درنگي بر جهان شعري قيصر امينپور در دوازدهمين سالمرگش
سوداي برون جستن از لحظه اكنون
بهنام ناصري
شعر قيصر امينپور -به گواه كارنامه هنرياش- تحولي معنادار را در فرآيند شاعري او به خود ميبيند. كافي است نگاهي گذرا به شعرهاي دوره آغاز شاعري او بيندازيم و مثلا كتابهايي مانند «تنفس صبح» يا «در كوچه آفتاب» را با همه قطعيتپنداري ايدئولوژيكشان بگذاريم كنار مثلا «دستور زبان عشق» يا حتي «گلها همه آفتابگردانند» تا سير تطوري تجربي از خصمي جوانسرانه به تساهلي آشكار در ميانسالي او را به روشني ببينيم و ببينيم شاعري كه زماني ميپنداشت «بايد سلاح تيزتري برداشت/ ديگر سلاح سرد سخن كارساز نيست» چطور بعدها صلح را در قامت پروژهاي شعري براي خود تعريف ميكند و بر آن ميشود كه براي به دست آوردنش، طرحي نو دراندازد. اگر قيصر متقدم، سرنگوني دشمن را بر هر آگاهي ديگري مقدم ميشمرد و دنبال سلاحي تيزتر براي سرنگوني اوست، قيصر متاخر سويه تهاجمي پيشين را وامينهد و به جاي هر دشمن مفروض و محتومي، خودِ مفهوم دشمني را در كانون توجهات انتقادي خود ميگذارد: «شهيدي كه در خاك ميخفت/ چنين در دلش گفت: اگر فتح اين است/ كه دشمن شكست،/ چرا همچنان دشمني هست؟» (دستور زبان عشق، طرحي براي صلح (2)، صفحه 17)
شاعري كه در دهه 60 خورشيدي و حدودا
25 سالگي، تعالي را در پيمودن مسيري از مبدا سخن به مقصد سلاح ميديد و وانهادن قلم و بهكار گرفتن سلاحي برندهتر -تو بخوان مهلكتر- را پيشنهاد ميكرد، بيست و اندي سال بعد در كتابي انتشار يافته به سالِ 86، سالِ سفرِ ابدياش، ديگر سوداي ظفرمندي در هيچ جنگي را نداشت؛ جز جنگِ با خودِ جنگ: «شهيدي كه در خاك ميخفت/ سرانگشت در خون خود ميزد و مينوشت/ دو سه حرف بر سنگ: / به اميد پيروزي واقعي/ نه در جنگ، / كه بر جنگ!» (دستور زبان عشق، طرحي براي صلح (3)، صفحه 18)
امينپور شاعر تاثيرگذاري است و اين تاثير نه از رهگذر همراهي با رفتاري ساختارشكنانه در زبان بلكه در منشي معتدل در قبال زبان دست ميدهد. او با زبان رفتاري خارج از آنچه دستور زبان تجويز كرده است، ندارد و از اين حيث، شاعري هنجارمند است. اين هنجارمندي و تابعيت از قواعد تجويزي زبان، حتي در غزلها و ديگر آثار كلاسيك امينپور هم مشهود است و محدوديتهاي طبيعي اوزان عروضي هم مانع از اين قاعدهپذيري حداكثري نميشود: «ما گنهكاريم، آري، جرم ما هم عاشقي است/ آري اما آنكه آدم هست و عاشق نيست، كيست؟» (از كتاب دستور زبان عشق)
يا
«ديري است از خود، از خدا، از خلق دورم/ با اينهمه در عين بيتابي صبورم» (همان)
با اين همه، مشي و منش تعادلي امينپور در جايي مورد انتقاد خود او هم واقع ميشود. آنجا كه شعرش در ادامه روند كشف و شهودآميزي كه دارد، لحظهاي شايد تاريخي را رقم ميزند. آنجا كه ضمير تحولخواهش كه ذاتي امتزاج با امر شاعرانه است، كيفيت اين موضعِ تعادلي را به پرسش ميكشد تا اثبات كند اين قاعده نانوشته را كه شاعر، حتي اگر آرامترين و متعادلترينشان هم باشد، همواره به دنبال تعبيه منفذي است براي برون جستن از محدودههايي كه احاطهاش كردهاند؛ برون جستن از آنچه هست؛ برون جستن از لحظه اكنون: «نه چندان بزرگم/ كه كوچك بيابم خودم را/ نه آنقدر كوچك/ كه خود را بزرگ.../ گريز از ميانمايگي/ آرزويي بزرگ است؟» (همان)