به بهانه اكران فيلم مسخرهباز ساخته همايون غنيزاده
فرهيختگي مهم است، پول مهمتر
بابك اوجاقي
درباره فيلمي مثل مسخرهباز چگونه بايد نوشت؟ اصولا چگونه ميتوان در ساختاري مشخص به نقد يا تحليل فيلمي نشست كه اساسا مشخص نيست، چيست. استفاده از نظريه و فلسفه براي تحليل چيزي كه قرار بوده فيلم باشد، آنقدر مسخره و مضحك است كه همانا نقد جدي فيلم. مسخرهباز بيشك يك ملغمه، يك آزمايش ناپخته و چيزي است همراستا با وضعيت كنوني فرهنگي اسفناك ما. بعد تراژيك داستان اين است كه هر نوع نوشتهاي درباره فيلمهايي! همچون مسخرهباز در فضاي كنوني جامعه ما صرفا لطفي در حق كارگردان و ديگر عوامل فيلم است. اگر نقد مثبت ارايه دهيد يكجور به كار آنها ميآيد و اگر نقد تند و منفي، به شكلي ديگر مورد استفاده واقع ميشود. اين دوگانكي مضحك هر نقدنويسي را بر سر دوراهياي قرار ميدهد كه انتهاي هر يك پرپولتر شدن جيب تهيهكننده و كارگردان و همزمان بيشتر بر سر زبانها افتادن نام آنهاست. اما همزمان نگفتن و ننوشتن درباره چيزهايي مثل مسخرهباز راه را براي گسترش چيزي باز ميكند كه البته همين امروز هم تا گلو در آن فرو رفتهايم؛ ابتذال. در واقع نوشتن از مسخرهباز تنها نوشتن از يك به اصطلاح فيلم نيست. اين فيلم ادامه ولع جامعه امروز و مشخصا طبقه متوسط شهرنشين براي نوستالژي، خاطرهبازي و متفاوت بودن است. اين ولع در زيست روزمره در قالب علاقه به ساندويچ با نان بولكي يا خوردن چاي در استكان كمر باريك يا عشق به وسايل قديمي جلوه ميكند و در جهان سينما با فيلمهايي همانند ساخته آخر همايون غنيزاده. به راستي وقتي شروع به نوشتن اين سطور كردم با دوگانگياي كه در بالا اشاره كردم، مواجه شدم اينكه، هر چه نقد تندتر باشد در واقع تبليغ بهتري براي فيلم كردهام ولو در سطح ايجاد كنجكاوياي محدود براي مخاطبان محدود احتمالي كه اين نوشته را بخوانند. اما همزمان ديدن يا بهتر بگويم هزينه كردن و وقت گذاشتن براي ديدن فيلم چنان پشيمانم كرد كه گزينه نوشتن را انتخاب كردم. اول از همه ميخواهم درباره مساله داستان در فيلم مسخرهباز بنويسم. داستاني كه وجود ندارد. فيلم از ابتدا تا انتها هيچ داستان مشخصي را دنبال نميكند. در واقع وقتي از سالن سينما خارج شدم، اولين سوالي كه به ذهنم رسيد اين بود، داستان اين فيلم چه بود؟ فيلم غنيزاده به راستي فاقد هرگونه داستان و خط روايتي است و كارگردان كه احتمالا خود به اين موضوع واقف بوده سعي كرده تمام نداشتههاي خود در زمينه داستان را با جلوههاي بصري جذاب، رنگ و لعاب و نوع فيلمبرداري جبران كند. در واقع ما در تمام طول فيلم نظارهگر تصويرهايي زيبا، شيك و باكلاس هستيم. تصاويري كه در واقع امتداد همان نوستالژيبازهاي مالوف در كافهها و رستورانهاي شهر است و اين موضوع را وقتي بهتر درك ميكنيد كه ميفهميد خود كارگردان از قضا كافهدار نيز هست. در اينجا ذكر نكتهاي لازم به نظر ميرسد؛ منظور از نبود داستان، الزام كارگردان به استفاده از اسلوبهاي ساختاري مالوف در سينما نيست. اصولا قرار نيست هر كارگرداني بر اساس مدلي مشخص فيلم بسازد. خط روايت و ساختار داستان در فيلم ميتواند بديع باشد، ميتواند متفاوت باشد اما نبايد خودمان را گول بزنيم، مسلما غنيزاده در پي خلق نوع بديعي از داستانگويي سينمايي نبوده و اگر صادق باشيم اصلا چنين پتانسيل نظري- ذوقياي نه در او كه در اكثريت مطلق كارگردانان ايراني وجود ندارد. فيلم با موزيك و تصاوير جذاب آغاز ميشود با يكسري طنزهاي سطح پايين و تكراري ادامه مييابد و با يك صحنه كشت و كشتار فانتزي تمام ميشود. شما از ابتدا تا انتهاي فيلم اصلا موضوع را نميفهميد. در واقع ۱۰۲ دقيقه به تماشاي فيلمي مينشينيد كه ابدا نميدانيد درباره چيست. نكته بعدي اما فضاي تئاتري فيلم است. سينما با تئاتر متفاوت است آقاي غنيزاده. اينكه شما كارگردان تئاتر هستيد و به نظر برخي از سر لطف به جهان سينما هم وارد ميشويد صرفا يك توهم است. شما يا بايد فيلم سينمايي بسازيد يا تئاتر توليد كنيد. رويكردهاي پست مدرنيستي- فانتزي در زمينه پيوند تئاتر و سينما كه در مسخرهباز نمود پيدا ميكند شما را خسته ميكند. تو گويي به جاي سينما به تماشاي تئاتر نشستهايد. اينكه لوكيشن ثابت اين فيلم مدام از آدمهاي بيهوده پر و خالي ميشود يا با خلق فضاهايي مصنوعي همچون كمد يا پخش موزيكهاي جذاب، اكتهاي بعضا غيرضروري بازيگران و تكرار مداوم و گاهي ملالآور تيكهاي رفتاري- كه مسلما ربطي به برداشتهاي فلسفي از اين مفهوم ندارد- در كنار اگزجره كردن رنگها يا زاويه فيلمبرداري و... همه و همه براي اين است كه مخاطب از ياد ببرد كه در واقع به تماشاي تئاتر در سالن سينما نشسته است؛ اصولا سوال اصلي از كارگردان اين است كه شما چرا همين داستان را به شكل تئاتر اجرا نكرديد؟ چه لزومي داشت با هزينه ميلياردي تئاتر را در سينما نمايش دهيد؟ اين سوال به خصوص وقتي جالب ميشود كه كارگردان اصولا خود را به جهان تئاتر متعلق ميداند و اين فيلم هم اصولا به راحتي در مديوم تئاتر قابل اجرا بود. مورد بعد درباره مسخرهباز نوع بازيهاست. شخصيتهاي ماليخوليازده، هيستيريك و متوهم همراه با تيكهاي عصبي- رفتاري تكرار شونده كه مداما در سيكلي ملالآور زندگي ميكنند: اين چيزي است كه به نظر ميرسد، قرار بوده است درباره نقشها اجرا شود. نتيجه اما به شدت بد از آب درآمده. ميزان خشكي و مصنوعي بودن بازيها، در كنار تلاش ناموفق بازيگران از جمله صابر ابر براي حفظ تنش فانتزي در رفتار، بازي خشك و دور از فضاي رضا كيانيان، تكرار مداوم اكتهاي به ظاهر طنز توسط نصيريان كه از اوسط فيلم خستهتان ميكند و حضور هديه تهراني با بازي افتضاحش در فيلمي كه قرار است فانتزي باشد نه يك عاشقانه دهه ۷۰ شمسي، دست به دست هم دادهاند تا شما نتوانيد ميان فضا، بازي و كاراكتر نسبتي درست و عميق برقرار كنيد و البته بازي ميان تئاتري بودن و سينمايي بودن فيلم در بازي بازيگران هم نمود يافته. بازيگراني كه در فضايي تئاتري ميخواهند سينمايي بازي كنند و بازي و نقشي كه در نهايت در نميآيد. بازسازي مداوم صحنههايي از فيلمهاي ديگر در كنار استفاده مداوم از موسيقيهاي قديمي ايراني و خارجي آن هم با دستگاه پخش صفحه قديمي فيليپس، نوع پوشش كفش و لباس، نوع آرايش موي بازيگران همه و همه بخشي از همان ميل و شور به نوستالژي و گذشته است كه اين روزها بسيار مد شده. در واقع ما از خلال رويكردي رمانتيك- زيباييشناسانه گذشته را در قابي شيك، تميز و باكلاس بازنمايي ميكنيم تا تاريخي بديل براي تاريخ حقيقي خلق كنيم.
اين شهوت مدام براي درك گذشته به مدد فانتزي و زيباييشناسانه كردن همه چيز حتي بيسيم، پليس، بازجو و زندان، براي مخاطبي كه مداما در پي فراموشي بحرانهاي مداوم زيست روزمره خود در شهر است يك پناهگاه ميسازد. پناهگاهي كه به او ميقبولاند جهان و زيستن در جهان روي ديگري هم دارد. ميتوان مثبت بود، ميتوان بهتر ديد، ميتوان ماليخوليا و توهم، شكست و تباهي را با فرآيندهاي رنگ و تصوير و كمي مثبتانديشي! زيبا كرد. در واقع ما مشخصا در فيلم مسخرهباز با چيزي مواجهيم كه ميتوان آن را استفاده از تصوير براي بازنمايي رمانتيك تاريخ و واقعيت ناميد. غنيزاده در فيلمش حتي از مبارزه سياسي هم تصويري فانتزي ارايه ميدهد كه اتفاقا نقش فانتزي مبارز سياسي در اين فيلم را علي مصفا بازي ميكند كه در كنار ليلا حاتمي بيشك لقب رمانتيكترين زوج سينماي ايران را يدك ميكشند. اما مشكل اصلي و بنياني فيلم غنيزاده كه در واقع مشكل اصلي سينماي امروز ايران به خصوص در ميان طبقه فيلم- تئاترسازاني همچون غنيزاده است، دوگانگي ساختاري- ذهنياي است كه آنها به آن دچارند. در واقع كساني همچون غنيزاده ميخواهند هم در گيشه بفروشند، هم پز روشنفكرانه و آوانگارد خود را حفظ كنند. هم از بازيگران چهره استفاده كنند كه بليتها فروش برود و هم با ادعاي بازي متفاوت يا ساختار متفاوت به منتقدان يا جامعه نخبگان بفهمانند كه ما جزيي از شماييم يا با بقيه فرق داريم. اين ميل دوگانه به پول و توامان فرهيختگي همان چيزي است كه كار را خراب ميكند. كساني مانند غنيزاده يا مثلا ماني حقيقي نميدانند كه چنين بازياي هر قدر هم كه لاپوشاني يا انكار شود باز هم فهميده خواهد شد. نميشود همزمان هم آوانگارد بود، هم لشكر سلبريتي به راه انداخت و پول پارو كرد. نميشود با تعدادي متن ادبي، اسم كارگردان، فيلم و موسيقي دانش تاريخ سينمايي را به رخ كشيد و همزمان با دكور و فضاي سانتيمال مخاطب عام جذب كرد. اگر هم بشود هيچ كارگردان ايراني لااقل تا امروز نتوانسته چنين كند. ما اسكورسيزي يا فون تريه نداريم تا با بينش، سواد و ميل مفرطشان به خلق امر والا سينماي هنري را با سينماي روايي پيوند دهند و حاصل كارشان شاهكار از آب دربيايد. ما امروز با سينما و سينماگراني مواجهيم كه هم ميخواهند روشنفكر باشند و مداما خود را در ذيل مفهوم متفاوت بودن به ديگران اثبات كنند و در عين حال ميخواهند از بازار ميلياردي فروش و شهرت هم بينصيب نمانند. چيزي كه در نهايت بد و حالبههمزن جلوه ميكند.