يادداشتي درباره رمان «گلهاي ويراني» نوشته پاتريك موديانو
روايت يك پرونده نامختوم
گلناز دينلي
«آن شب يكشنبه از ماه نوامبر در خيابان ابه دو لپه بودم. از كنار ديوار انجمن ناشنوايان ميگذشتم. سمت چپ آن، برج ناقوس كليساي سنژاك دو اوتپه قد علم كرده بود... در پيادهرو برگهاي خشك بود، يا برگهاي سوزانده شده يك فرهنگ لغت قديم گافيو... احساس كردم، اضطراب دارم. چون مدتها آنجا را نديده بودم... بيش از 25 سال از آن تاريخ ميگذشت... احساس ميكردم همه جا به همان شكل سالهاي آغازين دهه 60 مانده است؛ انگار در همان دوره آنجا را رها كرده بودند.»
«گلهاي ويراني» به شيوه فيلمهاي نوآر افتتاح ميشود؛ با فضايي سرد، تاريك و وهمناك؛ كابوسي كه انگار هيچ نسبتي با دنياي واقعي راوي ندارد. راوي مشغول قدم زدن است؛ در حالي كه با هر قدم و هر جملهاش ظن وقوع يك اتفاق هولناك بيش از پيش به جان خواننده ميافتد. «24 آوريل 1933 يك زوج جوان به دلايلي مبهم خودكشي ميكنند.» تحقيقات براي پردهبرداري از راز اين اتفاق شروع شده و معلوم ميشود كه زوج جوان در شب حادثه دو زوج ديگر را نيز در يك سالن رقص ملاقات كردهاند. حالا 30 سال از آن ماجرا گذشته و راوي مثل يك كارآگاه شروع به گشتن در خيابانهاي پاريس ميكند تا به نحوي سرنخي از آن شب و آن ماجرا به دست بياورد. در زندگي لحظههايي پيش ميآيند كه آدم را در زمان حركت ميدهند؛ اتفاقهايي كه جرقهاي را ناگهان در ذهن روشن ميكنند و ترتيب زمان و مكان را يكسره به هم ميريزند.
اين ويژگي ذهني و مكانيسم يادآوري خاطرات، دستمايه مهمي در خلق و پردازش آثار پاتريك موديانو است. او در مصاحبهاي به سال 1991 گفته:«من در گلهاي ويراني ميخواستم شروع به نوشتن يك اتفاق واقعي كه در سال 1933 رخ داده بود، بكنم ولي نتوانستم جلوي خودم را بگيرم كه به سالهاي اشغال فرانسه (در جنگ جهاني دوم) و به پدرم بازنگردم. من ميخواستم يك گزارش بنويسم؛ گزارشي كه باري ديگر با داستان خودم درآميخت.» راوي موديانو هم مثل خود اوست؛ نويسندهاي است كه از پدرش- آلبر- و از برادر از دست رفتهاش حرف ميزند، خاطرات دوران اشغال فرانسه را به ياد ميآورد و درست زماني كه ميخواهد دست به كشف راز يك معماي قديمي بزند، آنچنان با نوستالژي درگير ميشود كه كمكم رشته دغدغه اوليهاش را گم ميكند. البته آنچه كه خواننده در «گلهاي ويراني» با آن مواجه است نه يك اتوبيوگرافي كه قابي است از ديدگاه و جهانبيني نويسنده. راوي حافظه تصويري قدرتمندي دارد.
او در پاريس پرسه ميزند، ذهنش در زمان به حركت درميآيد و تصوير مكانها، آدمها، وقايع تاريخي و اتفاقات گذشته را جزء به جزء به خاطر ميآورد و مثل تكههاي يك كولاژ كنار هم ميگذارد. به اين ترتيب با پيش رفتن در متن داستان، ذرهذره تصوير دقيقي از پاريس موديانو، جهان داستان و البته تاملات و جهانبينياش- درست مثل تصاوير يك فيلم قديمي- پيش چشم مخاطب نمايان ميشود. اين است كه خواننده در ميانه داستان به خودش ميآيد و ميبيند كه آن هسته جنايي- پليسي اوليه در حال محو شدن است. در عوض او هم مثل راوي درحال درك سلسله وقايع و رويدادهاي اساسيتري(گاه بيربط و گاه مربوط به معماي اوليه) است كه مجال هر گونه نتيجهگيري اخلاقي را از او ميگيرد.
«بوي لاستيك سوخته در هوا پخش شده بود. دختري زير درختان بولوار ژوردان قدم ميزد. موهاي چتري بور، گونهها و لباس سبزش تنها مطلبي بود كه دربارهاش در آن هواي ملايم نوشتم. حل كردن اين معماها و تعقيب اين اشباح به چه دردي ميخورد وقتي كه زندگي آنجاست، زير آفتاب؟»
موديانو، فرزند زمانهاي است كه جنگ بزرگ را پشت سر گذاشته و حالا با تبعات آن روبهرو است؛ نسل گمگشتهاي كه مدام به گذشته نقب ميزند تا نشاني از فلسفه زندگي، موجوديت و هويتش پيدا كند.
او در «گلهاي ويراني» دست روي يك پرونده نامختوم ميگذارد؛ يك سفر معرفتشناسانه در زمان كه شبي راوي ملانكوليكش آن را به بهانه حل يك معما شروع ميكند و با بيرون كشيدن خاطرههاي كهنه از زير خاك ادامه ميدهد. پاياني در كار نيست. آنچه هست انبوهي از تصويرها، برداشتها و تلقيهاست كه خود آغاز سفري ديگر است.