شهيد عراقي پدر سياسي من بود
محسن رفيقدوست
از شمار دو چشم يك تن كم/ وز شمار خرد هزاران بيش. اين شعر كه معمولا در مورد برخي اشخاص خوانده ميشود، در مورد استاد و پدر سياسي من شهيد بزرگوار مهدي عراقي صادق است. قبل از ظهور آفتاب بلند امام خميني (ره) در جامعه تشكيلاتي به نام انجمن حجتيه در جامعه بسيار پا گرفته بود كه تقريبا همهجا بودند. وقتي كه امام (ره) شروع كرد، يك روز مرحوم شهيد عراقي من را خواست و از من پرسيد كه نشاني منزل آقاي محمود حلبي را ميشناسي؟ من گفتم پيدا ميكنم. گشتم و ديدم كه ايشان در منزلي مربوط به حاج سيدمهدي خرازي در خيابان خراسان، خيابان زيبا زندگي ميكند. نشاني را به شهيد عراقي گفتم. او گفت با هم به آنجا برويم. رفتيم و آنجا شهيد عراقي به مرحوم حلبي گفت: آقاي حلبي! آيا شما ميدانيد كه يك مرجع تقليد و يك رهبر بزرگ ديني قيام كرده براي آنكه زمينه را براي قيام امام زمان (عج) آماده كند؟ آقاي حلبي پرسيد: منظورتان حاج آقا روحالله (خميني) است؟ آقاي عراقي پاسخ داد: بله. آقاي حلبي گفت: حالا چه ميخواهي بگويي؟ آقاي عراقي گفت: اين كاري كه شما درست كردي كه اكثر جوانها را دور هم جمع ميكنيد و براي مبارزه با بهاييت فعاليت ميكنيد، بهتر نيست در اين زمينه فعاليت كنيد؟ آقاي حلبي گفت: با هم فرقي ندارد. آقاي عراقي گفت: خيلي فرق دارد، ميتواني بگويي تا حالا چند بهايي را مسلمان كردي؟ مرحوم حلبي گفت: من نميدانم! اما حتما خيلي هستند. آقاي عراقي گفت: اگر نميداني، عيب تشكيلات توست، اما من معتقدم هيچ بهايي را مسلمان نكردي. هدف من از بيان اين خاطره اين است كه فردي به تعبير آقاي امير عراقي كه دانشگاهي نيز نبود، اما آنقدر محقق و ژرفانديش بود كه دست كرد در جيبش و كاغذي در آورد و گفت: آشيخ محمود، تو نميتواني بگويي كه چند بهايي را مسلمان كردي، اما من به جرات ميخوانم. اولين اسمي هم كه خواند، اسم فردي به نام قندهاري از بچههاي مدرسه علوي بود كه بهايي شده بود و بعد اسم افراد زيادي را خواند كه از بچههاي خانوادههاي متدين بودند و بهايي شده بودند. وقتي شهيد عراقي اينها را ميگفت، ميلرزيد. بعد با حالت عصبانيت بلند شد و من هم بلند شدم و گفت: من امروز آمدهام اينجا كه اتمامحجت كنم. امروز خدا براي ما شخصيتي را فرستاده كه جز از راه او به امام زمان (عج) نميشد رسيد.