بده. به هر قيمتي كه شده.»لبخندي كه روي لبهام است، عميقتر ميشود: «من يه بار امتحانش كردم؛ ده سال پيش. داستانش طولانيه. ولي...». آن سالها را هرگز يادم نميرود.ميان حرفم دوباره با دست به صندلي روبهروش اشاره ميكند و ميگويد: «بشين. وقت هست.»
بالاخره روبهروش مينشينم. خيره ميشوم به چشمهاش. چقدر تعريف كردن ماجراها براي او سخت است. هم نميخواهم وقتش را بگيرم، هم ميخواهم بيشتر كنارش باشم.
-ده سال پيش، وضعيت خيلي خوبي نداشتم. تمام داراييم يه ماشين بود.
ميگويم كه همان ماشين را هم به زور وام و قرض و نوازندگيهاي خياباني جور كرده بودم. ميگويم كه چقدر براي داشتنش خوشحال بودم. ميگويم كه حس ميكردم روي پاي خودم ايستادهام. همهاش را ميگويم و بعد، ساكت ميشوم.
ميگويد: «خب؟ يعني اون ماشين رو دوست داشتي كه به خاطرش قرض گرفتي؟»سرم را تكان ميدهم و با خنده ميگويم: «نه. اون ماشين رو فروختم كه بتونم بيام كنسرت شما.»چشمهاش برق ميزند. نميگويم چقدر سركوفت بابتش خوردم. نميگويم چقدر ديوانه خطابم كردند. خودش حرفي كه در نظر من هست را ميگويد: «ولي ما چند ساله كه ديگه كنسرت نميذاريم و نخواهيم گذاشت.»
دانههاي اشك روي گونههام ميغلتند. سرم را تكان ميدهم و ميگويم: «دقيقا!» همه بهم گفته بودند ديوانهاي. من ديوانه اين مرد و صداش بودم؛ هستم. با لبخند گرمي به چشمهام، به اشكهام نگاه ميكند. ديگر كنسرت نميگذارد. اگر نميرفتم، الان زودتر از كافه بيرون رفته بود. راست ميگويد. به هر قيمتي بايد كاري را كه دوست دارم، انجام دهم.نميدانم چقدر زمان همينطوري ميگذرد تا بلند ميشود. من هم مثل فنر از جام ميپرم. ميگويد: «از آشناييت خوشبخت شدم. برات آرزوي موفقيت ميكنم.»ميرود به سمت در كافه. سريع به طرف پنجره ميروم و نگاهش ميكنم. متوجهم كه ميشود، برايش دست تكان ميدهم و او فقط ميخندد. سوار دوچرخهاش ميشود و ميان برگهاي زرد كف خيابان، از كافه دور ميشود. دور و دورتر تا جايي كه ديگر نميبينمش.من هميشه هلند را دوست داشتهام اما زيباييهاي پاييزش كمكم داشت حوصلهام را سر ميبرد. ولي حالا ميخواهم هر روز بيايم اينجا؛ شايد باز هم او را ببينم.