باغي پنهان در تهران
بهنام ابوترابيان – الناز نجفي
زندگي در اين شهر شلوغ كه وسعتش از دست در رفته همچون گرفتاري در دريايي تاريك و بيانتهاست. ما كشتينشستگاني كه در تلاطم امواجي سهمگين مدام بالا و پايين ميشويم و ابري تيره بر سرنوشتمان سايه انداخته.
در اين وانفسا حرمت آدمي نيز ناديده گرفته ميشود، چه رسد به حيوان و گياه. «چنار» چه واژه غريبي است؛ «تهران: شهر چنارها» زياده از حد شاعرانه است براي شهري كه معدود چنارهايش تصادفا جان به دربردهاند. ترسان و نااميد، هر كدام به گوشهاي خزيدهايم. به جاي سلام، آنچه دهان به دهان ميگردد نااميدي
است و بس.
نوح در هنگامه بلا، وقتي دلش را آشوبي گرفت سراپا، كبوتري فرستاد به مرزهاي ناپيداي ظلمت. به اين اميد كه شايد خبر از ساحلي بياورد. كبوتر تير دعايي بود كه به هدف خورد.
آن لحظه كه از دور، سپيدي كبوتر پيدا شد، نوح دل در دل نداشت. كبوتر چه چيزي در منقار داشت؟ آن چيست؟ «شاخهاي زيتون». تحفه كبوتر، پيامآور جزيرهاي در نزديكي بود. پايان سرگرداني، آغازي نو. پيام او از پسِ هزاران سال، نماد صلح و آرامش است براي دنيا.
در گوشهاي از اين شهر توفانزده، صاحبدلي روزي درختاني كاشته و باغي ساخته. به دليلي كه نميدانيم، در زماني كه نميدانيم؛ به اميدي كه نميدانيم اما چه پنهان فرستاده پيامي به آينده. اميدش هر چه بوده، چاره نااميداني شده. باغ زيتونش سالهاست سايهاي شده بر سر يك محله.
«زيتون!» درست شنيدهايد! آن هم در تهران. ششصد درخت زيتون، از پسِ رهايي چند ده ساله البته نحيف و رنجورند اما سرِپا. ريشههاي عميقشان دلهاي اهل محل را به هم زنجير كرده و هر سال، ميوههايشان، هرقدر اندك، كام دل به بار آورده.
سخت نيست باورِ اينكه اين باغ زيتون ميتواند همان ساحل آرامش باشد.
نويد رهايي ما و شهرِ ما از سرگرداني. پايان تاريكي، آغاز روشنايي. با كبوترهايي سفيد كه شاخههايش را به منقار خواهند گرفت، شايد اميدي بپراكند به وسعت يك شهر. روغنش كامهايمان راتر و چراغهايمان را روشن كند.
در رگهاي اين درختان چه بسيار روغنهايي كه نهان است و در آن روغنها چه اندازه نوري كه پنهان است. پنداري هر درخت زيتون مشعلي است، منتظر جرقه دستان ما كه اگر باغبانياش كنيم، در شهرمان باغي از نور خواهيم داشت. ششصد مشعلي كه وقتي روشن شود، نوري است علي نور.