اوايل هفتهاي كه گذشت صدوبيستمين سالروز تولد خورخه لوييس بورخس، داستان كوتاهنويس، جستارنويس، شاعر و مترجم آرژانتيني بود؛ نويسندهاي كه نقشي اساسي در ادبيات زبان اسپانيايي و جهان ايفا كرد. بورخس در سال ۱۹۶۱ با دريافت نخستين جايزه ادبي «فورمنتور» از سوي جامعه بينالمللي ناشران براي كارنامه ادبي بينظيرش يكباره به شهرت جهاني رسيد. اين جايزه بهطور مشترك به بورخس و ساموئل بكت اهدا شد. اين جايزه به ترجمههاي انگليسي دو اثر بورخس، «فيكسيونس» و «هزارتو» شهرت و اعتباري مثالزدني بخشيد.
بورخس در دوره نوجواني شعر ميسرود و مدام به كتابخانه ميرفت تا مقالات بلند نويسندگاني همچون ساموئل تيلور كالريج و توماس دي كوئينزي را بخواند. او كه از كودكي خود را غرق مطالعه كرده بود از ابتداي حرفه نويسندگي به آثار كلاسيك و حماسي بسياري از فرهنگهاي جهان توجه داشت. نوجوانياش را در ژنو و بعد در اسپانيا گذراند. علاقه خاصي به كتابخانهها داشت و انگار كه زندگياش را در راهروهاي كتابخانهها سپري كرد. در دوران جواني به عنوان كارمند كتابخانه كار ميكرد و سپس مدير كتابخانه ملي آرژانتين شد. تا سال ۱۹۳۰ او 6 كتاب چاپ كرده بود؛ سه مجموعه شعر و سه مجموعه مقاله. بين سالهاي ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۹ او تمام آثار داستاني خود را نوشت و چاپ كرد.
برخي بورخس را پدر داستاننويسي امريكاي لاتين مينامند كه شايد بدون او آثار نويسندگان بزرگ آن قاره همچون ماريو وارگاس يوسا، گابريل گارسيا ماركز و كارلوس فوئنتس هيچگاه خلق نميشدند.
نخستين بار احمد ميرعلائي با ترجمه مجموعه داستانهاي كوتاه «هزارتوهاي بورخس» و «باغ گذرگاههاي هزارپيچ» بورخس را به كتابخوانهاي ايراني معرفي كرد.
بهمناسبت صدوبيستمين سالروز تولد خورخه لوييس بورخس 10 نكته خواندني درباره او را گردآوري كردهام كه در ادامه ميخوانيد.
يك؛ اولين نوشته
اولين چيزي كه خورخه لوييس بورخس نوشت نه شعر بود نه داستان كوتاه. رساله هم نبود. پسربچه كه بود انگليسي را زودتر از اسپانيايي ياد گرفت. شعر را هم از زبان انگليسي و نه اسپانيايي ياد گرفت. اساطير يونان را كنار نميگذاشت. آنقدري كه اين كتابها را بلعيده بود؛ «داستان پشم زرين و هزارتو و هركول و چيزهايي درباره عشق خدايان و داستان جنگ تروا». به قول خودش يك كتاب ده، پانزده صفحهاي درباره اساطير يونان «آن هم به انگليسي دستوپا شكسته» نوشت و چون ديد چشمهايش ضعيف بود با «دستخطي بد و ناخوانا» هم آن را نوشت. اين كتاب تكنسخهاي را مادرش تا مدتها نگه داشت اما جابهجا شدنهاي مكرر و مسافرتهاي پيدرپي باعث شد اين نسخه گم شود.
دو؛ خاطرات كودكي
از همان دوران كودكي ميدانست هميشه بينا نيست. پدر، مادربزرگ پدري و پدربزرگ پدربزرگش همگي نابينا شده بودند. در اين ميان فقط پدرش بود كه چند سال پيش از مرگش و پس از يك عمل جراحي بينايياش را بازيافت. بورخس سال 1954 بينايياش را بهطور كامل از دست داد. اصلا انگار هر جا كه پا ميگذاشت و خانهاش ميشد قبل از او كساني بودند كه نابينايي آنها را دربرگرفته بود. بورخس پس از خوزه مارمول و پل گروساك، سومين رييس كتابخانه ملي بود كه نابينا شده بود.
ديد ضعيف هميشه همراهش بود و وقتي پا به سن گذاشت، كتابها و تصاوير آنها را از دوران كودكياش به خاطر ميآورد چون ميتوانست كتابها را ببيند. گفته بود: «وقتي به كودكيام فكر ميكنم ياد كتابهايي ميافتم كه خوانده بودم.» مثلا تصاوير داستان «هاكلبري فين» و «زندگي روي ميسيسيپي»، «هزار و يك شب»، تصاوير فرهنگهاي لغات و دايرهالمعارفها را به خاطر ميآورد. خاطراتي هم از ييلاق و اسبسواري در چراگاههاي اطراف رود اروگوئه در آرژانتين به ياد داشت.
سه؛ ترس از تكثر داشت
تكثر پايه فكري بورخس بود و بزرگترين استعاره بورخس، آينه است. گفته بود همواره روياي هزارتوهاي آينه را ميبينم. هزارتو براي بورخس از دو آينهاي شكل ميگيرد كه مقابل هم قرار ميگيرند. آينه تكرار و تكثير ميكند. گفته بود اين ايماژ آينه از اولين ترسها و هراسهاي دوران كودكياش نشات گرفتهاند. چون از آينه ميترسيد. از تكرار شدن. بينايياش را كه از دست نداده بود خيلي به چهره خودش در آينه نگاه نميكرد. از عكاسي هم ميترسيد چون دوربين را هم ميشود يك جور آينه دانست. در نظرش كسي كه دوربين به دست بود انگار كسي بود كه لوله تفنگ را به سمتش نشانه رفته بود. در مصاحبهاي گفته بود: «آينهها ويژگي غولواري دارند» و جاي ديگري تاكيد كرده بود: «آينهها تكثير ميكنند، مانند همآغوشيها و من از آينهها و همآغوشيها متنفرم.»
چهار؛ ماجراي ديكتاتور آرژانتيني و كتابخانهها
بعد از به قدرت رسيدن خوان دومينگوئز پرون، ديكتاتور آرژانتيني در سال 1946 فقط كساني كه عضو حزب پرونيست بودند، ميتوانستند به استخدام مشاغل رسمي دربيايند. بورخس از پيوستن به اين حزب امتناع ميكرد و به همين ترتيب از سمت معاونت كتابخانه شهرداري «ميگل كين» بركنار شد و به يكي از سازمانهاي كوچك وابسته به شهرداري انتقال يافت تا به كار بازرسي طيور در يكي از بازارهاي محلي مشغول شود. برخي ميگويند او به آموزشگاه پرورش زنبور عسل منتقل شد كه در مقايسه با بازرسي طيور در بازارهاي محلي براي بورخس به يك اندازه مضحك و مسخره بود. در هر صورت مجبور شد استعفا بدهد و شغلي براي خود جفتوجور كند. برخلاف اينكه شخصيتي خجالتي و كمرو داشت براي درآوردن خرج خود و مادرش به ارايه سخنراني در موسسههاي فرهنگي و ادبي روي آورد.
سال 1955 پرون طي يك كودتاي نظامي از كار بركنار شد و بورخس به صندلي رياست سركتابداري كتابخانه ملي آرژانتين تكيه زد. در همين اوضاع و احوال بود كه به خاطر مطالعه زياد، ديد چشمانش را از دست داد. او به كارش در كتابخانه ادامه داد تا اينكه پرون از تبعيدگاهش در اسپانيا به آرژانتين بازگشت و بار ديگر قدرت را در دست گرفت. بار ديگر بورخس از سمت مديريت كتابخانه ملي استعفا داد و گفته بود: «استعفا دادم چون نميتوانستم با وجدان راحت به او خدمت كنم.» او حتي حاضر نبود اسم اين ديكتاتور را بر زبان بياورد و گفته بود: «من از هر فرصتي براي حذف نام پرون استفاده ميكنم.»
پنج؛ شبهاي تولد در كتابخانه
در آن 18 سالي كه بورخس رياست كتابخانه ملي را بر عهده داشت، تولدش را در بيستوچهارم آگوست جشن ميگرفتند. در نيمكره جنوبي اين ماه مصادف با روزهاي زمستان است. در آن زمان آرژانتين زمستانهاي سوزناكي را پشت سر ميگذاشت و هزينه خريدن هيزم و چوب براي شومينه كتابخانه آنقدر هنگفت بود كه بودجه دولتي اجازه چنين ولخرجياي را نميداد. اما به مناسبت تولد بورخس شومينه را روشن ميكردند و شبهاي تولد او، مادر و دوستانش از جمله آدولفو بيوئي كاساراس، مانوئل پيرو (نويسندهاي كه بورخس او را براي پيرنگ رمانهاي نوآرش تحسين ميكرد) به ديدنش ميرفتند.
دورهاي كه بورخس رياست كتابخانه ملي را بر عهده داشت، مشتري پروپاقرص كتابفروشي «پيگماليون آنگلو جرمن» در بوينس آيرس هم بود و عصرها به اين كتابفروشي كه پاتوق علاقهمندان به ادبيات شده بود، سر ميزد. از طرفي آلبرتو مانگوئل عصرها و بعد از مدرسه براي كار در اين كتابفروشي استخدام شده بود. آن روزها بورخس بينايياش را از دست داده بود و از ديگران و به خصوص مادرش درخواست ميكرد كتابها را با صداي رسا براي او بخوانند. مانگوئل كه آن زمان شانزده سال داشت، يكي از كتابخوانهاي بورخس شد و از سال 1964 تا 1968 عصرها به ديدن اين استاد داستان كوتاه ميرفت. مانگوئل درباره اين تجربهاش گفته بود: «فكر ميكردم به اين پيرمرد مهربان و نابينا لطف ميكنم و اصلا خبر نداشتم كه ستاره بختم داشت جلوي چشمانش ميدرخشيد.» آلبرتو مانگوئل در كتاب «با بورخس» كه سال 2004 منتشر شد چهار سال رفتوآمدش به خانه بورخس را شرح داده است. مانگوئل ديده بود كه بورخس انگشتهايش را روي عطف كتابها ميكشيد «چنانكه گويي با دقت بر سطح ناهموار نقشهاي برجسته به پيش ميرود و اگر قلمرويي را كه بدان وارد ميشود برايش آشنا نباشد، تو گويي پوستش جغرافياي آن قلمرو بيگانه را برايش
ترجمه ميكند.»
شش؛ از گپزني دست نميكشيد
مانگوئل فهميده بود بورخس عاشق گپ و گفت است: «بورخس عاشق گپ زدن بود و هنگام صرف غذا «خوراكي ساده» مانند پلو يا پاستا درخواست ميكرد تا غذا خوردن حواس او را از گپزني پرت نكند.»
مانگوئل در مصاحبهاي با پل هولدنگريبر، مدير كتابخانه عمومي نيويورك گفته است: «به غذا علاقهاي نداشت، همانطور كه موسيقي يا هنرهاي بصري علاقهاش را برنميانگيخت و طي صرف غذا، چه خوب بود چه بد، دلش نميخواست حواسش پرت غذا شود. نبايد ادويهاي به خوراكش زده ميشد.» حتي يك بار براي سخنراني درباره شعر و شاعري به دانشگاه هاروارد رفته بود و او را به ضيافت شام دعوت كردند و بورخس خواهش كرد برايش سوپ گوجه كنسرو شده بياورند. اين خواستهاش صداي آشپزهاي دانشگاه را درآورده بود.
هفت؛ بايد دست خط خودش را ميديد
بورخس براي اين جلسههاي كتابخواني طرح و برنامههايي ريخته بود. مانگوئل ميگويد: «در پنجاهوپنج سالگي كه نابينايياش را از دست داد، تصميم گرفت ديگر شعر ننويسد. ميگفت شعر مينويسد چون مثل موسيقي سراغش ميرفت، موسيقياي كه به آن كلام را ميافزود و بعد ميتوانست آن كلام را ديكته كند. اما براي نوشتن شعر بايد دستخط خودش را ميديد بنابراين از شعر سرودن دست كشيد اما طي سالهاي باقي عمرش چكيده و پيرنگ و تصوراتش از داستانها به ذهنش خطور ميكردند.»
هشت؛ متنفر از فوتبال و شيفته جنگ خروسها
گفته بود: «فوتبال پرطرفدار است چون حماقت هم طرفداران زيادي دارد». از نظر او اين بازي زيباييشناختي كريهي داشت و آن را يكي از فجيعترين جنايتهاي انگلستان ميدانست. حتي زمان يكي از سخنرانيهايش را عامدانه طوري تنظيم كرد كه با نخستين مسابقه آرژانتين در جام جهاني 1978 تداخل داشته باشد. گفته بود: «در فوتبال همه چيز به نظرم بيمعني ميآيد و در ضمن به نظرم تماشايش كار جالبي نيست.» اما نفرت بورخس از اين ورزش در موضوعي فراتر از زيباييشناسي ريشه داشت. مشكل او با فرهنگ طرفداران فوتبال بود و به نوعي آن را به حمايت كوركورانه مردم به تقويت قدرت رهبران جنبشهاي سياسي قرن بيستم مربوط ميدانست. او در زمان خودش ظهور عناصر فاشيسم و پرونيسم را در گستره سياست آرژانتين ديده بود، بنابراين بدگمانياش به جنبشهاي سياسي پرطرفدار و فرهنگ توده- كه فوتبال اوج ظهور چنين مفهومي در آرژانتين بود- معقول به نظر ميرسد.
از يك طرف عاشق پروپاقرص بوكس و جنگ خروسها بود. زماني كه چشمانش ميديد از تماشاي مسابقات بوكس لذت ميبرد. با وجود اينكه برگزاري جنگ خروسها در كشورش قدغن شده بود اما بالاخره هر طور شده خودش را به مراسمها ميرساند. از نظر او «جنگ خروسها نبردي عادلانه است، چون هر دو خروس كاملا از نبرد خود لذت ميبرند. البته آنها به شيوه جهنمي خودشان از اين نبرد لذت ميبرند.»
نه؛ عاشق سينما
بورخس شيفته سينما رفتن بود. از تماشاي موزيكال «داستان وست سايد» سير نميشد و هر بار كه به سينما ميرفت تا انتهاي فيلم در سالن نمايش مينشست. در دهههاي 30 و 40 براي نشريه «Sur» نقد فيلم مينوشت و در مطلبي «همشهري كين» ساخته اورسن ولز را به باد انتقاد گرفته بود. او سخت تحت تاثير آثار ملودرام قرار ميگرفت. با تماشاي فيلمهاي گانگستري و وسترن به گريه ميافتاد. صحنه پاياني فيلم «فرشتگاني با چهرههاي كثيف» ساخته مايكل كورتيز بغض را در گلوي او مينشاند؛ صحنهاي كه در آن ويليام راكي ساليوان (با بازي جيمز كاگني) را به سمت صندلي الكتريكي ميبرند و ميپذيرد كه حالا بايد مثل آدمي بزدل لابه و زاري كند و از چشم پسرهايي كه او را مثل يك بت ميپرستيدند، بيفتد.
ده؛ مجذوب ادبيات شرق
كتابخانه پدرش واقعه بزرگ زندگياش بود: «گاه فكر ميكنم كه هرگز از آن كتابخانه پا به بيرون نگذاشتهام.» از نظر او بهشت همان كتابخانه بود. كتابخانهاي كه سرشار از كتابهاي ادبيات شرق بود. آثار اين كتابخانه بودند كه بعدتر در داستانهايش به آنها مراجعه كرد. در داستان «تقرب به درگاه المعتصم» از آثار عطار نوشت. بورخس علاقهاي خاص به «هزار و يك شب» داشت؛ درباره «هزار و يك شب» سخنراني كرده بود و مقالهاي هم در مورد مترجمان اين اثر نوشت. «منطقالطير» عطار را با دقت و شيفتگي خوانده بود. قصههاي قرآن، كتاب «سه حكيم مسلمان» نوشته دكتر سيدحسين نصر- كه در چند مصاحبهاش از اين كتاب نام برده- از جمله آثاري هستند كه تاثيري شگرف بر بورخس گذاشتند و بايد گفت كه كتابخانه پدر بورخس، پلي بود كه او را به متون شرقي رساند.
علاوه بر كتابخانه پدرش، ماسدونيو فرناندز نيز در آشنايي بورخس با متون شرقي تاثيرگذار بود. او مردي نحيف و موخاكستري شبيه مارك تواين و از دوستان پدر بورخس و در واقع استاد اصلي بورخس بود. فرناندز عارف بزرگي بود و شباهت زيادي به شمس تبريزي داشت؛ مثل شمس در اواخر عمرش گم ميشود اما بعدتر او را پيدا ميكنند. با بورخس هم رابطهاي شبيه به رابطه شمس و مولانا داشت.
بورخس سخت تحت تاثير آثار ملودرام قرار ميگرفت. با تماشاي فيلمهاي گانگستري و وسترن به گريه ميافتاد. صحنه پاياني فيلم «فرشتگاني با چهرههاي كثيف» ساخته مايكل كورتيز بغض را در گلوي او مينشاند؛ صحنهاي كه در آن ويليام راكي ساليوان (با بازي جيمز كاگني) را به سمت صندلي الكتريكي ميبرند و ميپذيرد كه حالا بايد مثل آدمي بزدل لابه و زاري كند و از چشم پسرهايي كه او را مثل يك بت ميپرستيدند، بيفتد.