روايتي در حاشيه كتاب «بار هستي» ميلان كوندرا
مانند هنرپيشهاي كه بدون تمرين وارد شود
سعيد حسين نشتارودي
كسي را از روي همدردي دوست داشتن، دوست داشتن حقيقي نيست. بعضي از كتاببازهاي شهر آنقدر پير هستند، من باور نميكنم كتاب بخونند. اما واقعيت چيز ديگري است. با كمر خميده و دوتا عينك روي قوز بيني به خط كتابها زل ميزنه، لبهاي خشك و بزرگش رو به زور باز و بسته ميكنه. گاهي حس ميكنم جادويي يا وردي ميخونه. بدون اينكه سرش رو بياره بالا يا حتي بهم نگاه كنه، عصاي چوبي و قهوهاي رنگ رو كوبيد زمين و از روي كتاب برام خوند. «بايد تصور كرد كه يك روز همه چيز، همان طور كه پيش از اين بوده، تكرار ميشود و اين تكرار تا بينهايت ادامه خواهد يافت! اگر هر لحظه از زندگيمان بايد دفعات بيشماري تكرار شود، هر كاري كه در زندگي انجام دهيم، بار مسووليت تحملناپذيري دارد. بار هر چه سنگينتر باشد، زندگي ما به زمين نزديكتر، واقعيتر و حقيقيتر است.» و بعد سكوت كرد، جملههاي كتاب براي من آشنا بود اما به خاطر اينكه كتاب رو با روزنامه جلد گرفته بود، نميتونستم اسم كتاب رو بخونم. گفتم: «چه كتابيه؟ برام آشناست، اما نميتونم حدس بزنم.» گفت: «عاشق نشدي بچه، والا يادت نميرفت.» منم خنديدم، كار ديگهاي نميتونستم انجام بدم. آرام و با صداي خطُ خشدار كتاب رو از رو خوند: «توما به ديوار كثيف حياط نگاه ميكرد و نميدانست كه آيا اين احساس عصبي زودگذري است يا عشق؟ و در اين شرايط كه يك مرد واقعي ميداند چگونه سريعا تصميم بگيرد از شك و دودلي خود شرمسار بود. اين ترديد زيباترين لحظه عمرش را از هر معنايي تهي ميساخت. توما خود را سخت سرزنش ميكرد اما سرانجام دريافت كه شك و ترديد امري طبيعي است. آدمي هرگز از آنچه بايد بخواهد آگاهي ندارد زيرا زندگي يك بار بيش نيست و نميتوان آن را با زندگيهاي گذشته مقايسه كرد يا در آينده تصحيح نمود... واقعه هولناك يك زندگي را ميتوان به كمك استعاره سنگيني توضيح داد. ميگويند بار سنگيني بر دوش داريم و اين بار را حمل ميكنيم، خواه قدرت تحمل آن را داشته باشيم و خواه نداشته باشيم. با آن مبارزه ميكنيم، خواه بازنده باشيم، خواه برنده شويم.» گفتم: من اين كلمهها رو ميشناسم، مثل مردي كه عشق سالهاي دورشرو حس ميكنه اما بياد نمياره، اين لحظه چيزي جز تحمل زندگي نيست. «ميلان كوندرا» با تمام كتابهاش هميشه يادم ميمونه، اين كتاب «بار هستي» با تمام رازهاي سر به مُهري كه داره. با انرژي زيادي شروع كرد به حرف زدن: «مگه نسل شماها كتاب هم ميخونه؟ عشق ميدونين يعني چي؟! زندگي هم كردين؟! ميدونين همدردي يعني چي؟ باز هم سرش رو كرد توي كتاب:«هيچ چيز از احساس همدردي سختتر نيست. حتي تحمل درد خويشتن به سختي دردي نيست كه مشتركا با كسي ديگر براي يك نفر ديگر يا به جاي شخص ديگري، ميكشيم و قوه تخيل ما به آن صدها بازتاب ميبخشد.» اين تازه بودن در زندگي خيلي خوبه. اما چيز تازهاي هم در جهان باقي مونده؟ ما تكرار كارهاي تكراري ديگرانيم. براي من تازه است، اولين باره كه اتفاق ميافته. يعني... حرفش رو با اين جملات قطع كرد:«در زندگي با همه چيز براي نخستين بار برخورد ميكنيم. مانند هنرپيشهاي كه بدون تمرين وارد صحنه شود. اما اگر اولين تمرين زندگي، خود زندگي باشد پس براي زندگي چه ارزشي ميتوان قائل شد؟» گفتم: مشكل من با «ميلان كوندرا» و انسانهاي ديگهاي كه درباره عشق مينويسند اينه كه چيزي فراچنگ رو ميخواهند به چنگ بيارند. هر دو سكوت كرديم، سكوتي از جنس كتاب «بار هستي». كتابش رو بست و توي جيب پالتوش گذاشت، از رفتارش معلوم بود كه قصد بلند شدن داره:«وقتي فردي قوي آن قدر ضعيف ميشود كه به فرد ضعيف بيحرمتي ميكند، فرد ضعيف بايد به راستي خود را قوي بداند و او را ترك كند.» قبل از بلند شدن باز نشست و ادامه داد:«ميتوان به پدر و مادر، به همسر، به عشق و به وطن خيانت كرد. اما زماني كه ديگر نه پدر و مادر، نه شوهر، نه عشقي و نه وطني باقي بماند به چه چيز ميتوان خيانت كرد؟» حالا دستم را زير بغلش جا كردم، آرام بلند شد و شروع كرد به راه رفتن، تا كنار در رفتيم، بعد از خداحافظي گفت:«يك بار حساب نيست، يكبار چون هيچ است. فقط يك بار زندگي كردن مانند زندگي نكردن است.» آرامآرام در شلوغي پيادهرو گم شد، با كمري خميده زير اين بار هستي.