مردي كه از پليس ميترسيد
حسن لطفي
در دوران كودكي و نوجواني آلفرد هيچكاك دو اتفاق مهم رخ ميدهد كه شايد اگر براي كس ديگري اتفاق افتاده بود مشكلات مصيبتباري برايش به وجود ميآورد. يا حداقل تبديل به خاطرات تلخي ميشد كه فقط ويراني جسم و جان را بهدنبال داشت. اما در مورد هيچكاك اينطور نشده و او توانست اين دو اتفاق را در فيلمهايش به لحظات بامزهاي براي ديگران تبديل كند. اولين اتفاق زماني رخ ميدهد كه آلفرد پسربچه چهار، پنج سالهاي بوده؛ حدود سالهاي 1903 الي 1904. از قرار معلوم كار خبطي انجام ميدهد كه به مذاق پدرش خوش نميآيد. پدر هم او را همراه نامهاي به كلانتري محلشان ميفرستد. مامور پليس هم با خواندن نامه متوجه درخواست نويسندهاش ميشود و به شوخي چند دقيقهاي پسرك ترسيده را در سلولي زنداني ميكند. آن هم در حالي كه به او ميگويد: اين است عاقبت بچههاي شيطان! اين زنداني شدن كوتاهمدت، واقعي دانستن نقش بازي كردن مامور كلانتري و ترس آلفرد باعث ميشود تا او در آينده با ديدن پليسها دچار هراس شود؛ هراسي كه در فيلمهاي هيچكاك هم نمود دارد و منحصر به افراد گناهكار نيست. البته كساني كه جرمي مرتكب شدهاند و بيننده از اين جرم آنها مطلع است، در آثار هيچكاك باعث ايجاد دلهره بيشتري ميشوند؛ دلهرهاي كه بيش از غافلگيري براي هيچكاك مهم است. نمونه قدرتمند چنين برخوردي را در فيلم روح و در صحنه رويارويي جنت لي در نقش ماريون كرين با پليسي كه ماشين او را متوقف كرده است ميتوان ديد. تصاويري كه هيچكاك از ماروين ترسيده و پليسي مرموز با عينك دودي نشان ميدهد حداقل مرا به ياد گربهاي مياندازد كه به سراغ جوجه تنهايي ميرود. اين حضور مزاحم اما همراه با دلهره پليس در برخي از آثار ديگر هيچكاك هم ديدني است. دومين اتفاق مهمي كه ياد كرديم مربوط به دوره تحصيل آلفرد در مدرسه سنت ايگناتيوس واقع در لندن است. جايي كه فضاي بسته و سيستم آموزشي خاصش باعث ايجاد ترس شديد از آلوده شدن به گناه، بدي، ناپاكي و شر در او شد. خوشبختانه هر دوي اين اتفاق نتيجهاش براي فيلمساز مورد علاقه سينماي كلاسيك و فيلمهاي داراي دلهره بد نبود. شايد اگر آن دو اتفاق ناخوشايند در زندگي آلفرد هيچكاك رخ نميداد. تاريخ سينما بخشي از لحظات جذاب خود را از دست ميداد.