روايتي در حاشيه كتاب «همه ميميرند» نوشته سيمون دوبوار
آه از دست زندگي و مرگ
سعيد حسيننشتارودي
روزي همه ميميرند، اما پيش از مردن زندگي ميكنند. وقتي ترسي از مرگ و تباهي نداشته باشي، واقعا واژه «شجاعت» چه معني ميدهد؟ آيا بدون نقطه پايان، نقطه آغاز معنايي دارد؟ آيا اينطور نيست كه با حذف واژه مرگ، بخش عمدهاي از دايره لغات ما معني خود را از دست ميدهند؟ وقتي قرار نباشد روزي بميريد، آيا زندگي فاقد ارزش نميشود؟ ولي همه آزادند كه بين فاصله اين دو كلمه «مرگ» و «زندگي» معنا
ايجاد كنند.
آه از دست زندگي و آه از دست مرگ. از دست تولد، از دست مرگ، اين شروع و پايان تكراري، اينكه تمام روز تمرين زنده بودن ميكنيم و تمام شب، تمرين مرده بودن. «سيمون دوبوار» اسمي كه بيشتر زنها شنيدهاند و حتي، شايد كتابي از او خواندهاند. وقتي به «سيمون دوبوار» فكر ميكنم، بيشتر از حقوق زنان و مبارزاتش، به كتاب «همه ميميرند» فكر ميكنم. كاش به جاي مردن، كاش من دو نفر بودم.
يكي حرف ميزد و يكي ديگر گوش ميداد، يكي زندگي ميكرد و آن يكي به تماشاي
او مينشست.
چه خوب ميتوانستم خودم را دوست داشته باشم. هر وقت اين خسته ميشد آن يكي كار ميكرد، وقتهايي كه خيلي تنها بودم، خودم خودم را بغل ميكردم. ما مردم خوشبختي را نميخواهيم؛ ميخواهيم زندگي كنيم ... زمان، اين ساعت شني برعكسي كه لحظه لحظه ما را به سمت مرگ هدايت ميكند. دكمه ايست دستگاه ضبط صدا را فشار دادم، تكيه دادم به صندلي و عنكبوتي كه از سقف به پايين حركت ميكرد را نگاه كردم، فوت محكمي كردم و عنكبوت به چپ و راست حركت كرد، تاب ميخورد و كمي پايين ميآمد. دكمه ضبط كردن را فشار دادم، ادامه دادم: «اگر انسان در همان حال كه ساختن را ياد ميگرفت، خراب كردن را هم ميآموخت. انگار كه خدايي سرسخت همه كوشش خود را صرف آن ميكرد ميان زندگي و مرگ و ميان رفاه و فقر توازني بيمفهوم و تغييرناپذير را حفظ كند.» همين طور كه صداي من در حال ضبط شدن بود، به عنكبوت گفتم: «انسان حتي طالب خوشبختي هم نيست. به وقتكشي قناعت ميكند تا اينكه وقت او را بكشد.» تو موجود عجيبي هستي، با اين كاري كه ميكني، اگر رفتارهاي ما، مثل تارهاي تو در تمام جهان تنيده شده بود، حالا چه شكلي داشت؟! به صفحه روي دستگاه ضبط صدا نگاه كردم، ثانيه شماره قرمز رنگ، در سكوت
جلو ميرفت. لبهايم را به ميكروفن چسباندم، «واقعا فكر ميكنيد كه در اين دنيا ميتوانيد بدون بدي كردن خوبي كنيد؟» و باز تكرارش كردم، همانطور كه از خودم ميپرسيدم: «واقعا فكر ميكنيد كه در اين دنيا ميتوانيد بدون بدي كردن خوبي كنيد؟» به اين فكر كردم، اين چندمين فايل صوتي است كه براي كي، كجا يا چه شخصي ذخيره ميكنم. منم هم از مردن و تمام شدن بيزارم. به نقاشي روي جلد كتاب «همه ميميرند» نگاه ميكنم، دلم ميخواهد، خيلي بيشتر از آنچه براي رقم خواهد خورد، زنده
بمانم. گاهي حتي صداي راه رفتنم در خانه را ضبط ميكنم و حتي صداي نفسهاي در خواب. گاهي چيزهايي به يادم ميآيد و فقط ضبطش ميكنم: «پيروزي بر قحطي و طاعون ممكن است؛ آيا ميشود بر انسانها پيروز شد؟» گاهي به صداي خودم گوش ميكنم، به اين كتاب «همه ميميرند» به «سيمون دوبوار» و به هر چيزي كه وجود دارد و وجود ندارد. به اينكه گاهي اين صدا و حرفها شخص ديگري است كه در من زندگي ميكند. صبح شده و بايد كتاب فروشي را باز كنم، مسير رسيدن را ضبط ميكنم، براي بار هزارم. «از راهرو ميگذرم و از پلكان خاموش پايين ميروم. از خوابيدن وحشت دارم؛ در زماني كه تو خوابيدهاي كسان ديگري هستند كه بيدارند و تو هيچ نفوذي بر آنان نداري. در باغچه را باز ميكنم: گرداگرد چمن باغچه راهرويي پوشيده از سنگريزه قرار دارد و از ديوارهاي چهار طرف آن تاكهاي لاغر و نوجواني بالا ميرود. بايد روي يك صندلي راحتي دراز بكشم. مژه هم نميزنم.
هيچ چيز را نميبينم و نميشنوم. به آني كه در من است، غبطه ميخورم. نميداند جهان چه پهناور و زندگي چه كوتاه است؛ نميداند كه آدمهاي ديگري هم وجود دارند. به همين در من زنده بودن قانع است. من ميخواهم هر چيز چنان به من تعلق داشته باشد كه گويي غير از آن هيچ چيز ديگري را دوست ندارم؛ اما من همه چيز را ميخواهم و دستهايم خالي است. به او غبطه ميخورم. مطمئنم كه نميداند ملال يعني چه.»