• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4483 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۱۶ مهر

درباره قاسم آهنين جان و شعرش

حس خاتم‌الشعرا و برادر رمبو بودن

هرمز عليپور

 

 

من هرگز به آنچه در آن دخيل نبوده‌ام، نخواستم، نخواستم كه بخواهم، افتخار نمي‌كنم.

من يك شاعرم كه حتي به بخش ژني شخصيت هنري خود اعتنايي ندارم.

شاعر بايد باشي تا به عمق روح زخم‌خورده شاعري ديگر پي ببري.

بقيه حاشيه و اضافه است.

مي‌خواهم از شاعري محض حرف بزنم.

اولين بار قاسم را دوست شاعر همسن خودش به عنوان يك علاقه‌مند به هنر و شعر به من معرفي كرد.

مثل بسياراني كه دستنوشته‌هاي‌شان را هنوز دارم.

بعد اما ادامه كار با خودش بود.

ديدم نوشته‌هايش - يعني بعد كه پذيرفتم شاعر است

حالا مي‌گويم شعرهاي آغازين او - مثل هيچ كس نيست. هيچ كدام از نحله‌هاي به اصطلاح شعري معاصر.

او بايد حدود شصت و دو يا سه سالش باشد. در آن زمان از من شناخت كاملي داشت. يعني در مسجدسليمان مرا از دور مي‌ديد به عنوان شاعري كه ممتاز نيست اما پذيرفته شده است. بعضي اوقات ياد مي‌كند حتي از شكل ايستادنم در كنار يك پيكان كه با آن، آن موقع مسافركشي مي‌كردم تا مكان‌ها و وعده‌گاه‌ جوان‌هاي هيجاني و... بگذريم. وقتي كه آمدم اهواز 32 ساله بودم. يعني مي‌توان گفت از اولين ديدارمان حدود 30 سال مي‌گذرد. من معلم بودم و او در اين شصت و چند سال هرگز دست به سياه و سفيدي به عنوان شاغل نزده است؛ اما به طور مستمر سروكارش با عرصه سپيد و سياه متون بود و هست. شعرش كه در مطبوعات درجه يك چاپ شد، منوچهر آتشي در نامه‌هايش به من مي‌نوشت:«آهنين جان استعداد غريبي است» و بعد به پريشاني‌اش معترض بود كه چرا قدر خودش را نمي‌داند.

منوچهر به من مي‌گفت:«حواست به او باشد» و چند نام ديگر از بچه‌هاي اهواز را هم به من يادآوري مي‌كرد. مي‌گفتم:«منوچهر! مگر من زندگي ندارم؟ زن و بچه ندارم؟ مگر موسسه باز كرده‌ام؟ منوچهر مي‌گفت:«مو بت مي‌گم» گفتم: چشم آقا. مي‌گفت آخر تو بزرگ آنجايي و...

قاسم تنها موجود نبود، او واقعا وجودي در خود سراغ داشت و مي‌خواست ثابت كند آن را. كه اين طور هم شد. بعدتر براهني از او گفت. گلشيري ‌گفت.

تا اينكه شاپور، بنياد حلقه نيلوفري را كه ترتيب داد، گفت هرمز شاعري به اسم آهنين جان مي‌شناسي؟ گفتم: «آره» گفت:«دوست دارم او را ببينم و دوست دارم كتابش را چاپ كنم.

گفتم: «شاپورجان، ديدن ندارد.» هر طور بود با هم به در خانه او رفتيم. بعد قاسم خودش با شاپور ارتباط برقرار كرد.

براي رسيدن به هدف، مقصود و منظورش، لحظه‌اي از پاي نمي‌نشست. «نرگس فردا»ي من و «ذكر خواب‌هاي بلوط» او كه درآمد، نام قاسم سر زبان‌ها افتاد. كمتر شاعري برايش پيش آمده بود كه بدون هزينه خودش، كتاب چاپ كند. آن هم به آن صورت شكيل و چشم‌نواز.

در او يك عطش و خودخواهي بود و هست كه پنهان نمي‌كرد. در مقدمه كتاب مي‌نويسد:«به برادرم رمبو». اين ادعاي كمي نبود و نيست.

قاسم شاعري بسيار تلخ، تنها و آكنده از شيطنت‌هايي است كه ديگران را خوش نمي‌آمد و نمي‌آيد. او هم بسيار بي‌اعتنا به اين موضوع، كار خودش را مي‌كرد و مي‌كند. انگار ملامت شدن را دوست دارد. به هويتي دست يافت كه ديگر رام كردنش آسان نبود و نيست.

او اين نام را از پيوستگي و استمرار كارش دارد. هرگز تصوري از مسووليت‌هايي مثل همسري، پدري و آنچه گاه بازدارنده شعر است، ندارد. به شدت علاقه‌هاي مذهبي دارد. معمولا حد وسطي نمي‌شناسد. به هر طريقي كه بود يا هست، من را براي خودش نگه داشته و مي‌دارد.

به من مي‌گويد تو مرتاضي؛ چطور اين مسووليت‌ها را تحمل مي‌كني؟ غير از خودش شاعري را قبول ندارد. مي‌گويد من اگر برحسب هيجان، احساس تعلق‌ام را زماني به شاعراني نشان مي‌دادم، هرگز مريد هيچ كدام‌شان نبوده و نيستم. كارهاي همه آنها روي هم، نصف شعرهاي من هم نمي‌شود.

اگر شعر را از او بگيرند، مي‌ميرد. چون كار ديگري بلد نيست. نياموخته. تنهايي او البته بسيار گران و گاه طاقت‌كش است.

زندگي او از يك جايي شد تماس و ارتباط. با نام‌هايي كه به راحتي به هر كسي راه نمي‌دهند. مثل گلستان، رويايي و... گاه مدعي است كه خاتم‌الشعراست. او دوستداران خودش را دارد. كساني هم هستند كه چشم ديدن او را ندارند. نه او تاب و تحمل و صبوري مرا دارد و نه من مي‌توانم يك روز چون او زندگي كنم. گاه وقتي كساني از من سراغ او را مي‌گيرد، مي‌گويم شاعر موفقي است. عده‌اي كه مي‌پرسند اخلاقش چطور است، مي‌گويم «اخلاق ناصري»‌ است. مثل همه شاعراني است كه هستند. معصوميت هولدرلين گفته را هم تا آنجايي كه من ديده‌ام، مگر به خواب ببيند. شاعر است ديگر و هر كس كه هوش دارد، اين را از نوع مكالمه يا خط و ربط كلام او مي‌فهمد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون