يادداشتي بر رمان «شكار كبك» نوشته رضا زنگيآبادي
رسيدن به نيستي
ناهيد شمس
شايد به نظر برسد كه نطفه فاجعه و سقوط اخلاقي قدرت از شكار كبك با مراد، رقم ميخورد اما فاجعه از خيلي پيش شروع شده از اولين تحقيرها توسط پدر، معلم و همشاگرديها.
«وقتي معلم فرياد زد: لال شدي پس كو مشقات؟ قدرت به تته پته افتاد و چيزي گفت كه آقا معلم فقط كلمه مريض را از ميان حرفهاي آهسته و درهم برهم او شنيد.
غلط كردي كه مريض بودي.»
فاجعه آنجا رقم ميخورد كه قدرت به خاطر سادهترين و ابتداييترين نياز غريزي مورد تنبيه و تحقير قرار ميگيرد و تنها مادر است كه بر اين توحش ميتازد.
«اما پدر همان طور كه مينشست توي صورت قدرت داد زد: نميتونستي بگي؟
بچهم مريض بوده، دست خودش نبوده. يه اشك [...] كه الم شنگه نميخواد. آسمون كه به زمين نومده.
...
...
و آنچه كه هنوز اجازه نميدهد قدرت در ورطه سقوط بيفتد، مهر مادري است. مادر عشقي است كه قدرت را در دامان خودش ميپروراند و آن زمان كه اين دامن از هم ميدرد، قدرت سرگردان و معلق در فضا به چرخش درميآيد به اميد مامني تازه و امن. اما دريغ و به گرگوي غريزه پناه ميبرد. البته هنوز فاصله دارد تا دريدن اما مراد با دريدن روح و جسم او اين ميل وحشي را نيز در او بيدار ميكند. قدرت به وقت شكار كبك مورد تجاوز مراد، برادر زن پدرش قرار ميگيرد و تهديد ميشود مبادا كه اين راز را فاش كند و اين بار چون وزنهاي بر پاي او بسته ميشود و او را به قعر سياهي ميكشاند.
در داستان «شكار كبك» زنان نيز به همان نسبت مردان و حتي شايد هم بيشتر قربانياند. فالي، مادر، طلعت، زن بابا.
قدرت مقهور ترس از مراد ميشود و نميتواند پرده از اين راز كثيف بردارد حتي آن زمان كه به سوي چوبه دار ميرود و مراد از بام شاهد اين ماجراست. در واقع آنچه كه قدرت را به خشونتي عيان و مهار نشدني ميكشاند، عقدههاي رواني است كه چون درست و به جا سرباز نميكند، سر از جنايت درميآورد و آنچه كه سبب ميشود اين عقدهها بيان نشوند، ترس و تنهايي است. قدرت تنهاست و براي مقابله با اين تنهايي و بيپناهي، خشونت را انتخاب ميكند. به راستي اگر نتوان مطالبات خود را طلب كرد اين نياز به گفتن به كمپلكسي از خشونت و حرمان تبديل ميشود كه ميتواند يكي از پس ديگري قرباني بگيرد. وقتي كه با تابوسازي و ترس، مقهور عقدههايت شدي به ناچار بيهيچ شرمي به دار مجازات آويخته ميشوي و همگان براي تماشاي اين نمايش مخوف اطرافت جمع ميشوند.
آنجا كه كاتارسيس رخ ندهد اتفاقي كه نبايد، رخ خواهد داد.
رضا زنگيآبادي، نويسندهاي است كه با ذكاوت به نقادي وضعيت ميپردازد بيآنكه رمان را به يك بيانيه سياسي بدل كند. اگرچه به هر حال «شكار كبك» از زبان داناي كل بيان ميشود و خواهي نخواهي تابع ايدئولوژي نويسنده و بازتاب افكار اوست اما نويسنده در روايت يك داستان كلاسيك موفق عمل كرده. زباني شسته رفته بيكمترين حشو و زوايد، شخصيتپردازي و فضاسازي مناسب.
فضاي داستان گاهي بسيار تصويري و تدوين شده هستند، گويي مخاطب شاهد فيلمي است كه در آن ضد قهرمان قدم به قدم به نيستي نزديك ميشود.