رامين كهنخاكي؛ پرستار امداد اضطراري جمعيت هلالاحمر، يكي از 5 ايراني است كه نشان جهاني «فلورانس نايتينگل»؛ بالاترين نشان بينالمللي شجاعت و ايثار براي پرستاران و امدادگران را دريافت كرده است. روزي كه براي مصاحبه، به ساختمان امداد و نجات هلالاحمر رفتم، رامين آماده اعزام براي «گم شدن» بود؛ دقيقا همين را گفت: «ميرويم در جنگلهاي گيلان، گم بشويم و بقا در شرايط سخت؛ بدون دسترسي به آب و غذاي بهداشتي و جاي خواب مناسب را تمرين كنيم.»
خاطراتش؛ امدادرساني در مناطق زلزلهزده قائن، اردبيل و بم، امدادرساني در اردوگاههاي آوارگان افغانستان، امدادرساني در مناطق جنگي لبنان، عراق، ليبي، يمن، سومالي، امدادرساني در مناطق طوفانزده نيكاراگوئه، امدادرساني در مناطق سيلزده كشور، مانوري از مصاف ترس و هيجان و تقبيح خشونت و تقدير نوعدوستي است. از سال 70 و از اولين روزي كه به عنوان پرستار امدادگر، عضو تيم امداد اضطراري جمعيت هلالاحمر شد، هر انديشهاي درباره ترجيح كدام مليت و كدام نژاد و كدام مذهب و كدام زبان را از ذهنش پاك كرد تا قلب و روانش، جولان تعبير دو كلمه باشد؛ انسان، زمين . به هر ماموريت امدادي كه ميرود هم، تفسير همين دو كلمه و چراغ قوه و كلاه لبهدار و پنس و چفيه و دوربين سفرياش، اصليترين لوازم همراهش هستند. رامين، يك آدم است مثل همه ما و با همه نيازهاي يك آدم؛ عاشق خواب در روزهاي تعطيل است و در فرصتهاي بسيار محدودي كه براي حضور در گرماي امن خانه به دست ميآورد، كتاب ميخواند و به موزيك گوش ميدهد و با پسرانش بازي ميكند و فيلم ميبيند و آواز ميخواند؛ مشغوليتهايي كه هيچ رنگي از خشونت و درد و سوگ و تاثر و نفرت ندارد، در عوض؛ اشباع از عشق به زندگي است.
اولين مواجهه شما با سانحه، به عنوان يك پرستار امدادگر؛ حضور در منطقه زلزلهزده قائن بود؛ سال 1376 . از آن مشاهدات، چه تصاويري يادتان مانده؟
ما چند ساعت بعد از زلزله به منطقه رسيديم. تا پيش از آن، مشابه چنين سانحهاي را از نزديك نديده بودم. حتي منطقه زلزلهزده رودبار را هم فقط در تصاوير ديده بودم. صحنههاي زلزله قائن، تكاندهنده بود، واقعا وحشتناك بود... روستايي بود سمت قائن/ اردكول، مدرسه نوسازي كه سقف مدرسه، بتن يك تكه بود و سقف، روي سر بچهها افتاده بود. همه ميدانستيم هيچكس زير آن آوار مهيب زنده نمانده. حدود 70 يا 80 بچه، مثل تكههاي گوشت به هم چسبيده بودند... چند روز بعد از زلزله، امدادرساني آغاز شد و مشاهده مردمي كه مجبور ميشدند براي زنده ماندن، دستشان را براي دريافت نان و مواد غذايي دراز كنند، تاثير بسيار ناخوشايندي در من داشت؛ ديدن اين تصاوير، اينكه تو فقط اين قدرت را داري كه جان خودت را نجات بدهي و تمام زندگيات را از دست دادهاي، همان انگيزهاي بود كه باعث شد من باقي عمرم را براي بهداشت و درمان اضطراري وقف كنم.
آيا همان موقع ميتوانستيد با آن مردم احساس همدردي كنيد؟ با همان مردمي كه بازمانده بودند و بايد دستشان را براي نان دراز ميكردند؟
بعد از آن سانحه، من به دفعات، مسووليت توزيع نان را در اردوگاههاي آوارگان و حادثهديدگان بهعهده گرفتم. در همه اين دفعات، سعي ميكردم با آن مردم همدردي كنم. روزهاي اول، اين احساس همدردي باعث ميشد احساس گرسنگي را از دست بدهم و اين تاثير منفي، همان تروماي بعد از حادثه بود كه من را گرفتار كرد اما به مرور، بهخصوص در زلزله بم، با خودم كنار آمدم و سعي كردم به جاي متاثر شدن، خودم را جاي آن مردم بگذارم و براي تامين نيازهايشان تلاش كنم.
7 سال بعد از زلزله قائن، زلزله بم اتفاق افتاد. تصاوير بم براي شما تا چه اندازه با تصاوير قائن متفاوت بود؟
تاثير و ابعاد زلزله قائن در حدي بود كه تا سالها بعد هم عواقب آن مشاهدات در من باقي ماند. اما بم با هيچ كدام از حوادثي كه امدادرساني كردم قابل مقايسه نيست. دو روز بعد از زلزله، به بم رفتم و شاهد بودم كه حتي با گذشت 48 ساعت، شرايط منطقه هيچ فرقي نكرده بود، همانطور بود كه همكارانم گفته بودند؛ «غيرقابل باور.» يكي از دوستانم كه ساعات اول بعد از زلزله، به منطقه رسيده بود، از جاده منتهي به شهر ميگفت كه دو سمتش، با اجساد مردگان فرش شده بود. ما، وقتي به بم رسيديم كه ساعت طلايي نجات تمام شده بود اما همچنان، جسد از زير آوارها بيرون ميآمد.
سال 85 كه براي امدادرساني در زلزله اندونزي اعزام شديد، تجربه مناطق زلزلهزده قائن و بم را داشتيد. آيا تاثير حادثه در همه نقاط دنيا يكسان است؟ آيا فرهنگ و قوميت و زبان متفاوت، ميتواند در تاثيرپذيري از سانحه هم تفاوت ايجاد كند؟
تاثير زلزله در كل جهان يك شكل است؛ ويرانگر است و زيرساختها را از بين ميبرد. آنچه بر ابعاد پس از بحران تاثير ميگذارد، فرهنگ مردم منطقه حادثهديده است.
ولي رنج از دست دادنها، درد و آسيبهاي پس از حادثه، يكسان نبود؟
من اين تجربه را داشتم كه در بعضي فرهنگها، بسيار سريعتر با مرگ كنار ميآيند اما شاهد بودم كه تاثير سوگ، براي همه انسانها يكسان است.
تجربه حضور در مناطق جنگي را هم داريد؛ افغانستان، لبنان، ليبي، سومالي، يمن و...
جنگ 33 روزه لبنان (1385) جنگ وحشتناكي بود، چون رژيم صهيونيستي با تكنولوژي مدرن وارد جنگ شد و براي اولينبار از تانكهاي «مركاوا» استفاده كرد. هليكوپترهايي هم كه در مسير موازي با تانكها آمده بودند، زمينهاي جنوب لبنان را شخم زده بودند. درگيريهاي لبنان، يك جنگ تكنولوژيك بود.
خودتان داوطلب اعزام شديد؟ شما پرستار حوادث و سوانح بوديد، تجربه جنگ؟ ترس نداشتيد؟
داوطلب شدم بله. ترس هم نداشتم. من از مردن نميترسم، هيجان را دوست دارم، ماجراجوي خوبي هم هستم. اين فرصت هم كه فراهم شد، تيمي با يك پزشك عمومي و يك جراح و يك متخصص بيهوشي داوطلب درست كردم و راهي منطقه شديم. ما در «بنت جبيل» (منطقه مسكوني در جنوب لبنان/ استان نبطيه) مستقر بوديم و در «مارونالراس» (دهكدهاي در جنوب لبنان/ يك كيلومتر دورتر از مرز اسراييل) و در تيررس دشمن، كنار ساختمان يك بيمارستان، چادرهاي امدادي برپا كرده بوديم و خدمات پزشكي ارايه ميكرديم. چشمانداز هر روزه ما در آن عمليات امدادي، بدنه راكتي بود كه توسط نيروهاي صهيونيست به سمت بيمارستان شليك شده بود و از سقف بيمارستان هم عبور كرده بود اما (با خنده) خوشبختانه عمل نكرده بود و همانجا وسط سقف، خشكش زده بود.
قبل از اعزام، چه تصويري در ذهنتان بود؟ خودتان را براي ديدن چه صحنههايي آماده كرده بوديد؟
خودم را براي مواجهه با انبوه مجروحان آماده كرده بودم؛ مجروحاني كه بايد با خدمات مختصر ما در همان چادرهاي صحرايي، به پشت مناطق عملياتي منتقل ميشدند. در همان ماموريت جنگ 33 روزه، تيم ما چندبار در معرض تهاجم نيروهاي رژيم صهيونيستي قرار گرفت....
با وجود اينكه نيروهاي هلالاحمر و صليبسرخ معمولا يك بازوبند يا پرچم سفيد دارند و مصونيت اين تيمها، يك توافق بينالمللي است....
بله، ولي در جنگها، اين توافقها هيچ ارزش و معنايي ندارد. در جنگ تحميلي خودمان هم شاهد بوديم كه در شهرهاي آبادان و خرمشهر، مراكز درماني و حتي آمبولانسها مورد اصابت راكت و موشك قرار ميگرفت. مهاجم، درنهايت مدعي ميشود كه اين تهاجم، ناخواسته بوده و بس. بنابراين، در جنگ 33 روزه هم ما با اين شرايط مواجه شديم و تيم درماني در معرض خطر حمله بود، بهخصوص خطر در اين جنگ بسيار بيشتر بود، چون تانكهاي رژيم صهيونيستي مجهز به نمايشگرهاي ترموديناميك بود كه موجود زنده را، حتي در فضاي بسته و حتي از پشت جدار بتني هم تشخيص ميداد و آنها به محض دريافت علائم اين نمايشگر، دستور شليك به هدف ميدادند حتي بدون اينكه هويت آن موجود زنده را بدانند. البته زماني كه جنگ به اوج رسيد، نيروهاي سازمان ملل در منطقه مستقر شدند و آتشبس دادند كه آن زمان، ما هم توانستيم نفس بكشيم و خودمان و تجهيزاتمان را بازيابي كنيم. جالب اين بود كه بعد از پايان جنگ، فقط يك هفته طول كشيد تا وضعيت منطقه به حالت عادي برگشت و مردم، به سرعت خود را با شرايط آتشبس وفق دادند.
بعد از جنگ 33 روزه، بازهم شرايط مناطق جنگي را تجربه كرديد؛ به عراق رفتيد، به ليبي و سومالي و يمن رفتيد. امدادرساني و خدمت به آدمهاي در معرض جنگ، چقدر متفاوت بود با كمك به مردمي كه از زلزله و سيل آسيب ميديدند؟
حتما بايد به تجهيزات و امكانات متفاوت فكر ميكرديم. شرايط يمن جنگزده و مردم گرفتار در درگيريهاي داخلي سومالي، به هيچوجه قابل مقايسه با منطقه زلزلهزده اندونزي نبود. شما هنگام اعزام به منطقه سانحهديده، ميدانيد كه در اين منطقه، زلزله يا سيل اتفاق افتاده و مردم در فرودگاه، منتظر شما هستند كه به محض فرود هواپيما، به كمك شما بيايند اما وقتي هواپيماي شما در منطقه جنگي فرود ميآيد، هيچكسي منتظرت نيست و از همان پاي پلههاي هواپيما، بايد خودت را نجات بدهي كه در تيررس دشمن نباشي. من اين واقعيت را سال 2012، در سومالي درك كردم. در باند ساحلي فرودگاه موگاديشو، هواپيما معمولا مخالف جهت وزش باد فرود ميآيد كه سرعت باد به عنوان يك ترمز طبيعي عمل كند، آن سال، فرودگاه در تيررس گروههاي تروريستي بود و هر لحظه امكان شليك به هواپيما وجود داشت و خلبان، مجبور شد موافق جهت وزش باد فرود بيايد. وقتي از پلههاي هواپيما پايين آمديم، اولين تصوير روبهروي چشم ما، هواپيماي مشابه هواپيماي ما بود؛ مثل ما، حامل تيم و كمكهاي امدادي و متعلق به كشور ديگري كه بر اثر شليك راكت گروههاي تروريستي، تركيده بود. اين، بهترين استقبال از يك گروه امدادي است! وقتي به منطقه اسكان اضطراري رسيديم، از نيروهاي مستقر پرسيدم اينجا كجاست؟ گفتند آخر دنيا.
در مقايسه با تمام مناطق جنگي كه اعزام شديد؟
بله، بله، بله. هر شب به محل استقرار ما حمله ميكردند و دائم تهديد ميشديم. شايد، اين سياست تروريستها بود كه ما را به اين طريق وادار كنند پول بيشتري بدهيم و تعداد نيروهاي محافظمان را بيشتر كنيم. من در سومالي شاهد بودم كه يك كودك، جلوي چشم پدرش تير ميخورد و ميميرد و پدر، چطور بدون هيچ واكنشي، به راه خودش ادامه ميداد. در سومالي وقتي ميخواستيم از جايي به جاي ديگر برويم، دو لندكروز پر از اسلحه، خودروي ما را اسكورت ميكردند. «جا» كه ميگويم، منظورم يك خيابان پايينتر بود ولي تردد بدون اين اسكورت غيرممكن بود. در سومالي، چراغ قرمز و چهارراه و خيابان و آسفالت، مفهومي نداشت. در يك مسير، براي اينكه مشخص كنند تقدم حق عبور با چه كسي باشد، تير هوايي شليك ميكردند. گروهي كه زودتر تيراندازي كرده بود، «چراغ» براي او سبز ميشد و تقدم عبور داشت. سومالي بسيار عجيب بود.
در تمام مناطق جنگي كه حضور داشتيد، آيا حس كرديد خشونت ميتواند عادي شود؟ براي مردمي كه زير سايه جنگ زندگي ميكردند؟
براي مردم عادي.... تقريبا، چون هر روز شاهد اين فجايع بودند. براي آنها، خشونت، تكراري ميشد، بخشي از فرهنگشان ميشد، عادي ميشد. همان انفجارهايي كه تا آن حد براي من ترسناك بود، براي آنها جالب بود و به محض وقوع يك انفجار، ميدويدند كه ببينند كجا منفجر شده.
گريه هم ميكنيد؟
...بسيار زياد. بله. در آواربرداري زلزله اردبيل، مشغول جستوجوي آخرين اجساد بوديم. كوچههاي آن روستاي زلزلهزده، خيلي باريك و درِ خانهها روبهروي هم بود. بخشي از آوار را كنار زدند و جسد دو تا خانم را بيرون آوردند؛ يكيشان جارو در دست داشت و آن يكي، نوزادي در آغوشش. هر سه، زير آوار خفه شده بودند...گاهي اوقات، در منطقه عملياتي، شب، موقع مرور كارها و كمكها براي آن مردم حادثهديده، از يادآوري همه آنچه ديدهام به گريه ميافتم.
و در جنگها؟
در جنگ 33 روزه، يك مترجم لبناني داشتيم كه ما را از يك مسير برد و برگشت كه گروه دوم را بياورد. منتظر شديم و گروه دوم نيامد. ناچار شديم مسير را برگرديم و وسط مسير، با جنازهاش روبهرو شديم...
در مناطقي كه براي امدادرساني ميرويد، رفاه چه تعريفي دارد؟ در زلزلهها، سيلها، جنگها، لوكسترين امكاناتي كه داريد چيست؟
در مناطق زلزلهزده، به دليل خطر پسلرزهها، معمولا زير سقف نميخوابيم. در اغلب مناطق عملياتي، تا چند روز اول بعد از حادثه، دسترسي به غذاي گرم و آب بهداشتي غيرممكن است و بايد آب را بجوشانيم يا از كلر استفاده كنيم. در يكي از عمليات امداد زلزله، آنقدر قرص كلر خورده بودم كه دهانم بوي وايتكس ميداد. غذاي ايام عمليات، معمولا كنسرو است كه ايمنترين غذاست. من هميشه در كلاسهايم از همكارانم ميپرسم ركوردشان در خوردن كنسرو چند روز بوده؟ ميگويند دو روز، 5 روز، نهايت، به يك هفته ميرسند. من در يك عمليات امداد، 45 روز كنسرو خوردم. در عمليات امداد زلزله بم 20 روز، در عمليات امداد توفان فليكس/ نيكاراگوئه، حدود يك ماه، در عمليات امداد زلزله اندونزي 15 روز. تمام ايام استراحت در منزل را مشغول تمرين تحمل خوردن كنسرو هستم. البته شرايط امروز خيلي متفاوت شده و جيرههاي غذايي خشك هم داريم ولي سالهاي قبل تنوع كنسروها زياد نبود. يادم هست كه در همان عمليات 45 روزه، فقط كنسرو لوبيا و ماهي داشتيم. يك روز كنسرو ماهي ميخورديم، يك روز كنسرو لوبيا، يك روز نصف كنسرو ماهي و نصف كنسرو لوبيا ميخورديم، يك روز يكسوم كنسرو ماهي و دوسوم كنسرو لوبيا، يك روز يكسوم كنسرو لوبيا و دوسوم كنسرو ماهي و... (ميخندد) مثلا ميخواستيم تنوع غذايي داشته باشيم....
در عمليات امداد خارج از كشور، چطور با آدمهاي آسيبديده ارتباط برقرار ميكنيد؟
هميشه به همكارانم ميگويم سادهترين تجهيزات ما در يك عمليات، آشنايي به زبان منطقه عملياتي است. من به دو زبان بينالمللي تسلط كامل دارم و غير اين هم حدود 10 زبان را ميفهمم ... نه فقط در خارج از ايران، حتي در كشور خودمان هم شناخت فرهنگ و زبان مردم منطقه عملياتي بسيار مهم است. قرار بود براي يك عمليات به فيليپين برويم كه به دلايلي منتفي شد. من پيش از اعزام، زبان فيليپيني را تاحدي ياد گرفتم كه بتوانم با آن آدمها ارتباط برقرار كنم. شرايط جغرافيايي منطقه هم به ما نشان ميدهد كه به چه زباني و تا چه حدي بايد مسلط باشيم. سال 2015 كه براي عمليات يمن رفته بودم، مردم يمن به زبانهاي انگليسي و آفريقايي و عربي صحبت ميكردند. در بعضي موارد، مجبوريم مترجم بگيريم. در عمليات نيكاراگوئه، بايد به منطقهاي در شمال نيكاراگوئه و هممرز با هندوراس ميرفتيم كه به زبان «ميسكيتو» صحبت ميكنند و لهجهشان حتي براي هموطنشان غريب است در حالي كه زبان اصلي نيكاراگوئه، اسپانيولي با لهجه امريكاي مركزي است. بنابراين، ما يك مترجم گرفتيم كه زبان ميسكيتو را به اسپانيايي لاتين ترجمه ميكرد و ما هم هرچه ميشنيديم، براي خودمان به انگليسي ترجمه ميكرديم. در آن منطقه، وقتي ميخواستيم به يك فرد آسيبديده سلام كنيم، كلمه «سلام» بايد سهبار ترجمه ميشد.
بيشترين زمان دوري شما از خانواده در كدام عمليات بود؟
توفان فليكس ... 45 روز دور از خانه بودم.
دوست داريد در ياد مردم بمانيد؟
حتما .... حتما. انسان ميآيد و ميرود و فقط آنچه انجام داده، پايدار ميماند. سعي كردم در همه اين سالها، از خودم نشاني باقي بگذارم كه آدمهايي، با هر زبان و با هر فرهنگ، وقتي سالهاي بعد و روزهاي بعد نگاهشان به اين نشان بيفتد، از من بهخوبي ياد كنند. در عمليات خارج از كشور، بارها اين اتفاق افتاد كه مردم آن منطقه حادثهديده، با اشك و گريه با ما خداحافظي كردند.
خودتان را آدم شجاعي ميدانيد؟
تا حدي ... تحمل يك آدم در هواي شرجي چقدر است؟ من در هواي شرجي با رطوبت صددرصد هم كار كردم؛ در اندونزي، در نيكاراگوئه و كنار درياي كاراييب. در رطوبت صددرصدي بهطور كامل آب بدنت را از دست ميدهي. در توفان فليكس، تنها راه انتقال مصدومان، قايقهاي محلي و همان رودخانههاي توفانزده بود. وقتي از سومالي به تهران برگشتيم، اولين مصدومان، همكاران خودمان بودند كه بستري شدند. حدود 15 روز در سومالي بوديم. در آن ناامني بايد منتظر اعزام تيم جديد ميمانديم و در همان شرايط هم بايد درمانگاه هلالاحمر را تجهيز ميكرديم.
«ناامني » در سومالي يعني چه؟
يعني وقتي پا به خيابان ميگذاشتي، يك نفر رو به تو اسلحه ميگرفت و ممكن بود با يك تير خلاصت كند.
اگر در چنين شرايطي قرار ميگرفتيد چطور متقاعدشان ميكرديد كه شما را نكشند؟
ما براي هر قدمي كه برميداشتيم يك اسكورت داشتيم.
و پيش نميآمد كه تنها باشيد؟
در مناطق ناامن، چرا. در يك عمليات، مورد تهاجم گروهي قرار گرفتم و هر چه داشتم، از لباس و ساعت و موبايل، به مهاجمان بخشيدم كه از دستشان خلاص شوم.
زخمي هم شدهايد؟
فراوان.
با گلوله يا سقوط از آوار؟
موج انفجار و... سقوط در مسيرهاي صعبالعبور. سال 1367، من در بيمارستان شريعتي تهران، دانشجوي پرستاري بودم. آن روز، وقتي بمباران شروع شد خودمان را به بخش نوزادان رسانديم و بچههايي كه در انكوباتور بودند را به بخش منتقل كرديم. به بخش ارتوپدي رفتم و همان موقع،
بر اثر شدت بمباران، تمام شيشههاي بخش شكست و يك راكت به زمين جنوب بيمارستان اصابت كرد. محل اصابت راكت، 50 متر با ما فاصله داشت. كمتر از ثانيه طول كشيد، 4 يا 5 متر از جاي خودم پرت شدم و نفهميدم چه اتفاقي افتاد. بعد از اين همه سال، به دليل همان پرت شدن، از يك آسيب مزمن در كمرم رنج ميبرم. اما در موگاديشو، هر روز انفجار بود و هر روز، داغي انفجار و بوي باروت را حس ميكرديم. يكي از روزها، صداي سوت را شنيديم و بلافاصله، راكت به ساختمان درمانگاه اصابت كرد و منفجر شد و ما هم همه به اطراف پرت شديم اما از انفجار، جان سالم به در برديم.
اگر بخواهيد از تلخترين خاطرهتان براي كسي تعريف كنيد؛ در جنگها، در سوانح و...
آخرين روزي كه در درمانگاه موگاديشو بوديم، مردي كه جليقه انفجاري پوشيده بود، به درمانگاه حمله كرد و ميخواست وارد ساختمان درمانگاه شود كه كنار ورودي، جليقهاش منفجر شد و تكههاي بدنش به اطراف پاشيد.... بعد از آن اتفاق، درمانگاه ما تعطيل شد... اما بدترين خاطراتم از عمليات سوانح، امداد سيلهاست. تو در زلزله، با آوار و جسد روبهرو ميشوي ولي در سيل، صحنههاي وحشتناكي از مرگ تدريجي آدمها، از گم شدنها و دست و پا زدنها در سيلاب ميبيني و هيچ كاري هم از دستت برنميآيد. ميبيني كه جريان سيل، ماشين و مسافرهايش را با خود ميبرد و ميبلعد و تو صداي فرياد و كمك آنها را ميشنوي و هيچ كاري هم از دستت بر نميآيد....
و اين لحظه كه كاري از دستتان برنميآيد چطور لحظهاي است؟
وحشتناك.... خيلي وحشتناك... وقتي ببيني يك انسان در حال تلف شدن است و هيچ كاري نميتواني براي نجاتش انجام بدهي، چطور ميخواهي خودت را سرزنش كني؟
چه تعريفي از مرگ داريد؟
رها شدن از اين دنياي مادي. از اين وابستگي جدا ميشوي، از جسمت جدا ميشوي، زندگي دوباره است و... ابدي ميشوي و ميتواني هر جا بخواهي، بروي. مرگ را به راحتي ميپذيرم. از مرگ نميترسم چون معتقد به خروج روح از بدن هنگام مرگ هستم و فكر ميكنم با جدا شدن روح از كالبد، به آرامش ابدي ميرسيم. اينطور نيست؟
هر بار كه براي عمليات ميرويد، اميدوار هستيد برگرديد؟
صددرصد.
حتي به مناطق جنگي هم كه ميرويد؟
... خيلي بايد جسور باشي كه چنين جوابي بدهي و بازهم بگويي صددرصد.
از امداد مناطق جنگي كه برميگرديد، كسي از شما تقدير ميكند؟
نه.
سال 1912 كميته بينالمللي صليب سرخ، جايزهاي براي تقدير از پرستاران شجاع و ايثارگر در سوانح و جنگها در نظر گرفت؛ مدال «فلورانس نايتينگل» با ياد زني كه در تمام دنيا به عنوان بنيانگذار الگوي پرستاري نوين شناخته شده است. تا سال 1991، اين مدال فقط به پرستاران و امدادگران زن اهدا ميشد. اين مدال، هر دو سال يكبار، به 50 پرستار و امدادگر منتخب كميته بينالمللي صليب سرخ اهدا ميشود. تاكنون، بيش از 1500 پرستار و امدادگر از سراسر دنيا موفق به دريافت اين نشان شدهاند و در اين فهرست، نام 5 پرستار و امدادگر ايراني هم ثبت شده است. سال 2001، فريبا شاهمحمدي و هادي غروي، سال 2011، ايراندخت رضايي، سال 2015، رامين كهنخاكي و سال 2017، سيدبهزاد نقوي؛ پرستاران و امدادگران جمعيت هلال احمر، به واسطه خدمات امدادي براي حادثهديدگان و غيرنظاميان در نقاط مختلف ايران و جهان، با تشخيص اعضاي كميته بينالمللي صليب سرخ، مستحق دريافت اين نشان باارزش شدند.