به مناسبت روز تجليل از اسرا و مفقودين
«يحيي» نام ديگر آزادگي است
بنفشه سامگيس| در تقويم رسمي كشور، 11 محرم هر سال به مناسبت بزرگداشت مقام اسراي كربلا، با عنوان «روز تجليل از اسرا و مفقودين» نامگذاري شده است. روز تجليل از 39 هزار و 140 رزمنده ايراني كه از ابتداي سال 1358 تا روزهاي پس از پذيرش قطعنامه 598 توسط صدام (27 تير 1366، پذيرش توسط عراق - 29 تير 1367، پذيرش توسط ايران) به دست بعثيهاي عراقي در مناطق عملياتي ايران و عراق اسير شدند و تا 22 مرداد 1369 و اعلام رسمي رييسجمهوري وقت عراق درباره پذيرش مجدد مفاد قرارداد 1975 الجزاير، در اردوگاههاي پيدا و پنهان عراق، دوره اسارت و حبس را سپري كردند. امروز، از اين جمع پراكنده در گوشه و كنار كشور؛ از آنها كه در قيد حيات هستند بپرسي، تجليل و تكريم، چندان دغدغهشان نيست. برايشان مهم، اين است كه آدمها، يادشان مانده باشد كه اينها، يك روزي در يك سالي، وقتي چشم و قلبشان، سيبل گلوله سرباز بعثي شد وسط زميني صدها كيلومتر دورتر از شهر و پناه، و بازتاب استغاثهشان، در سرماي جبهه شمال غرب، دانه تيز تگرگ شد و بر لباسهاي نازكشان نشست و تنشان را يخ بست و در گرماي جبهه جنوب غرب، موج سيال بخار شد و بر چشمهايشان نشست و نگاهشان را بست، تنهاي تنها بودند. تنها اسير شدند، تنها اسير ماندند، تنها آزاد شدند و تنها به خانه برگشتند. بهشان لقب «آزاده» داده بودند. «آزادهاي» ميگفت: «هيچ دلم نميخواد از جزييات خاطراتم تعريف كنم. هرچي از خاطرات ما ميشنوين، قطرهاي از درياست. هرچي بنويسن از خاطرات اسرا، هزاران كتاب، نميتونه اون ثانيه از اسارت رو توصيف كنه كه لحظه تحويل سال اسرا هر كدوم به گوشهاي پناه ميبردن و با اشكهاشون خلوت ميكردن به ياد نوروزي كه در وطن بودن و آزاد بودن. براي توصيف تلخي مزه اسارت، تا حالا هيچ كلمهاي ساخته نشده.»
يحيي محمدپور/ متولد 1340/ ساكن ميناب:
«براي ما كه ساكن جنوب بوديم، جنگ از خرداد 59 شروع شد. من اعزامي داوطلب بودم و بعد از پايان دوره آموزشي در كرمان، به منطقه جنگي دزفول- عين خوش و دشت عباس- اعزام شدم كه اين منطقه به فكه و پاسگاههاي مرزي جبهه دزفول متصل بود. بعدازظهر اوايل آذر 59، من در دشت عباس و در حمله عراق اسير شدم. عراقيها تا پل كرخه آمده بودند و دزفول، زير آتش توپخانه عراق بود. نيروهاي ما در آن منطقه كم بود چون در آن زمان، جنگ هنوز نظم خود را پيدا نكرده بود و نيروها در منطقه پراكنده بودند. چند روزي طول كشيد تا دو تيپ از خارج دزفول به كمك ما آمد كه دزفول را از آتش توپخانه عراق نجات دهد. ما هم حمله ميكرديم و پيش ميرفتيم بدون آنكه نظم خاصي داشته باشيم. همه ميزدند و ميكشتند. نفر به نفر، پياده ميرفتيم و به سمت عراقيها، چند قدمي تانك و نفربرهايشان شليك ميكرديم. يكي از همين روزها، يك گروهان پياده 7نفره بوديم با فرماندهمان كه لابهلاي دود و خاك و آتش پيش ميرفتيم و جز يك ماشين مهمات كه همراهمان ميآمد، حتي ارتباط بيسيم هم با پشت خط نداشتيم. بيخبر، از مرز نيروهاي خودي جلوتر رفتيم و در يك منطقه باز، در تله عراقيها محاصره شديم. چون پياده بوديم، عراقيها متوجه شدند كه ما ايراني هستيم و روي ما آتش ريختند و اسيرمان كردند. آخرين تصويري كه از لحظههاي پيش از اسارت يادم مانده، اينكه در همان لحظات محاصره، سرم را بالا گرفتم و 4 جنگنده فانتوم ديدم كه از پايگاه دزفول بلند شده بودند و به سمت نيروهاي عراقي هجوم آوردند و آتش سنگيني بر سر عراقيها ريختند. همان لحظات، فرصت مناسبي براي فرار بود اما به محض آنكه تصميم به فرار گرفتيم، فانتومها رد شدند و عراقيها، دوباره به سمت ما آمدند و ما را با آتش، زمينگير كردند. آن وقت از سال، هواي جنوب در اوج گرما بود و من هنوز داغي زمين دشت عباس كه از تخت پوتينهايمان هم نفوذ ميكرد را يادم مانده. وقتي اسير شديم، عراقيها دستور دادند همه لباسهايمان را به آنها تحويل بدهيم و هر نفر از ما را روي بدنه فلزي تانكها و نفربرهايشان طنابپيچ كردند كه واقعا به داغي آتش بود و در آن لحظه، ما دعا كرديم كاش آتش فانتومهاي ايران، روي سر ما ريخته بود كه اينطور با شكنجه اسير عراقيها نشويم. بعد از انتقال به بازداشتگاههاي عراق هم، رزمندگان فارسيزبان را از باقي رزمندگان جدا ميكردند و تصورشان اين بود كه ما با پوستهاي تيرهرنگ، از اهالي خوزستانيم. عراقيها از خوزستانيها هيچ دل خوشي نداشتند چون آنها از همان روزهاي پيش از آغاز رسمي جنگ، با نيروهاي عراقي جنگيده بودند و به همين دليل، هم در زندانهاي استخبارات زنداني بودند و هم، بيش از ساير اسرا، شكنجه شدند. من هم 18 ماه در استخبارات زنداني بودم در حالي كه يك كلمه هم زبان عربي نميدانستم و بالاخره بعد از اينكه باور كردند من اهل هرمزگانم، مرا به اردوگاه رمادي و سپس به اردوگاه موصل منتقل كردند. در مدت حبس در استخبارات، سه بار من را با اعدام ساختگي شكنجه كردند؛ اسير را به ميدان تير ميبردند و دست و پا و چشمهايش را ميبستند و جوخه آتش را روبهرويش آماده ميكردند و حتي فرمان آتش هم ميدادند. تعدادي ديگر از اسرا؛ اسراي درجهدار و سپاهي را ميبردند كنار شط و دست و پايشان را ميبستند و هل ميدادند داخل شط و قبل از اينكه اسير غرق شود، او را از آب بيرون ميكشيدند. اينطور وقتها، اشهدمان را ميخوانديم و آماده ميشديم براي مرگ. بعد از نجات از استخبارات، 10 سال در اردوگاههاي عمومي اسير بودم و جو اسارت به گونهاي بود كه من بهترين دوستانم را در همين ايام و در همين اردوگاهها پيدا كردم. جو اسارت، همنشيني مردان باسواد و تحصيلكردهاي بود كه شنيدن حرفهاي آنها، به ما نگاه جديدي نسبت به وطن و مليگرايي آموخت ولي شنيدن اين حرفها و بحثها باعث نميشد كه دلمان براي ايران لك نزند. همه اسرا با هر عقيده و مسلكي، ميگفتند كه به محض آزادي و بازگشت به ايران، اول به ديدار امام ميرويم. هر فرصتي پيدا ميشد، سرودهاي انقلابي و حتي مارش نظامي كه پيش از شروع اخبار تلويزيون پخش ميشد را زمزمه ميكرديم و در تمام اين سالها، هر اسير جديدي كه آمد، پرسيديم آيا اين مارش نظامي هنوز قبل از اخبار تلويزيون پخش ميشود؟ انگار پخش اين مارش، قوت قلبي بود برايمان كه مردم، هنوز جنگ و رزمندههايشان را فراموش نكردهاند. ما چون در اردوگاههاي بازديد شده توسط صليب سرخ زنداني بوديم، اجازه داشتيم هر چند وقت يك بار، براي خانوادههايمان چند خطي بنويسيم و از حال و سلامتيمان خبر بدهيم. راديو مستقر در مقر عراقيها هم هميشه روشن بود و ما از بلندگويي كه در محوطه اردوگاه نصب بود، اخبار روز را ميشنيديم. البته تمام اخبار، تبليغات منفي عليه ايران بود و بارها در راديوي عراق به دروغ اعلام كردند كه مقامات عراق آماده مبادله اسرا هستند اما مقامات ايران اجازه تبادل نميدهند. ما به اين دروغها توجهي نداشتيم و خودمان را براي سالهاي طولاني اسارت آماده كرده بوديم. نااميد از آزادي هم نبوديم اما آرزويمان پيروزي ايران در اين جنگ نابرابر بود. روزي كه متن قطعنامه 598 از راديو پخش شد، صدام هم اعلام كرد كه حالا تبادل اسرا انجام ميشود و نيروهاي صليب سرخ به اردوگاه آمدند و به ما خبر دادند كه به زودي آزاد خواهيم شد و با كنترل كارتها و شمارههاي اسارتمان، فهرستي از اسرا تهيه كردند ولي همان زمان هم، ما چندان اميدوار به آزادي نبوديم. واقعيت اينكه، تا روزي كه ما به حوالي مرز ايران رسيديم و بچههاي كرمانشاه، منطقه سومار را شناختند و گفتند نزديك مرز ايران هستيم، باورمان نشد كه آزاد شدهايم و به خانههايمان برميگرديم. حتي، وقتي سوار اتوبوسهاي عراقي ميشديم، فكر ميكرديم در حال انتقال به يك اردوگاه جديد هستيم. بالاخره روز 26 مرداد 1369 به منذريه عراق رسيديم و كنار يك كمپ چادري، از اتوبوسها پياده شديم. كمپ، در نقطه صفر مرزي ايران و عراق بود و از همان فاصله؛ از همان 100 يا 200 متر دورتر از سيمخاردارهاي مرز، بعد از 10 سال، خاك وطنمان را ديديم و بوي خاك وطن را نفس كشيديم. آنقدر ترس داشتيم از اينكه عراقيها دوباره از آزاد كردن ما منصرف شوند و آنقدر ذوق داشتيم از اينكه بالاخره از چنگ عراق آزاد ميشويم كه نفهميديم چطور مشخصاتمان را با ماموران صليب سرخ چك كرديم. آن لحظه، تنها چيزي كه ما ميديديم و ميفهميديم، رنگ خاك پشت آن سيمخاردارها بود. اين را باور كنيد، وقتي از مرز عراق رد شديم، هيچ يك از بچهها، پا روي خاك ايران نگذاشتند؛ همهمان سينهخيز آمديم. هيچكس راه نرفت. همه، خودمان را روي خاك ايران ميكشيديم و زمين را ميبوسيديم و اشك ميريختيم. باور كنيد كه زمين پشت سيمخاردارهاي مرزي، از اشكهاي ما، خيس و گلآلود شد. ما، عاشق ايران بوديم.
از آن سالها، براي من، رفاقتهاي ناب مانده و دلتنگي وحدت و انسجامي كه در سالهاي بعد، هيچ وقت مثالش را نديدم، اگر در اردوگاه، يك رداي بلند به ما ميدادند، سه تكه ميكرديم كه از يك لباس، سه نفر سهم ببرند. ما در سالهاي اسارت، هيچ اموال شخصي نداشتيم اما همان رفاقتها را داشتيم و حالا كه به آن روزها نگاه ميكنم، ميبينم كه امروز، چقدر اموال شخصي داريم و... چقدر تنهاييم. از آن سالها، يك چيز ديگر هم براي من ماند؛ خاطره دوستان عزيزي كه پيكر نازنينشان را در خاك عراق جا گذاشتيم. وقتي در محوطه اردوگاه، سوار اتوبوس شديم، وقتي اتوبوس محوطه را ترك كرد، يكي از دوستانمان گفت: «بچهها. با دوستامون خداحافظي كنين. ما بدون اونا به وطن برميگرديم.» يادم هست كه 10 اتوبوس بود و در هر اتوبوس، حدود 50 نفر بوديم. اتوبوس به اتوبوس علامت داديم و نگاه 500 نفر برگشت سمت گورستان دوردستي كه دوستانمان را آنجا دفن كرده بودند؛ خيلي از آنها هيچ وقت به وطن برنگشتند.»