موانع تغيير در فرآيند توسعه
سه سال بعد، در مردادماه 1398 آندرهآ استرماچوني در پاسخ به كساني كه نارساييهاي حاكم بر مديريت باشگاه استقلال را با جمله هميشگي «اينجا ايران است» امري عادي جلوه ميدهند، گفت: «من را آورديد شبيه خودتان شوم يا من را آورديد كه شبيه ايتالياييها شويد؟ من نميخواهم شبيه شما شوم. نظم و انضباط را رعايت كنيد».
در هر دو بيان، مفهوم «تغيير» با ميزان صراحت متفاوتي وجود دارد. مفهومي كه در آن حيرانيم. تغيير چه كسي، در چه جهتي و چگونه؟ ما براي ارايه يك ژست كارآمدي از مديريتمان، بطور ضمني ميپذيريم كه براي داشتن تيمي در تراز فوتبال روز جهان يا نزديك به آن، بايد به افراد حرفهاي اين صنف رجوع كنيم و هزينه بالاي مربي خارجي را تقبل ميكنيم، اما درست زماني كه بايد تغييرات مورد نظر او را در خود ايجاد كنيم، نهتنها از پذيرش اين تغييرات سرباز ميزنيم، بلكه كسي را كه براي ارتقاء و بهبود مهارتهاي خود به او پرداخت كردهايم وادار ميكنيم كه قواعد ضد بهبود ما را بپذيرد و خودش را نه فقط با استانداردهاي فني كه با نظام فكري و مديريتي ما نيز انطباق دهد. در واقع، ما تا آنجا از تغيير استقبال ميكنيم كه با ساخت موقعيت ناكارآمد كنوني و حفاظت از منافع بهشدت شخصي شده، در تضاد نباشد و به محض اينكه تغييرات، منطق دروني ما براي دوام موقعيت ناكارآمد را به چالش بكشد، تلاش ميكنيم عامل تغيير را بياثر يا با خود همنوا كنيم.
اين داستان، روايت مكرري است كه در حوزههاي مختلف به شكلهاي متفاوتي ظهور ميكند. وقتي نقاب از چهره برداريم و قدري الگوهاي ذهني و رفتاري خود را بكاويم، واقعيت عرياني كه احتمالا موجب شرم يا اندوه ما ميشود، اين است كه توسعهنيافتگي و عناصر آن، بخشي از شخصيت و نظام حيات جمعي ما است كه در قالب رفتارهاي اجتماعي آموخته شده بازتوليد و تكثير ميشوند. اگر بپذيريم كه توسعه و توسعهنيافتگي هر دو، محصول زيربناهاي فكري و فرهنگي و متعاقبا رفتارهاي ناشي از آن به شمار ميروند، اين پرسش مطرح ميشود كه ما تا چه اندازه توسعه و لوازم آن را نه در حرف كه در عمل شريف و محترم ميشماريم و اساسا تا چه اندازه به وجود رابطهاي منطقي ميان شرايط و لوازم معين و وقوع توسعه به عنوان پيامد آن باور داريم؟ ما به مواهب و دستاوردهاي توسعه عشق ميورزيم و همواره منش توسعهيافتگان را در امور گوناگون تحسين ميكنيم، اما براي تحقق آن، از تمكين به ابتداييترين لوازم آن يعني نظم، قانون و حركت در سمت و سوي استانداردهاي حرفهاي تن ميزنيم. به عبارت ديگر، ما زندگي در يك جامعه توسعه يافته را دوست داريم اما حاضر نيستيم هزينههاي ساختن چنين جامعهاي را پرداخت كنيم، حتي اگر هزينهاي كه براي توسعه بيشكل و كژكاركرد كنوني ميپردازيم، بسيار فراتر از آنچه كه براي توسعه واقعي ضرورت دارد، باشد.
وقتي در كارزار توسعه، برخي مسائل به طول چند دهه بدون آنكه تخفيفي يابند، پيچيدهتر شده، ريشههاي آنها گسترش يافته، براي دهههاي متمادي با ما زندگي ميكنند و در همان حال مسائل جديدي هم به مجموعه آنها افزوده ميشود، حاكي از آن است كه ظاهرا جهان و واقعيتهايش، آنگونه كه ما تصور ميكنيم و ميانديشيم، كار نميكنند و خوانش دستگاه معرفتي ما از سازوكارهاي ساخت واقعيت در خصوص آنچه كه به توسعه ميرسد و آنچه كه به توسعه نميرسد ناتوان است. از اين رو، براي بازشناسي مخاطرات آنچه كه هستيم وكيستي خودكه ارتباط مستقيمي با بقاي انسان ايراني دارد، نخستين گام، كسب گونهاي از خرد است كه ناتواني پندارهاي ما در رابطه با فهم واقعيتهاي جهان را برملا كند.