• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4466 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۷ شهريور

«شخصيت اقتدارطلب» تئودور لودويگ ويزنگروند آدورنو پس از هفتاد سال

فاشيسم و به محاق رفتن امر سياسي

مرتضي ويسي مترجم

 

 

 

پديده فاشيسم يكي از هولناك‌ترين تجربه‌هايي است كه در طول تاريخ جهان مدرن انسان پشت سر گذاشته است. اما به اعتقاد بسياري مرگ هيتلر و مرگ نازيسم هيچ‌گاه نمي‌تواند گواهي بر مرگ فاشيسم باشد و اعتقاد فاشيسم در ذات ماهيت جهان مدرن نهفته است. به قول يوسف اباذري: «فاشيسم دم در ايستاده و منتظر است». در اين ميان مكتب فرانكفورت و به خصوص يكي از اعضاي آن تئودورآدورنو به اين موضوع توجهي خاص مبذول داشته‌اند. آدورنو براي پيشبرد اين ادعاي خود، به همراهي سه نويسنده ديگر كتابي با عنوان «شخصيت اقتدارطلب» را تاليف كرد كه در سال 1950 منتشر شد. اما اين كتاب طي اين سال‌ها خيلي مورد توجه محققان قرار نگرفت تا اينكه جهان و به خصوص اروپا طي اين سال‌هاي اخير تجربه‌هاي تقريبا جديدي را پشت سر گذاشت. ظهور رهبران پوپوليست، احزاب دسته‌راستي كه با هجوم مهاجران به خاك اروپا همراه شد متفكران حوزه‌هاي مختلف را به فكر وا‌داشت. اين مسائل باعث شد كه كتاب «شخصيت اقتدارطلب» يك بار ديگر مورد توجه محققان اين حوزه و مورد بازخواني‌هاي مجدد قرار گيرد. اين كتاب تاكنون به زبان فارسي ترجمه نشده است و براي بسياري از فارسي‌زبانان كتابي ناشناخته محسوب مي‌شود. اين در حالي است كه براي بسياري پروژه مكتب فرانكفورت با كتاب ديالكتيك روشنگري و صنعت فرهنگ شناخته شده است اما به اين وجه متفكران مكتب فرانكفورت كه بسيار هم به مسائل سياسي مي‌پردازد، مورد توجه قرار نگرفته است. با بازنشر اين كتاب در ماه‌هاي اخير، سايت ورسو (verso) توسط محققي به نام پيتر گوردون (Peter Gordon) به معرفي اجمالي اين كتاب پرداخته است. مقاله پيتر گوردون كه در روزهاي اخير منتشر شده است به سبب اهميت آن به فارسي برگردانده شده و اكنون پيش روي مخاطبان صفحه «سياستنامه» روزنامه اعتماد قرار دارد. اميد است كه متن پيش‌رو دريچه جديدي براي مخاطبان فارسي زبان و علاقه‌مند به اين حوزه باز كند.

 

آيا فاشيسم، پديده‌اي صرفا سياسي است؟

پيتر گوردون| كتاب شخصيت اقتدارطلب يك نقطه عطف مهم در مطالعات روانشناسي سياسي محسوب مي‌شود. اين اثر يكي از عميق‌ترين تلاش‌ها براي كشف ريشه‌هاي فاشيسم است كه در آن اين امر (فاشيسم) به هيچ عنوان صرفا پديده‌اي سياسي محسوب نمي‌شود بلكه همچون تجلي وضعيت‌هايي است كه در هسته دروني روح مدرنيته نهفته است. همين موضوع به تنهايي كفايت مي‌كند كه ما به اين امر بيشتر توجه كنيم. به خصوص در دنياي امروز كه جنبش‌هاي سياسي فاشيستي و شبه‌فاشيستي سراسر اروپا و امريكا را فراگرفته و دموكراسي آنها را با تهديد مواجه كرده است.

ارتباط اين اثر با جهان كنوني ما ممكن است تلنگري به خواننده در جهت خودآگاهي باشد اما جزييات ريشه‌اي اين مطالعه هنوز به خوبي درك نشده است و اين موضوع هم صرفا به دليل وجود اصطلاحاتي مانند «فاشيستم» و «اقتدارگرايي» نيست كه كاركردي كنايي دارند و قادر است تمام وجوه يك تحليل را تحت‌الشعاع قرار دهد. مهم‌تر از همه‌چيز توجه به اين موضوع است كه محكوم كردن مساله‌اي مانند فاشيسم بطور هم‌زمان هم هشدار و هم تسكين‌دهنده است چرا كه در نهايت سعي دارد بگويد يك تفكر راديكال امري هنجار يافته و پذيرفته شده نيست.

 

فاشيسم؛ تجربه‌اي در قلب مدرنيته

در كتاب شخصيت اقتدارطلب يك فرضيه مهم ليبراليسم به چالش كشيده مي‌شود و آن هم اينكه قوت فاشيسم نه در جهان پيرامون دنياي مدرن بلكه در قلب تجربه مدرنيته قرار دارد. در اين چارچوب فاشيسم اتفاقي عميق‌تر از يك فرم سياسي محسوب مي‌شود. منش يك شخصيت فاشيستي «قدرت‌طلبي» است؛ به اين معنا كه خود را به افراد قدرتمند متصل مي‌كند و افرادي را كه ضعيف مي‌پندارد تحقير مي‌كند. او مشخصا بسيار متمايل به تقليد، خشن و داراي تفكري كليشه‌اي است و همچنين به شكل وسواس‌گونه‌اي در پي شايعه‌پراكني، بي‌اخلاقي و توطئه‌چيني براي ديگران است. درواقع فاشيسم پديده‌اي است كه بيش از هر چيز سياست و امر سياسي را به محاق مي‌برد.

 

فاشيسم و ليبراليسم

شخصيت اقتدارطلب هميشه آشكارا فاشيست نمي‌شود بلكه اين امر موضوعي است كه ممكن است در درون او نهفته باشد و تحت شرايط تاريخي‌– اجتماعي خاصي ظهور يابد. اين كتاب يك منبع مهم براي كساني است كه فكر مي‌كنند مساله فاشيسم هيچ ارتباطي با فرهنگ ليبرال دموكراتيك ندارد. از منظر اين كتاب فاشيسم امري اسرارآميز، رازآلود، پديده‌اي ماورايي و نادر نيست بلكه از علائم آسيب‌شناسي رواني جهان مدرن است كه به طرز حيرت‌انگيزي جامعه مدرن را از درون تهديد مي‌كند.

ماكس هوركهايمر مدير انستيتوي تحقيقات اجتماعي، در مقدمه كتاب اين‌گونه مطرح مي‌كند كه اين تحقيق موفق به شناسايي گونه‌اي جديد از انسان‌شناسي شده است. «برخلاف يك شخص متعصب سنتي، شخص اقتدارگرا باورهاي ضدعقلاني و غيرمنطقي را با ويژگي‌هاي يك جامعه صنعتي در هم مي‌آميزد و يكي مي‌كند. او در آن واحد هم روشنفكر و هم خرافاتي است، به فرديت خود مي‌بالد و همزمان با اين ترس دايم سر مي‌كند كه مانند ديگران نباشد، نسبت به آزادي و استقلال شخصيت خود رنجور است [احساس خوبي ندارد] و تمايل دارد كه كوركورانه به قدرت و اقتدار تسليم شود».

 

فرد بالقوه فاشيستي

تيم تحقيقاتي كه براي مطالعه بر روي شخصيت اقتدار‌گرا شكل گرفته بود رسالتي بلندپروازانه را براي خود تعريف كرده بود. به نظر آنها اين كار فقط مطالعه ساده نمونه‌هاي تجربي شخصيت‌هايي كه اظهار وفاداري به فاشيسم كرده‌اند، نبود بلكه در پي بررسي خصوصيات رواني عميق و پنهان يك شخصيت اقتدارگراست كه در شرايطي خاص مي‌تواند اشتياق عميق خود را به فاشيسم بيان كند. به عبارت ديگر هدف آنها مشخص كردن پديده‌اي بود كه آن را «فرد بالقوه فاشيستي» مي‌ناميدند. براي پيشبرد اين كار ابزارهاي مفهومي عميقي لازم بود تا بتوانند از محدوديت‌ها و تمايزات رشته‌هاي دانشگاهي رهايي يابند. درواقع در اين تحقيق براي مطالعه شخصيت اقتدارطلب، طيف گسترده‌اي از روش‌هاي تحقيق را در يك پروژه واحد گرد آورده است. در اين كار ما مي‌بينيم زمينه‌هاي جامعه‌شناسي با روانكاوي، تحليل‌هاي كمي و كيفي با انتزاعي‌ترين نظريات تئوريك اجتماعي و فلسفي به هم پيوسته‌اند و مورد استفاده قرار گرفته‌اند.

براي چنين پروژه‌اي طبيعي بود كه تيمي از محققاني كه داراي مهارت‌هاي نامتعارفي بودند گرد هم جمع شوند. اين شيوه‌اي بود كه نماينده رسمي مكتب فرانكفورت تئودور آدورنو براي مطالعه روحيه خاص اروپايي به ارمغان آورده بود. وي علاقه‌اي عميق و به‌شدت انتقادي به نظريه روانكاوي همراه با سوالات فلسفي و جامعه شناختي داشت كه خيلي با گرايش‌هاي تجربي و روانشناختي همكاران امريكايي‌اش همخواني متناسبي نداشت. الزه فرنكل‌ـ برونسويك (1958-1908) همانند آدورنو اروپايي بود كه از دست نازي‌ها به امريكا پناهنده شده بود. در وينا به عنوان يك روانشناس آموزش ديده بود. وي در سال 1938 از اتريش به ايالات متحده گريخته بود و در دپارتمان روانشناسي دانشگاه كاليفرنيا، بركلي مشغول به فعاليت بود. مهم‌ترين كمكي كه در اين تحقيق از سوي او انجام شد جمع‌آوري بخش‌هايي از مصاحبه‌ها و داده‌هاي كيفي و نظري درباره فرزندپروري، رشد كودك و جنسيت بود. نويت سانفورد (1995-1905) يك امريكايي متولد باپتيست كه در رشته روانشناسي در دانشگاه هاروارد تحصيل كرده بود به عنوان استاد روانشناسي در دانشگاه كاليفرنيا، باركلي مشغول به كار بود. او بعدا موسسه رايت را تاسيس كرد كه بر موضوعات اجتماعي و روانشناختي تاكيد داشت. وي در سال 1950 در جريان «خطر سرخ» مكارتيسم دستگير شد و از اداي سوگند وفاداري امتناع كرد كه اين امر باعث شد از سمت دانشگاهي‌اش بركنار شود، هرچندكه در سال 1959 به كار خود باز گشت.

دانيل جي لوييسون (1994-1920) يك محقق حوزه روانشناسي كه دكتري خود را در سال 1947 در بركلي، با پايان‌نامه‌اي درباره قوم‌گرايي، دريافت كرده بود. لوينسون بعدها به عنوان استاد روانشناسي در هاروارد و سپس در ييل تا زمان بازنشستگي در سال 1990 فعاليت كرد. اين چهار مولف خود از دستياري و كمك چندين محقق ديگر بهره‌مند شدند كه از طريق انجام مصاحبه‌ها، جمع‌آوري و تحليل داده‌ها در پيشبرد تئوريك اين پروژه بسيار سهيم بوده و كمك‌هاي شاياني كردند.

بدون شك پيشبرد اين پروژه تحقيقي بدون حمايت مالي كميته يهوديان امريكا، سازماني كه در راستاي كمك به يهوديان مهاجر به امريكا شكل گرفته بود، امكان پذير نبود. اين نهاد كه به وسيله شخصي به نام ساموئل فلاورمن در سال 1906 تاسيس شده بود به تحقيقات اجتماعي توجه وافري داشت؛ به همين جهت به شكل‌گيري گروهي از محققان به نام مكتب فرانكفورت در آلمان كمك كرد.

مطالعه مكتب فرانكفورت درباره فاشيسم

مكتب فرانكفورت متشكل از فيلسوفان و تئوري‌پردازهاي اجتماعي همچون ماكس هوركهايمر، تئودور آدورنو، فردريك پولاك، اريك فرام، هربرت ماركوزه و لئو لونتال بود. تمامي اين اشخاص علاقه خود را در جهت پيشبرد يك برنامه تحقيقاتي ميان‌رشته‌اي كه دغدغه اصلي آن تركيبي از فلسفه علوم اجتماعي رهايي‌بخشي بود (متاثر از جريان ماركسيسم غيرارتدوكس‌گراي غربي) به اشتراك گذاشتند. براي اين كار از علومي همچون روانكاوي، جامعه‌شناسي، فرهنگ انتقادي و اقتصاد سياسي بهره بردند.

بديهي است كه مطالعه فاشيسم و ضد نژاد‌پرستي بي‌ارتباط به زندگي شخصي اعضاي مكتب فرانكفورت نبود. تقريبا همه آنها يهودي تبارهايي بودند كه با ظهور نازيسم در اروپا موقعيت‌شان را از دست دادند. براي آنها فاشيسم صرفا يك موضوع تحقيقي نبود بلكه يك تهديد وجودي و بنيادين بود. هرچند مسائل هويتي و شخصي در اين كار نمي‌تواند اهميت فكري و سياسي آن را مشخص كند. گسترش فاشيسم در سرتاسر قاره اروپا و پتانسيل‌هاي آن براي پيروزي در هر جاي ديگر، چپ اروپايي را با يك چالش ويرانگر مواجه كرد كه به لحاظ تئوريك اعتماد به نفسش را از بين برد. اگر بورژوازي در حال تسليم به عوام‌فريبي بود طبقه كارگر ديگر به عنوان عامل جمعي سياست رهايي بخش محسوب نمي‌شد. به نظر مي‌رسيد كه مفهوم كليدي ماترياليسم تاريخي مورد ترديد قرار گرفت. اگر كسي ميزان برآمدن اقتدارگرايي در ميان قرن بيستم در اروپا را درك نكند بطور قطع به عمق تاثيرات تئوريك و تجربي مكتب فرانكفورت نمي‌تواند دست يابد.

 

ظهور نازيسم و تبعيد فرانكفورتي‌ها

با برآمدن نازيسم، هسته اصلي اعضاي مكتب فرانكفورت به تبعيد دچار شدند. طي سال‌هاي 1930 تا 1940 ميلادي، هوركهايمر به مديريت موسسه مكتب فرانكفورت در امريكا ادامه داد. وي در آنجا مورد حمايت قرار گرفت و تحقيقات زيادي از جمله پنج تحقيق اساسي «با عنوان مجموعه مطالعات درباره پيش داوري» را منتشر كرد. اين تحقيقات تجربي بطور عمده بر مسائل معاصر ضد نژاد‌پرستي و سياست‌هاي عوامفريبانه در ايالات متحده امريكا متمركز شد كه در ادامه آنها با اين گرايش مطالعاتي زمينه‌هاي جامعه‌شناسي و روانكاوي را به روشي ديالكتيكي تركيب كرده و گسترش دادند. مطالعات بينارشته‌اي مكتب فرانكفورت، توسط ماكس هوركهايمر در سخنراني افتتاحيه سال 1931 به عنوان مدير موسسه، بيان شد. او وظيفه خود را به عنوان يك محقق در سه حوزه تعريف كرد: «ارتباط بين زندگي اقتصادي جامعه، رشد رواني افراد و تغييرات در قلمرو فرهنگي». اوايل سال 1929، اريك فروم پيشتر تحقيقات گسترده‌اي در زمينه سياست و روانشناسي كارگران يقه‌سفيد و يقه‌آبي در وايمار آلمان انجام داده بود و براي اين كار سه هزار و سيصد پرسشنامه را بين افراد مختلف توزيع كرده بود.

 

تحليل روان‌شناختي تمايلات اقتدارگرايانه

اريك فروم، به تئوري‌هاي روانكاوي متكي بود و معتقد بود كه مي‌توان تمايلات روانشناختي «اقتدارگرايانه» در فرد را تشخيص داد. اگرچه اين مطالعه اريك فروم جزو اولين تلاش‌ها براي ادغام روانكاوي با سياست در جهت تشخيص فهم اقتدارگرايي بود، اما دسترسي كامل به اين پژوهش‌ها امكان‌پذير نبود تا اينكه بعدها منتشر و در اختيار مخاطبان قرار گرفت.

در سال 1933، روانكاوي به نام ويلهم ريچ از اصطلاح «اقتدارگرايي» در كتابي با عنوان روانشناسي فاشيستي توده استفاده كرد. استفاده او مربوط به دو ساختار خانواده و جامعه بود. اما تا اواخر دهه 1930 موسسه توجه جدي به مساله ارتباط عيني بين روانشناسي اقتدارگرايي و سياست‌هاي فاشيستي نكرد. اولين دستاورد آنها در اين حوزه كتابي بود با عنوان مطالعاتي در اقتدار و خانواده كه در سال 1936 منتشر شد. اريك فروم در مقاله‌اي كه به او در اين اثر اختصاص داشت تاكيد ويژه‌اي بر «خوي سادو ماسوخيستي» به عنوان عاملي اساسي در شكل‌گيري شخصيت اقتدار‌گرا داشت. وي اين نكته را مطرح كرد كه فاشيسم بيشتر كساني را به خود جذب مي‌كند كه تحت حاكميت نيروهاي مستبد و تماميت‌خواه قرار دارند و در مقابل خود را فاقد قدرت مي‌بينند و زماني احساس آرامش مي‌كنند كه تحت سلطه يك رهبر قدرتمند قرار بگيرند. اين يك مفهوم كليدي بود كه با جلوه‌هاي متغيري در شخصيت اقتدارطلب ظهور پيدا مي‌كند.

پنجاه سال از انتشار كتاب «شخصيت اقتدارطلب» مي‌گذرد ولي همچنان اين اثر اهميت خود را حفظ كرده است كه ضرورت بازخواني مجدد وضع سياسي امروز را ياد‌آوري مي‌كند. با گذشت دهه‌ها، با برآمدن اقتدارگرايي و جريان‌هاي سياسي نئوفاشيستي، حتي در دموكراسي‌هاي شفاف سرمايه‌داري غرب، مفهوم پيروزمندانه «پايان تاريخ» ليبراليسم را با ترديد مواجه كرده است و اين موضوع ما را با اين مساله مواجه مي‌كند كه چرا مدت‌ها بعد از لحظه شكست آشكار فاشيسم، با چنين نيروي حيرت‌انگيزي دوباره حيات مجدد يافت و درجهان ما ظاهر شده است؟ يقينا هيچ پديده تاريخي دقيقا به همان شكل پديدار نمي‌شود. جريان شكل گرفته امروزي با پديده ميانه قرن بيستم تفاوت‌هاي زيادي دارد. جريان‌هاي جديد امروزي شعارها يا نمادهاي قديمي را با شكل جديدي از آن عبارات به كار مي‌گيرند. گويي اينكه در حال رها كردن يك شكل تئاتري از انتقام نوستالژيك هستند. پديده‌هاي سركوبگر ممكن است در پس سايه‌هاي تاريخي‌شان بازگردند.

 

هشدار آدورنو

مولفان كتاب «شخصيت اقتدارطلب» اين اميد را به جاي گذاشتند كه مي‌توان با اصلاحاتي در آموزش و پرورش به خصوص آموزش جوانان، پديده در حال گسترش فاشيسم را مهار كرد. اگر يك شخصيت اقتدارطلب از نارضايتي و اندوه‌هاي رواني رنج مي‌برد پس راه‌حل واقعي در اصلاح سبك تربيت و پرورش كودكان نهفته است. در اينجا شايد توصيه‌هاي مولفان كتاب به ظاهر ساده‌لوحانه به نظر بيايد. اما به نظر آنها «آنچه كه حقيقت بنيادين دارد، اين است كه كودكان بايد بطور واقعي دوست داشته شوند و به مانند يك فرد خاص مورد توجه قرار گيرند». اما آنها به اين نكته اذعان دارند كه اگر به زمينه‌هاي نارضايتي اجتماعي و سياسي توجه كافي نشود چنين اقداماتي شانس كمي براي موفقيت دارند. شيوه نگرش آنها به موضوع برگرفته از فهمي ديالكتيكي بود. به نظر آنها به سادگي نمي‌توان عامل رواني فاشيسم را مقدم بر عوامل اجتماعي دانست. آنها هشدار دادند كه اصلاح ساختار بالقوه فاشيسم با مواجهه روانشناسي صرف ميسر نمي‌شود. اين امر همسان با حذف كامل بزهكاري، اختلالات رواني و ناسيوناليسم در صحنه جهان است. اين مسائل برآمده از كليت جامعه است و تنها با تغييرات خود جامعه امكان تغيير وجود دارد. اين مساله ما را متوجه آرمانگرايي نهفته در اثر مي‌كند كه بيش از هر امري باعث پويايي و سرزندگي تحقيق فوق شده است. آدورنو هشدار مي‌دهد كه فرد مدرن در دنياي امروز تمايل دارد كه تفكرآرمان‌گرايانه را با اين شعار كه شخص بايد «واقع‌بين» باشد، از بين ببرد. درواقع ترس آدورنو از اين است كه انسان‌هاي مدرن امروزي با اين رويكرد كنار بيايند و در آن زمان است كه ديگر شخصيت اقتدارطلب يك آسيب يا يك استثنا محسوب نمي‌شود بلكه به تدريج در حال تبديل شدن به يك هنجار طبيعي در جامعه است. امروزه عالمان علوم سياسي و جامعه‌شناسي اذعان دارند كه اين ترس به هيچ‌وجه اغراق‌آميز نيست. امروزه تئوري‌پردازان احزاب راست و چپ سياسي در اين امر اشتراك نظر دارند كه واقعيت امر سياسي نمي‌تواند چيزي بيش از يك منازعه و رقابت ابدي بين دوست و دشمن باشد.

اما اين فكر كه با كنار گذاشتن آرمان‌گرايي، فراسوي اين منازعات سياسي، اميدي به پيدا كردن راهي به رستگاري وجود دارد درواقع رها كردن خود در نااميدي نهفته در واقع‌گرايي است. اين مساله بيش از هر امري زمينه‌ساز تداوم هميشگي تهديد فاشيسم است.

 


در دنياي امروز جنبش‌هاي سياسي فاشيستي و شبه فاشيستي سراسر اروپا و امريكا را فراگرفته و دموكراسي آنها را با تهديد مواجه كرده است.

محكوم كردن مساله‌اي مانند فاشيسم بطور هم‌زمان هم هشدار و هم تسكين‌دهنده است؛ چرا كه در نهايت سعي دارد بگويد يك تفكر راديكال امري هنجار يافته و پذيرفته شده نيست.

در كتاب شخصيت اقتدارطلب يك فرضيه مهم ليبراليسم به چالش كشيده مي‌شود و آن هم اينكه قوت فاشيسم نه در جهان پيرامون دنياي مدرن بلكه در قلب تجربه مدرنيته قرار دارد. اين كتاب يك منبع مهم براي كساني است كه فكر مي‌كنند مساله فاشيسم هيچ ارتباطي با فرهنگ ليبرال دموكراتيك ندارد. از منظر اين كتاب فاشيسم امري اسرارآميز، رازآلود، پديده‌اي ماورايي و نادر نيست بلكه از علائم آسيب‌شناسي رواني جهان مدرن است كه به طرز حيرت‌انگيزي جامعه مدرن را از درون تهديد مي‌كند.

درواقع فاشيست پديده‌اي است كه بيش از هر چيز سياست و امر سياسي را به محاق مي‌برد.

ماكس هوركهايمر: برخلاف يك شخص متعصب سنتي، شخص اقتدارگرا باورهاي ضد عقلاني و غيرمنطقي را با ويژگي‌هاي يك جامعه صنعتي در هم مي‌آميزد و يكي مي‌كند. او در آن واحد هم روشنفكر و هم خرافاتي است، به فرديت خود مي‌بالد و همزمان با اين ترس دايم سر مي‌كند كه مانند ديگران نباشد، نسبت به آزادي و استقلال شخصيت خود رنجور است [احساس خوبي ندارد] و تمايل دارد كه كوركورانه به قدرت و اقتدار تسليم شود.

بديهي است كه مطالعه فاشيسم و ضد نژاد پرستي بي‌ارتباط به زندگي شخصي اعضاي مكتب فرانكفورت نبود. تقريبا همه آنها يهودي‌تباري بودند كه با ظهور نازيسم در اروپا موقعيت‌شان را از دست دادند. براي آنها فاشيسم صرفا يك موضوع تحقيقي نبود بلكه يك تهديد وجودي و بنيادين بود.

اگر بورژوازي در حال تسليم به عوام‌فريبي بود طبقه كارگر ديگر به عنوان عامل جمعي سياست رهايي بخش محسوب نمي‌شد.

اريك فروم معتقد است فاشيسم بيشتر كساني را به خود جذب مي‌كند كه تحت حاكميت نيروهاي مستبد و تماميت‌خواه قرار دارند و در مقابل خود را فاقد قدرت مي‌بينند و زماني احساس آرامش مي‌كنند كه تحت سلطه يك رهبر قدرتمند قرار بگيرند. اين يك مفهوم كليدي بود كه با جلوه‌هاي متغيري در شخصيت اقتدارطلب ظهور پيدا مي‌كند.

برآمدن اقتدارگرايي و جريان‌هاي سياسي نئوفاشيستي، حتي در دموكراسي‌هاي شفاف سرمايه‌داري غرب، مفهوم پيروزمندانه «پايان تاريخ» ليبراليسم را با ترديد مواجه كرده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون