• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۳۰ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4499 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۹ آبان

حكايت مردي كه براي همه آرزوي سلامتي دارد

عطار هرات

همايون نوروزي

سربالايي كوچه را لنگ‌لنگان پشتِ سر گذاشت. سال‌ها بود كه از درد مفاصل رنج مي‌برد؛ وقتي كه به بالاي كوچه رسيد روي پيشخوان سنگي جلوي خانه‌اي نشست تا نفسي تازه كند. از آن بالا تمام آبادي پيدا بود. با خود انديشيد: هيچي ديگه مثل سابق نيست چقدر چهره آبادي عوض شده؛ سابقا اون طرف كه الان جهاد سازندگيه يه بيشه بزرگ بود حالا همه درختارو بريدن و خونه ساختن. حتما چشمه كنار بيشه رو هم خشكوندن. حتي آدماي آبادي هم عوض شدن، از ميون اين همه رهگذر حتي يه آشنا هم نديدم. آنگاه برخاست و به سوي خانه حاج حسين عطار به راه افتاد. در زير گذر، يك در بزرگ و چوبي توجهش را جلب كرد با خود گفت: انگار خونه حاج حسينه اما يه سقاخونه اينجاست كه قبلا نبود، بهتره در بزنم و بپرسم. پس به سوي سقاخانه رفت و كمي آب نوشيد، چند ضربه به در نواخت آنگاه روي پيشخوان جلو در چوبي نشست.

جواني افغان در را گشود و با ديدن مش‌‌اكبر گفت: سلام حاج آقا. مش‌اكبر در همان حال كه نشسته بود گفت: عليكم‌السلام، خونه حاج حسين اينجاست؟ جوان گفت: بله همين جاست. مش‌اكبر گفت: حاج حسين خونه‌س؟جوان گفت: بفرماييد داخل و در را گشود. مش‌اكبر واردِ دالان خانه شد و مرد جوان او را به اتاقي در انتهاي دالان هدايت كرد كه به دكان عطاري شبيه بود پيشخوان بزرگي در ميان اتاق جلب‌توجه مي‌كرد كه هاون سنگي بزرگي بر ‌روي آن قرار داشت و در پشت پيشخوان قفسه‌بندي ظريفي بود كه روي هر يك چيزي نوشته شده بود. تركيب عطرِ ريحان و نعنا، شيرين‌بيان، رازيانه و مرزنجوش عطري دل‌انگيز و جادويي در فضاي اتاق مي‌پراكند و مش‌اكبر مات و متحير به خود مي‌گفت: از آخرين دفعه كه اينجا بودم اين چيزا تو اين اتاق نبود چقدر عوض شده، كه جوان با آوردن يك صندلي چوبي رشته افكار او را از هم گسست. بفرماييد بشينيد تا براتون عرق چهل‌گياه مخصوص بيارم، مش‌اكبر بي‌آنكه چيزي بگويد روي صندلي نشست و مرد جوان بلافاصله با ليواني در سيني مسي جلوي او ظاهر شد و گفت: خستگي رو از تنتون بيرون مياره. مش‌اكبر ليوان را برداشت و لاجرعه سركشيد و در سيني گذاشت. مرد جوان در حالي ‌كه سيني را بر روي پيشخوان قرار مي‌داد، گفت: حاج‌حسين ناخوشه نميتونه كسي رو ببينه اما اگه ‌دارو و دوا ميخواي به من بگو ميرم از حاجي مي‌پرسم چه دوايي براتون خوبه. مش‌اكبر با لبخند استهزا‌آميزي گفت: تو برو به حاج حسين بگو اكبربنا اينجاس، خودش ميدونه چي ميخوام. جوان گفت: البته ببخشيد اما شايد به ‌خاطر ناخوشي شما رو به ‌ياد نياره، بهتره مشكل‌تون رو به من بگين تا من ازش بپرسم چه دارويي بهتون بدم؟ مش‌اكبر در حالي ‌كه به پاهايش اشاره مي‌كرد با ترشرويي گفت: ورم مفاصل. مرد جوان پرسيد: ميتونم پاهاتون رو ببينم؟ مش‌اكبر با بي‌حوصلگي و كنايه گفت: حاج حسين رفيق قديمي منه، همه چي رو ميدونه لازم نيست تو ببيني، اصلا چرا نميذاري خودم برم پيش حاجي و عيادتش كنم؟

جوان لختي انديشيد و با لبخندي محجوبانه گفت: والا حاجي خودش گفته احدي رو راه نده، البته با عرض معذرت. ضمنا اگر من پاهاي شما رو ببينم شايد كمي ياد بگيرم و انقدر مزاحم حاجي نشم. مش‌اكبر در حالي ‌كه سرش را به چپ و راست مي‌جنباند و زيرلب به شيطان لعنت مي‌فرستاد، پاچه‌هاي شلوار خود را تا روي زانوهايش بالا زد، جوان به آرامي مفاصل او را لمس كرد و با فشار انگشت ميزان تورم را اندازه گرفت و باز عذرخواهي كرد و از اتاق بيرون رفت و لحظه‌اي بعد بازگشت و در حالي‌ كه به پشت پيشخوان مي‌رفت گفت: حاج حسين سلام رسوند و گفت؛ يه چارگل بهتون بدم كه بجوشونيد و به محل درد و ورم بماليد بعد در حالي كه دو بسته در دست‌هايش داشت به سوي مش‌اكبر آمد و گفت: اين چارگل براي جوشوندنه و اين هم سياهدونه كه هر روز صبح يه قاشق با آب زياد ميل كنيد. مش‌اكبر پرسيد: چقدر ميشه؟ جوان گفت: اختيار داريد حاجي از دوستاي قديميش پول نميگيره. مش‌اكبر بسته‌ها را گرفت و خيلي سرد خداحافظي كرد و رفت. از خانه كه خارج شد با خود انديشيد: يعني چي شده كه حاجي نخواست منو ببينه؟ اين مردك يه ريگي به كفشش بود. غرق در اين افكار بود كه به قهوه‌خانه رسيد. داخل شد و گفت: سلام مرشد و بلافاصله نشست. مرشد علي صاحب قهوه‌خانه بود و مرشد زورخانه آبادي كه از احترامِ خاصي در ميانِ اهالي دهستان‌هاي اطراف برخوردار بود. مرشد در حالي كه از جايش برمي‌خاست دستش را بالا برد و دو انگشت سبابه و ميانه را به شاگرد خود نشان داد و به سوي ميزِ مش‌اكبر آمد و در حالي كه مي‌نشست گفت عليكم‌السلام مشتي، چند سالي بود كه اينجا نمي‌اومدي، از خيلي‌ها جوياي احوالت شدم چراغِ دلمون رو روشن كردي.

مش‌اكبر به احترام مرشد از جاي برخاست و در حالي كه ياالله مي‌گفت دوباره نشست و نفس عميقي كشيد و گفت: دور از جونت مرشد، پا‌ درد بدي دارم كه زمينگيرم كرده امروز پسر كدخدا راهي شهر بود من رو تا اينجا آورد كه حاج حسين شايد علاجم كنه كه يه جوونك افغاني در رو باز كرد و گفت: حاجي ناخوشه و هر كاري كردم و هر چي گفتم رفيق قديمي هستيم هي‌ گفت ناخوشه نمي‌تونه شما رو ببينه. مرشد اخم‌هايش در‌هم رفت ولي با مهرباني گفت: من و شما ريش‌سفيداي اين آبادي هستيم و بايد مراقب كلام‌مون باشيم جوونا به من و شما نگاه ميكنن البته اينو ميگم خداي نكرده جاي ديگه اشتباه نگي. مش‌اكبر هاج و واج به مرشد نگاه مي‌كرد و با خودش فكر مي‌كرد: يعني چيو اشتباه گفتم؟ كه مرشد ادامه داد: اگر يك جووني از تبريز اومده بود واسه حاجي كار كنه شما ميگفتي: جوون تبريزي يا يه جوون ترك در مورد اين جوون هم يا بايد بگي جوون افغان يا جوون افغانستاني، آخه افغاني واحد پول كشورشونه و خوبيت نداره، حالا بگذريم، يعني حتي ‌دار و درمونم بهت نداد؟ مش‌اكبر گفت: چرا رفت از حاجي پرسيد، اونم گفته بود چي برام خوبه اما ديدار حاج حسين و دستش كه شفاس يه چيزِ ديگس. مرشد گفت من هم چند سالي ميشه كه حاجي رو نديدم فقط شنيدم ناخوشه و زحمتش افتاده گردن اين جوانمرد افغان كه اهالي آبادي هم اين بنده خدا رو زياد تحويلش نميگيرن. چاي رو بخوريم و بريم به عيادتش. مش‌اكبر چاي را در زيراستكان ريخت و در حالي‌كه آن را فوت مي‌كرد، گفت: اگه اين به قول شما جوون افغان بذاره. وقتي‌كه به منزل حاج‌حسين رسيدند مرشد علي در زد و مرد جوان در را گشود و گفت: سلام بفرماييد داخل مرشد چه خدمتي ازم ساخته است؟ مرشد گفت: اومديم حاج‌حسين رو عيادت كنيم. مرد جوان گفت: حاج‌حسين ناخوشه و گفته احدي رو راه ندم... مش‌اكبر با صداي بلند فرياد زد: روي حرف مرشد حرف نزن، بگو ياالله تا بريم تو. جوان افغان عذرخواهي كرد و از حياط گذشت و درِ اتاقي را كه در انتهاي حياط قرار داشت با تلنگري نرم نواخت و گفت: حاجيه‌خانم ببخشيد كه مزاحم ميشم مرشدعلي و مش‌اكبر براي عيادت حاج‌حسين اومدن و بعد به‌ سوي مرشد آمد و گفت: چند لحظه صبر كنيد الان حاجيه‌خانم خدمت ميرسن. بلافاصله در اتاق با صداي گوش‌خراشي باز شد و پيرزني سالخورده با چادرنماز در آستانه ظاهر شد و با صداي بلند گفت: سلام مرشد، سلام مش‌اكبر صفا آوردين قدم روي چشم ما گذاشتين بفرماييد تو، خونه خودتونه بفرماييد. مرشد و مش‌اكبر آرام به راه افتادند و به طرف اتاق رفتند، ياالله گفتند و وارد شدند، در گوشه‌اي از اتاق حاج‌حسين روي بستري نرم قرار داشت، چشمانش باز و به سقف اتاق خيره شده بود اما هيچ واكنشي از خود بروز نداد. مرشد و مش‌اكبر به سوي او رفتند و در كنارِ بسترش روي زمين نشستند. مرشد با صدايي بلند گفت: حالت چطوره حاج‌حسين؟ خدا بد نده. سكوتي شوم و سنگين بر اتاق چيره شد، حاجيه‌خانم چادر نماز را به روي صورت خويش كشيد و با هق‌هق گفت: الان پنج ساله كه حاج‌حسين سكته كرده و تمام بدنش فلج شده هيچ كس رو نميشناسه و اصلا نميتونه حرف بزنه، خدا اين جوانمرد رو رسوند كه نذاشت سر پيري كاسه گدايي تو اين آبادي به دست بگيريم اما چون اهالي رفتار بدي باهاش دارن، خودش گفت كه سكته حاج‌حسين رو از اهالي مخفي كنيم تا عطاري درش تخته نشه... مش اكبر صحبت حاجيه‌خانم را قطع كرد و پرسيد: پس عطاري رو چطوري مي‌گردونه اگه حاج‌حسين نميتونه حرف بزنه و راه و چاه رو نشونش بده؟

حاج خانم گفت: گفتم كه خدا اين جوون رو فرستاد قبل از سكته حاجي، عطاري بي‌رونق شده بود تا كه اين جوانمرد اومد، قدمش اُومد داشت، حاج حسين مي‌گفت من حتي لياقت شاگردي اين جوون رو ندارم خودش يه حكيم حاذقه... مش اكبر كه از خجالت سرخ شده بود گوش‌هايش زنگ مي‌زد و چيزي نمي‌شنيد با شرمساري به جوانمرد افغان كه در حياط مشغول كار بود، نگاه مي‌كرد و مرشد‌علي مرتب مي‌گفت: استغفرالله، اعوذبالله.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون