دوباره بنفشهها
سروش صحت
مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، كمي نگاهم كرد و پرسيد: «خوبيد؟» گفتم: «خيلي ممنون.» مرد پرسيد: «ببخشيد... اسم يادداشت هفته قبلتون چرا «بنفشهها» بود؟» گفتم: «چون يه جوري يادآور يكي از شعرهاي استاد شفيعيكدكني بود.» مرد گفت: «اگه ميشد اين هفته اون شعر استاد كدكني را بنويسيد.» گفتم: «چشم، حتما.» و در دلم
خوشحال شدم كه يادداشتم خوانده شده و كساني هستند كه آن را تعقيب ميكنند. مرد دوباره پرسيد: «پس اين هفته به جاي يادداشت شعر استاد را مينويسيد؟» گفتم:
«بله، حتما.» مرد گفت: «چه خوب، يه هفته به جاي اراجيف تو يه چيز به درد بخور ميخونيم.»... اولش ناراحت شدم
ولي بعد كه كمي گذشت، ديدم حق با مرد مسافر بوده
است...
«در روزهاي آخر اسفند/ كوچ بنفشههاي مهاجر/ زيباست/ در نيم روز روشن اسفند/ وقتي بنفشهها را از سايههاي سرد/ در اطلس شميم بهاران، با خاك و ريشه/ - ميهن سيارشان - / از جعبههاي كوچك و چوبي/ در گوشه خيابان ميآورند/ جوي هزار زمزمه در من/ : ميجوشد/ اي كاش/ اي كاش، آدمي وطنش را/ مثل بنفشهها/ (در جعبههاي خاك)/ يك روز ميتوانست/ هم راه خويشتن ببرد هر كجا كه خواست/ در روشناي باران/ در آفتاب پاك».