هنرمند نميميرد، فراموش ميشود
نازنين متيننيا
چهارده سال از مرگ ساده و بيصداي فريدون گله ميگذرد. نام و ياد اين كارگردان در اين سالها پاك نشده و با بهانه و بيبهانه در جمع سينمادوستان و مطبوعات و... به خاطر آمده است. اما اين يادآوريها هيچ نقشي در آن زندگي20ساله انزواي گله ندارد. انگار اين 14 سال هم شبيه همه آن روزهاي گوشهگيري گله است. همه آن روزهايي كه بود اما بودنش در سينماي ايران تاثير نداشت. سرراست بگويم و حرف را نپيچانم اين يادداشت درباره گله نيست، درباره اين است كه گله را فراموش كرديم؛ اگر اين روايت را بگذاريد كنار روايت زندگي هنرمندان ديگري كه همين حالا زنده هستند اما سالهاست كه هيچ اثر تازهاي نداشتند، تنها و تنها يك نتيجه به دست ميآيد و آن نتيجه اين است: ما گاهي فراموشكاريم و خيلي خوب بلديم مرگ آدمها را قبل از موعد مقرر بپذيريم و انگار نه انگار در كنار ما زندههايي هستند كه در لاك انزوا فرو رفتهاند. ما براي اين فراموشكاريها هميشه بهانهاي داريم؛ مثلا اينكه گله ديگر خودش نميخواست كار كند يا تقوايي سختگير است يا با بيضايي مشكل دارند و... اما آيا اين بهانهها كافي است؟ شايد براي سپردن ماجراها به دست سرنوشت و حسرتخوريهاي بعدي و ژستهاي روشنفكري بهدرد بخور باشد اما در اثبات سهلانگاري ما هيچ تاثيري ندارد. در واقعيت ما گاهي دستيدستي هنرمندان معاصر خود را رها ميكنيم و تن به بهانهها ميدهيم تا درگير زندگي خودمان شويم. منفعتطلبيهاي شخصي ما در گذر زمان نشان ميدهد كه در اين رويكرد و رفتار، نه دولتها نقشي دارند و نه مديران؛ اين ما هستيم كه آسان و راحت ميپذيريم گله گوشهگير شود، تقوايي قهر كند، بيضايي مهاجرت كند، عياري درگير و خسته باشد و... جالبتر اينكه هميشه هم منتقدان تند و تيزي در اطرافمان داريم كه در نقد آثار اين هنرمندها دست به قلم شوند يا پشت بلندگو بايستند و بخواهند كه ثابت كنند بودن يا نبودن اين چهرهها هيچ تاثير خاصي نداشته و آنچه بزرگترها و قبليها گفتند هم گزافهاي بيش نيست. بله، ما چنين مردماني هستيم. مردماني فراموشكار، بيتفاوت به روح جامعه و بريده از داشتههاي فرهنگي. اينها هم ربطي به سياست ندارد، اينها از تنآسايي اجتماعي ما ميآيد؛ از اينكه از دست دادن را راحتتر از نگه داشتن و به دست آوردن ميدانيم و انگار يكجورهايي با هر از دست دادني نفس راحت ميكشيم كه خب، لازم نيست بيشتر از اين براي بودن و داشتن وقت و انرژي خود را تلف كنيم و ميتوانيم به زندگي خود برسيم. براي اكثريت ما غصه خوردن و در گوشهاي نشستن و افسوس خوردن راحتتر از هر حركت و اقدام و اراده است؛ همانطور كه بيست سال فريدون گله زنده بود اما نبود و حالا هم چهارده سال است كه نيست، باز هم نبودنش چيزي را تغيير نداده جز يادآوريهاي گاه به گاه و حسرتخوريهاي بيفايده.