• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4479 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۱ مهر

وقتي اولين گلوله جنگ شليك مي‌شود همه چيز در زندگي تغيير خواهد كرد

روزهاي خوش

دانيال ناصري

«تيلا» به روي ايوان خانه قدم گذاشت و «مارِد» را ديد كه روي صندلي چوبي پشت نرده‌هاي ايوان نشسته بود و با خرسندي زمين‌هايش را تماشا مي‌كرد. دقايقي مكث كرد تا شوهرش را خوب نگاه كند كه گاهي پاهايش را به نرده‌هاي جلويش مي‌فشرد و صندلي را روي پايه‌هاي عقبش بازي مي‌داد. دود سيگار وقتي به موازات چشم‌هايش مي‌رسيد، درآميخته با نور به رنگ آبي درمي‌آمد، لنبر مي‌زد و رقص‌كنان بالا مي‌رفت. از روي ميز عسلي كنارش ليوان را برمي‌داشت و مزه‌مزه مي‌كرد. بعد «پنه» لابه‌لاي پايش مي‌گشت و آنقدر خود را به پاهاي صاحبش مي‌ماليد تا دست «مارد» پشت گردنش را نوازش مي‌كرد و انگشتانش را لابه‌لاي موهايش فرو مي‌برد. آن‌ وقت «پنه» پوزه‌اش را روي زمين مي‌گذاشت و خرناسه‌هاي حاكي از رضايتش را سر مي‌داد. «تيلا» قدم پيش گذاشت و با لبخندي كه گاهي روي لب‌هايش مي‌نشست و به سرعت محو مي‌شد، پرسيد: «شناسنامه منو نديدي؟»

«مارد» متوجه آمدن همسرش و سوال او نشده بود. همانطور كه «پنه» را نوازش مي‌كرد به دشت بي‌پايان روبه‌رويش خيره شده و غرق در افكار خود بود. «تيلا» با قدم‌هايي كه سعي مي‌كرد «مارد» را متوجه حضور خود كند از پله‌هاي ايوان پايين رفت، خانه را دور زد و نگاهي به بچه‌ها انداخت كه در زمين بازي پشت خانه سرگرم بودند. سپس برگشت، كنار «مارد» ايستاد و دوباره پرسيد: «شناسنامه منو نديدي؟»

«مارد» به شنيدن صدا سرش را برگرداند و در دم متوجه آرايش رقيق همسرش شد اما چيزي به ذهنش نرسيد. جواب داد:«نه... براي چي مي‌خواي؟»

- تمديد نظام پزشكي.

«مارد» با دست حركت نامفهومي كرد و ادامه داد: «حالا تو اين بلبشو كي مياد تاريخ اعتبار حكم تو رو ببينه؟»اما «تيلا» صبر نكرد تا جمله شوهرش به پايان برسد، برگشت و به داخل خانه رفت.چند روزي تا برداشت محصول مانده بود و «مارد» با بي‌صبري روزشماري مي‌كرد. تا ظهر امروز ترتيب تمام كارها را داده بود 30 كارگر از روستاهاي اطراف اجير كرده و هنوز برداشت شروع نشده، دستمزدشان را تمام و كمال پرداخت كرده بود. كارگرها با اين اخلاق او آشنا بودند و چند سالي مي‌شد كه ديگر براي اينكه دستمزدشان را بعد از اتمام كار بگيرند، اصرار نمي‌كردند. در واقع تمام جوانان آن روستاهاي مرزي هم براي اينكه يك روز كامل در كنار «مارد» باشند، روزشماري مي‌كردند و همه منتظر بودند ببينند خانم دكتر امسال براي نهارشان چه غذايي تدارك مي‌بيند.صداي قيل و قال بچه‌ها از زمين بازي پشت خانه بلند بود. «تيب» پسر بزرگ‌تر كه 8 ‌سال داشت با اسب چوبي خود مي‌تاخت و دشمنان را با شمشيرش مي‌تاراند. «شيب» كه يك ‌سال از «تيب» كوچك‌تر بود بيش از آنكه به فكر دنبال كردن توپ‌اش باشد، محو حالات صورت برادرش بود و نمي‌توانست تصور كند كه آن تجاوزگران خيالي چه خطري مي‌توانند داشته باشند. «پريشا» هم كه فقط يك ‌ماه از تولد 3 ‌سالگي‌اش مي‌گذشت، مشغول غلت ‌زدن روي چمن بود و گاهي حتي تا زير پاي اسب چوبي مي‌رسيد. آن‌ وقت «تيب» از روي اسبش جستي مي‌زد و پايين مي‌پريد، دستش را دور كمر «پريشا» حلقه مي‌كرد و او را چند متري آن ‌طرف‌تر مي‌برد. بعد در حالي كه انگشت سبابه‌اش را در هوا تاب مي‌داد به او گوشزد مي‌كرد كه نبايد زياد نزديك شود زيرا او هنوز يك دختربچه است و جنگ برايش خطرناك است و بايد برود و با «تالي» بازي كند. «تالي» هنوز به دنيا نيامده اما چند ماه پيش آثاري از خودش نشان داده و فهمانده بود كه بايد خانه را براي حضور قريب‌الوقوعش آماده كنند.«تيلا» كه عجالتا از فكر شناسنامه‌اش بيرون آمده بود در آشپزخانه مشغول تفت دادن ماهي بود، پياله‌هاي ترشي را روي پيشخان چيده، دو بشقاب سبزي تازه آماده كرده و ظرف سالاد را تزيين كرده بود اما كيك را هنوز به هيچ‌كس نشان نداده بود.صداي راديو در آشپزخانه مي‌پيچيد اما گوينده با اينكه اخبار ورزشي را با شور و حرارت اعلام و درست به همين دليل، تنشي را در صدايش آشكار مي‌كرد كه نتيجه تلاش بيش از حد او براي تسلط بر لحن خود بود. سپس خبري را اعلام كرد كه دليل تشويش خاطرش را نشان مي‌داد:«گزارش‌هاي رسيده حاكي از شنيده شدن صداهاي پراكنده انفجار در شمال‌غرب استان است. مقامات هنوز واكنشي نشان نداده‌اند اما منابع غيرموثق از ايجاد تنش در منطقه گزارش مي‌دهند. در همين... » ناگهان صداي گوينده اخبار قطع شد، هر چند صداي نفس كشيدنش به گوش مي‌رسيد. «تيلا» با نگاهي لرزان به راديو خيره شد. بعد دوباره صدايي به گوش رسيد. گوينده گلويش را صاف مي‌كرد:«هموطنان عزيز، هم‌ميهنان غيور به خبري كه هم‌اينك به دست‌مان رسيد، توجه فرماييد...» كلمات را وزن مي‌كرد و بسيار كند و شمرده‌شمرده متن را مي‌خواند. صداي فرياد «مارد» به گوش رسيد كه از روي ايوان به كارگرها خداقوت مي‌گفت. ايستاده بود و براي‌شان دست تكان مي‌داد و از نگاه حاكي از تحسين‌شان به مزرعه بر خود مي‌باليد. اما هنوز كارگرها چند قدمي نرفته بودند كه «تيلا» سراسيمه به روي ايوان دويد و بي‌آنكه حركت اضافه‌اي بكند، فرياد زد: «جنگ».«مارد» ناگهان سرش را برگرداند و به چشم‌هاي همسرش خيره شد.

- جنگ شده ... حمله كردن.

«مارد» با اينكه معني اين كلمات را خوب مي‌فهميد، پرسيد:«يعني چي؟... جنگ ديگه چيه؟»

«تيلا» فرياد زد:«جنگ... همين يه كلمه بس نيست؟»

«مارد» عقب‌عقب رفت و روي صندلي نشست، دستش را به زير چانه برد و با خود گفت:«بالاخره... بالاخره شروع شد.»

- اينقدر اين ‌پا و اون‌ پا كردي كه حالا بگي «بالاخره شروع شد»؟ آخه اين «بالاخره...»

«م رد» از روي صندلي نيم‌خيز شد و فرياد زد:«بس كن. «بالاخره» يا «يه ‌دفعه» به هر حال...»

- 3 ماه تموم دست‌دست كردي... 3 ماه...

- بايد فرار مي‌كردم، هان؟

«تيلا» نتوانست پوزخندش را پنهان كند:«فرار!... تو مسووليت داري. بچه‌هات...»

- آره خب... بچه‌هاي من بايد تو برج عاج بشينن و بچه‌هاي مردم...

- تكه‌تكه بشن... تو كه مي‌دوني آخرش همينه.

- ما هم مثل بقيه مردم. اونا چكار مي‌كنن؟

- خودشونو نجات مي‌دن.

- نجات مي‌دن، فرار كه نمي‌كنن. اينجا خونه‌شونه.

- تو با چهار تا روستايي داس به دست آخه...

- من خونه‌مو نمي‌ذارم برم.

- تو بچه‌هاتو نجات مي‌دي.

- آره... هر كاري از دستم بربياد، انجام مي‌دم اما فرار... از دستم برنمياد.

«تيلا» به ديوار تكيه داد اما باز هم به زمين افتاد. «مارد» از گوشه چشم نگاهي به او انداخت سپس صورتش را پشت دست‌هايش فرو برد. خورشيد كم‌كم غروب مي‌كرد و شب فرا مي‌رسيد.

- مي‌بيني تو اين چند دقيقه چقدر عوض شدي؟

«مارد» با نگاهي پرسنده به همسرش خيره شد.

- حتي جلو نيومدي كه از زمين بلندم كني.

«مارد» دوباره سرش را پايين انداخت اما قبل از اينكه روي صندلي بنشيند «تيلا» آرام گفت:«تو كله‌ات داغه، نمي‌فهمي چي داري مي‌گي.»

- مزخرف نگو. من از 3 ماه پيش هم همين حرفو مي‌زدم.

- 3 ماه پيش جنگ نبود. حالا پشت در خونه‌ته.

- خوبه كه هنوز يادته اينجا خونه‌مونه.

- تو توي خونه‌ت، يا اگه اين‌ طوري ترجيح مي‌دي، توي «خونه‌مون» بمون، من مي‌رم.

«مارد» مثل اينكه راه‌حلي پيدا كرده باشه بلافاصله گفت:«مي‌بيني تو اين چند دقيقه چقدر عوض شدي؟ تو آدمي بودي كه منو ول كني بري؟»

- ولي قبلش تو اين كار رو كردي.

- من جايي نرفتم. همين‌جام. تو مي‌خواي بري.

- من قبلا به فكر بچه‌هام بودم، الانم هستم.

- يه جوري حرف مي‌زني انگار من به فكرشون نيستم.

- آره... داس داري، بيل داري، واسه بچه‌ام شمشير چوبي ساختي.

«مارد» فهميد كه ديگر بين او و «تيلا» ادامه رابطه قبلي ممكن نيست اما باز هم به اين آخرين ريسمان چنگ مي‌زد:«اينجا بدون ما هيچ ارزشي نداره.»

- با اومدن سربازها هم هيچ ارزشي ندارد.

- كدوم سربازها؟ كسي با ما كاري نداره. تا همين چند سال پيش با همين «سربازها» با هم زندگي مي‌كرديم. همه‌مون مال يه روستا بوديم. نصف آدم‌هاي اين اطراف نون و نمك منو خوردن.

لبخند شكلك‌واري بر چهره‌ «تيلا» نشست و در حالي كه سعي مي‌كرد نگاه بيگانه‌اش را متوجه دشت بكند، جواب داد:«من و تو حالا ديگه حتي هموطن هم نيستيم.»

«مارد» تلاش مي‌كرد تا با نگاهي آشنا به همسرش بنگرد، همسري كه طي چند دقيقه بيگانه شده بود. پيش خودش فكر كرد آيا عشق به خاك واقعا از پيوند زناشويي محكم‌تره؟ و ناگهان با دانشي خردكننده متوجه شد كه براي اولين ‌بار، رابطه‌اش را با «تيلا» به صورت يك «پيوند» مجسم كرده است. اما باز هم نمي‌توانست از آن ريسمان صرف‌نظر كند:«خب بفرما ببينم كدوم طرف مي‌خواي بري؟» و بعد از لحظه‌اي سكوت ادامه داد:«كدوم طرف؟ همين كشور يا اون كشور؟... كشور! ... تو خنده‌ات نمي‌گيره؟»

«تيلا» به طور غريزي پاسخ داد:«پيش پدر و مادرم.»

- اون كشور... پس مي‌خواي بري پيش كسايي كه دارن با ما مي‌جنگن.

- خب اون‌جا خونه‌مه.

- مگه اينجا خونه‌ت نيست؟

- من اگه اينجا بمونم يعني دارم با پدر و مادرم مي‌جنگم.

- اگه بري با من و بچه‌هات مي‌جنگي.

اين حقيقت تازه در سرش پيچيد و سرگيجه‌اي تهوع‌آور به او دست داد. همان ‌طور كه نشسته بود، سرش را به ديوار تكيه داد و چشم‌هايش را بست. حالا ديگر خورشيد غروب كرده بود اما هنوز گرمايش حس مي‌شد. آخرين كارگرها هم از كار دست كشيده و به خانه‌هاي‌شان رفته بودند.«تيلا» ناگهان بلند شد و سراسيمه به اطراف نگاه كرد و رفت. «مارد» روي صندلي نشسته و سرش را به ميان دست‌ها فرو برده بود. وقتي كه سرش را بالا آورد، همسرش را نديد. صدايش از زمين بازي به گوش مي‌رسيد كه بچه‌ها را صدا مي‌كرد تا به داخل خانه بروند. سپس در حالي كه «تيب» و «شيب» جلوتر مي‌دويدند و «پريشا» در آغوش مادر بود و «پنه» پشت سرشان مي‌چرخيد، همگي به روي ايوان آمدند و به داخل خانه رفتند.«مارد» همان ‌طور كه روي صندلي نشسته و نگاهش روي مزرعه‌اش كه در تاريكي فرو مي‌رفت، مانده بود، تلاش مي‌كرد به افكارش رجوع كند اما ديد همه‌ چيز آنقدر آشفته است كه توانايي يادآوري هيچ اتفاق خاص يا جمله‌اي را ندارد. بعد از چند لحظه متوجه شد كه دارد چيزي را زير لب زمزمه مي‌كند:«حس مستي‌آوري باشد به هر پيكار و رزم.»1 آن‌ وقت ليوانش را برداشت و جرعه‌اي نوشيد سپس به داخل خانه رفت و «تيلا» را در اتاق‌شان مشغول جمع كردن لباس‌ها ديد. پرسيد:«چكار داري مي‌كني؟»«تيلا» شانه‌اي بالا انداخت و جواب داد: «دارم به بچه‌هام فكر مي‌كنم.»

- بس كن ديگه...«بچه‌هام، بچه‌هام»... اينا بچه‌هاي منم هستن.

- اگه بخوام به اميد تو بمونم...

- خب فرار كن ببينم چه اميدي بهمون مي‌دي. اصلا فرض كن منم بخوام از اينجا برم. خب كجا برم، هان؟ تو اون ‌طرف مرز، من اين طرف؟

«تيلا» در حالي كه صدايش به لرزه افتاده بود، فرياد زد:«من... نمي‌تونم... اينجا بمونم... من نمي‌تونم ببينم... بچه‌هام... تكه‌تكه مي‌شن.» و صورتش را كه از اشك پر شده بود، پشت دست‌هايش پنهان كرد. «مارد» به سمت چمدان رفت و در حالي كه لباس‌ها را بيرون مي‌آورد و به اطراف پرتاب مي‌كرد، گفت: «هيچ‌كس هيچ‌جا نمي‌ره. همه‌مون همين‌جا مي‌مونيم.»«پنه» تكان نمي‌خورد و صدايي هم از اتاق بچه‌ها نمي‌آمد. فقط در آن سكوت ناگهاني صداي هق‌هق گريه‌ «تيلا» شنيده مي‌شد. سپس در حالي كه اشك‌هاي روي صورتش را با پشت دست پاك مي‌كرد، درمانده و مستاصل گفت:«چرا بچه‌هاي من بايد بازيچه قدرت‌طلبي چندتا ديوونه بشن؟»

- ما چرا بايد زمينه رو براي قدرت‌طلبي چند تا ديوونه خالي كنيم؟

- اونا كاري به كار ما ندارن، براي خودشون مي‌جنگن.

- ما هم براي خودمون مي‌جنگيم.

- از اين جنگ چي به تو يا به سربازهاي روبروت مي‌رسه؟ تازه... اين بچه‌ها چه گناهي كردن؟ آينده اينا چي مي‌شه؟

- اينا آينده خودشونو مي‌سازن.

- آخه همه ‌چيز كه دست خود آدم نيست. چيزايي هم هست كه آدم هيچ‌وقت يادش نمياد. اونا بيشتر از هر چيز ديگه‌اي تو زندگي آدم تاثير مي‌ذاره. بچه‌اي كه تو اين شرايط به دنيا مياد، تو اين شرايط بزرگ مي‌شه تا آخر عمرش اضطراب داره، نگرانه. از كوچك‌ترين صدايي مي‌ترسه. مگه مي‌تونه چيزي رو بسازه؟

«مارد» از جا پريد و فرياد زد:«مگه 20 كيلومتر اون‌ طرف‌تر، پيش پدر و مادرت، جنگ نيست؟» «تيلا» سرش را بالا گرفت تا به آسمان نگاه كند اما سقف بالاي سرش بود، بي‌اختيار گفت:«خدايا... نمي‌دونم چكار كنم.» «مارد» در حالي كه از فرط خشم لبش سفيد شده بود، ادامه داد:«يعني چي نمي‌دونم چكار كنم؟ همين كه گفتم. همه‌مون همين‌جا مي‌مونيم.» و با پا ضربه‌اي به صندلي كنارش زد اما صندلي رفت و به بازوي «تيلا» كه چشم‌هايش را بسته بود، كوبيده شد. سرش را بالا آورد. مي‌خواست چيزي بگويد اما چانه‌اش مي‌لرزيد و كلمات از دهانش خارج نمي‌شد. دقيقه‌اي سكوت بود و باز هم دقيقه‌اي ديگر، سكوت سپس «تيلا» در حالي كه انگار مي‌خواست معني حرف خودش را بفهمد چند بار زير لب تكرار كرد: «همين‌جا مي‌مونيم... همين‌جا مي‌مونيم... همين‌جا مي‌مونيم...» اما ناگهان برخاست و راست توي چشم‌هاي «مارد» نگاه كرد. سپس به چين و چروك صورت‌اش كه از فرط عصبانيت به وجود آمده بود، خيره شد تا نفرتش بيشتر شود. آن‌ وقت تمام نيرويش را روي چند كلمه آخر متمركز كرد و نعره زد:«همين امشب از اينجا مي‌ريم.»هنوز نفس كشيدن را از سر نگرفته بود كه دست زمخت و پهن «مارد» روي صورتش كوبيده شد و صداي سيلي مثل شكستن و خرد شدن چيزي در هوا پخش شد. «تيلا» نتوانست يا نخواست تعادل خود را حفظ كند، زانوانش خم شد، روي زمين افتاد، سمت راست صورتش به ميله قيد تخت برخورد كرد و پس از چند ثانيه خون از زير موهايش جاري شد. در همين لحظه «پنه» انگار كه زنجير پاره كرده باشد به سمت «تيلا» دويد و دور او چرخي زد. بعد نزديك‌تر شد و شروع كرد به ليس زدن صورت‌اش. «مارد» چند قدم عقب رفت، كمي آن‌ طرف‌تر روي زمين افتاد و در حالي كه سرا پا مي‌لرزيد با تكان خوردن ناگهاني همسرش، هق‌هق گريه را سر داد.«تيلا» تا دقايقي نمي‌فهميد كه «پنه» به كمكش شتافته است فقط با تعجب انگار كه بلايي بر سرش نازل شده و به طرز معجزه‌آسايي جان سالم به در برده باشد، نوازشش مي‌كرد. كم‌كم درد را احساس كرد و آن‌ وقت متوجه همه‌ چيز شد. آرام و بي‌صدا طوري كه «مارد» متوجه نشود از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. با ديدن ظروف غذا كه روي پيشخوان چيده شده بود با خود گفت:«فقط تا همين يك ساعت پيش... فقط يك ساعت.» و در اين يك ساعت دنيا چقدر تنگ‌تر شده بود. همان‌جا روي صندلي نشست و نگاه خيره‌ «پنه» را كه ديد، لبخند زد. ناگهان همه‌ چيز آرام شد. احساس كرد كه اگر تا آن سر دنيا هم برود «پنه» رهايش نخواهد كرد و از اين انديشه تمام تشويش خاطرش از ميان رفت. پارچه تميزي را كه نقش پروانه بزرگي داشت روي ميز غذا پهن كرد. ظروف غذا را روي ميز چيد، دستمال بچه‌ها را كنار بشقاب‌شان گذاشت. در طرف راست هر كدام يك قاشق و در طرف چپ چنگالي گذاشت. گلدان باريك شيشه‌اي را تا نيمه پر كرد و آرايش 3 شاخه رز سرخ، سفيد و آبي درونش را به نرمي تغيير داد. در تمام اين مدت همين كه به ياد كيك مي‌افتاد، بغض گلويش را مي‌فشرد و با نفس‌هاي عميق جلوي گريه‌اش را مي‌گرفت سپس روي صندلي نشست. موهايش را به سرعت مرتب كرد. با پشت دست، اشك روي گونه‌هايش را پاك كرد. چند نفس عميق كشيد و بعد به اتاق برگشت. «مارد» همانطور سر روي زانو به خواب رفته بود. در اتاق بچه‌ها «تيب» در حالي كه دست به پشت كمرش زده و طول و عرض اتاق را طي مي‌كرد، نيم‌نگاهي هم از گوشه چشم به «شيب» داشت كه آرام و زمزمه‌وار براي«پريشا» آواز مي‌خواند اما «پريشا» به محض ورود مادر، چشم‌هاي خواب‌آلودش را از هم گشود و گفت:«مامان!... بريم خونه‌مون.» «تيلا» با تعجب به صورت پف ‌كرده و تب‌دار دخترش نگاه كرد و جواب داد: «اينجا، خونه‌مونه ديگه.»«پريشا» در حالي كه پلك‌هايش را به هم مي‌فشرد و سعي مي‌كرد پاهاي ناتوانش را به روي تخت بكشد جواب داد:«نه... بريم خونه‌مون.»دقايقي بعد «پريشا» خوابيده بود. «تيلا» پسرها را با خود به سر ميز شام برد. غذاي‌شان را توي بشقاب ريخت و مثل هميشه تاكيد كرد كه قاشق را با دست راست و چنگال را با دست چپ بردارند، انگار كه همه‌ چيز در دنيا فقط به همين مساله بستگي داشت. بچه‌ها حرفي نمي‌زدند و انگار كه حرف مادر را هم نمي‌شنيدند فقط خيره به چشم‌هاي نمناكش نگاه مي‌كردند. سپس «شيب» انگار كه مي‌خواست مادر را خوشحال كند، تكرار كرد:«قاشق دست راست...» كمي فكر كرد و ادامه داد:«چنگال دست چپ» و بغض مادر تركيد. بچه‌ها هيچ نفهميدند و مشغول خوردن غذا شدند.دقايقي بعد غذاي‌شان تمام شده بود. «تيلا» در حالي كه با انگشت نشان مي‌داد كه پسرها بايد سكوت كنند، آنها را به اتاق‌شان برد، روي تخت خواباند و ملحفه را تا زير چانه‌شان بالا كشيد. در تمام اين مدت «پنه» انگار كه ملزم به اين‌ كار بوده باشد، بي‌صدا به دنبال «تيلا» مي‌رفت و با چشم‌هاي درشتش او را مي‌پاييد.سپس هنگامي كه پسرها به خواب رفتند به آرامي پيشاني‌شان را بوسيد. ملحفه كوچكي برداشت به دور «پريشا» پيچيد و تن داغ‌اش را در آغوش گرفت. بچه لحظه‌اي چشمانش را باز كرد. نگاهي بي‌حال و از سر تعجب به مادرش انداخت و دوباره چشم‌هايش را بست. «تيلا» زير نگاه خيره‌ «پنه» به اتاق خواب ديگر رفت و همه‌ چيز را در يك لحظه از نظر گذراند.ملحفه به هم ريخته و چمدان نيمه‌ پر روي تخت باز مانده بود. چند تكه لباس در اتاق پراكنده بود و صندلي چوبي پاي تخت واژگون شده بود. در كمدها باز مانده، كشوهاي‌شان بيرون كشيده و لوازم روي ميز توالت پراكنده بود و در كنار ديوار «مارد» از حالت نشسته درآمده و روي زمين دراز كشيده بود.برگشت. در را باز كرد و به ايوان قدم گذاشت. در اين لحظه «پنه» هم كه در كنار «تيلا» شاهد همه ‌چيز بود به دنبالش به روي ايوان دويد. سياهي غليظي همه‌ جا را پوشانده بود و راه خاكي جلوي خانه فقط تا چند قدم بعد ديده مي‌شد. «پنه» جلوتر دويد و «تيلا» همين‌ كه قدم در راه گذاشت، صداي خفيف انفجاري از دور شنيده شد.

پي‌نوشت:

1- از «ضيافت به روزگار طاعون» اثر «الكساندر پوشكين»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون