• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4445 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۱ مرداد

روايتي در حاشيه كتاب «سرباز خوب»

مهمه؟

سعيد حسين‌نشتارودي

عقيده‌ من اين است كه در تمام پيوندهاي زناشويي يك فاكتور ثابت است: «ميل به فريب دادن كسي كه آدم دارد با او زندگي مي‌كند». مثل نقطه ضعفي در شخصيت يا كارت كه مدام پنهانش مي‌كني، زيرا زندگي دايمي با كسي كه هر لحظه بي‌صفتي‌ها و كلك‌هاي ريز و درشت آدم را مي‌داند غيرقابل تحمل است. اين جور زندگي‌ها يك مرگ واقعي است. دليل اينكه اين همه ازدواج به ناكامي مي‌كشد همين است. اين چند خط از كتابيه كه قبل از مرگ حتما بايد مطالعه‌اش كرد، اما من معتقدم قبل از ازدواج و حتي قبل از زندگي كردن بايد مطالعه بشه. اين روزها كتاب‌فروشي اينطوريه كه حتي باد راهش به اينجا نمي‌افته تا خاك روي كتاب‌ها رو حركت بده. من به دوباره‌خواني كتاب‌ها اعتقاد دارم. تلفنم رو روي ميز مثل يك مانيتور كوچيك مي‌ذارم و با اون سر دنيا تماس مي‌گيرم. وقتي خوش و بش‌هاي مكالمه‌ تصويري تموم شد، شروع مي‌كنم به خوندن سطر به سطر كتاب، هميشه دوستان مي‌گن اينجا پيدا كردن كتاب به زبان فارسي سخته. منم براشون از اين راه دور كتاب مي‌خونم و تا صبح شب بشه و برم خونه و خودم رو با ادامه كتاب‌خوني خفه كنم. «فكر مي‌كنم جامعه بايد ادامه داشته باشد و جامعه فقط زماني مي‌تواند به هستي خود ادامه دهد كه طبيعي‌ها و عفيف‌ها و كمي حيله‌گرها رشد كنند و شكوفا شوند و چنانچه طرف پرشور و هيجان خودسر باشد و شريف، محكوم به خودكشي و جنون مي‌شود.» بعد از اين جمله گفت: اين كتاب ‌رو برام پست كن، آدرسم هنوز همونه كه هميشه بسته برام پست مي‌كني. گفتي اسم كتاب چيه؟ كتاب ‌رو روبه دوربين گرفتم و بلند بلند اسم كتاب رو خواند. «سرباز خوب» از «فورد مادوكس فورد». يادم مي‌مونه، ادبيات انگليس هميشه يك سروگردن از ادبيات جهان بالاتره. منم كتاب رو گذاشتم روي ميز و گفتم: مثل يك سرباز خوب بهت اخطار ميدم ما شاهكارهاي زيادي داريم كه ابدا انگليسي نيستند. وقتي ديدم دوتا دستش رو بالا برده، حرفم رو قطع كردم. «حدس مي‌زنم غرور است كه وادارمان مي‌كند سينه را جلو بدهيم، استوار بايستيم و سرمان را بالا بگيريم، البته اگر در اين دنيا بتوانيم سري بالا بگيريم و خود را برقرار و سرپا نگه داريم.» گفتم: تو بگو: حالا هركدام در يك جاي دنيا براي خودمان چاي مي‌ريزيم و خاطرات را مرور مي‌كنيم، اينكه قرار بود من اين كار را رها كنم و برم تا آن سر دنيا و كار جديدي شروع كم، زندگي جديدي. اما نرفتم و دوستم رفت و ديگر نمي‌خواهد بيايد. اما هميشه فكر مي‌كردم كه يك‌روز اين كار رو مي‌كنم. احتمالا يكي از همين روزها. «به فكرتان هم نمي‌رسد كه اين كار چقدر جذاب و دلگرم كننده است. مثل آهنگري كه مي‌گويد: با دست و پتك هر كاري مي‌شود كرد. مثل نانوايي كه فكر مي‌كند همه‌ منظومه شمسي دور تحويل قرص‌هاي نان صبح مي‌چرخد يا رييس اداره پست كه معتقد است تنها اوست كه جامعه را نگه داشته است، بي‌شك اين وهم و خيال‌ها براي ادامه و جريان زندگي لازمند.» همين ‌پاراگراف تاييدي بود براي رفتنم. گفتم: به نظرت مي‌تونم كتابخونه‌ام رو با خودم بيارم؟ من بدون كتاب نمي‌تونم به زندگي فكر كنم. دوستم هميشه نگاهم مي‌كرد و بعد از اين نگاه فقط يك كلمه سوالي را مي‌گفت: «مهمه؟» و من مي‌خنديدم. اين بازي براي سال‌هاي دوري بود و با گفتن چرت و پرت و انفجار خنده‌ ما مكالمه را روبه جلو مي‌برد. گفتم: برات مي‌خوام فال بگيرم، دقيقا از همين كتاب «سرباز خوب». كتاب را باز كردم: «در خانه خود آدم انگار همدمي دروني تو را روي يك صندلي خاص مي‌نشاند، انگار تو را در آغوش مي‌گيرد، يا در امتداد يك خيابان حسي ظريف را در تو بيدار مي‌كند، يا مي‌بيني چيزي در آنجا تو را به طرف خودش مي‌كشد، مخصوصا وقتي همه ‌چيز و همه‌ كس خصمانه به نظر مي‌رسد. به اعتقاد من، اين حس بخش مهمي از زندگي است.» گفت: چه خوب در اومد، شانسي يك‌جارو باز كن تا فالت بگيرم خالو: «ما هم آنقدر مي‌ترسيم، آن قدر تنهاييم كه نياز داريم براي بودن‌مان از بيرون دلگرم شويم يا به هر حال پشت‌مان به چيزي قرص باشد. كسي را مي‌خواهيم تا اين باور را به ما بدهد كه ارزش زنده بودن. زندگي كردن را داريم.» گفتم به دور از شوخي، من به اين باور دارم. بايد غير خودم آدمي، كسي باشه كه باورش كنه و سكوت راه خودش‌ رو به اين مكالمه باز كرد، تا اينكه دستش‌ رو از اون طرف جهان دراز كرد و گفت: ببين، من باورت دارم، تو توانايي‌هايي داري كه من باورشون دارم. هر دو خيره به گوشي تلفن بوديم كه آنتن قطع شد و هر چه تلاش كردم، نتونستم زنگ بزنم و پيغامي گذاشتم كه بعدا حرف مي‌زنيم رفيق‌ترين.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون