عليرضا قراباغي| يكي از ارزشهايي كه فردوسي خردمند ميكوشد در فرهنگ ما جا بيندازد، وفاداري نسبت به رفيقان، همرزمان، خويشاوندان و همميهنان است. براي نمونه در داستان «جنگ بزرگ كيخسرو با افراسياب»، فردوسي كردار و رفتار كيخسرو را در پاسداشت وفاداري، با پيمانشكني و بيمهري افراسياب ميسنجد. در جايي از داستان، سپاه كوچك ايران در برابر سپاه بزرگ توران قرار ميگيرد و كيخسرو - شاه سپند و چهره مقدس شاهنامه- دستور ميدهد دور سپاه ايران «كنده» يعني خندق درست شود تا شاه توران نتواند ايرانيان را نابود كند. افراسياب كه نماد پليدي و دوران شرّ هزار ساله در جهان است، دست بهكار فريب و نيرنگ ميشود و براي سپاه ايران پيام ميفرستد كه اگر در گذشته سياوش، داماد خودم، پدر كيخسرو را كشتهام، جنگي ناگزير بوده است؛ ديگراني زير پاي سياوش نشسته بودند و او را برانگيخته بودند، ولي اكنون با كيخسرو كاري ندارم، به هر حال او نوه خودم و شاه ايران است. هر بخشي از اين سرزمينها را خاك ايران بداند، ما آنجا را خالي ميكنيم، به شما هم هديههايي ميدهيم. پس ديگر دست از جنگ برداريد؛ كيخسرو هم كشته شدن پدرش را فراموش كند. بسياري از ايرانيان، به جز رستم كه نماينده روح ملي و آزاديخواهي ايران است، فريب سخنان فرستاده افراسياب را ميخورند و به كيخسرو ميگويند چه اشكالي دارد؟ پاسخ كيخسرو بسيار آموزنده است:
كجا آنهمه رسم و سوگند ما
همان بدره و برده و بند ما
پس آن پيمان بستن براي گرفتن انتقام خون سياوش كه بيگناه بر زمين ريخته شد، چه ميشود؟ بدره، يعني پولها و ثروت و منابعي كه به خاطر دشمني تورانيان از دست دادهايم چه ميشود؟ آيا بردگان يعني دوستان و عزيزاني از ما را كه در اين همه سال، به دست تورانيان اسير شدهاند، فراموش كنيم؟ تكليف بند و محدوديتهايي كه براي ما و براي كشور ما، براي ايران عزيز ايجاد شده، نبايد معلوم شود؟ كيخسرو با ناراحتي ميافزايد:
همي از شما اين شگفت آيدم
همان كين پيشين بيفزايدم
گماني نبردم كه ايرانيان
گشايند جاويد از اين كين ميان
ميگويد فكر نميكردم براي هميشه خون سياوش را فراموش كنيد و ميافزايد:
كسي را نديدم از ايران سپاه
كه افگنده بودي بر اين رزمگاه
كه از جنگ ايشان گرفتي شتاب
به گفت فريبنده افراسياب
يعني كساني كه در اين جنگ كشته يا زخمي شدند، هيچ يك اين احساس شما را نداشتند و ندارند كه از اين جنگ شتاب گرفته باشند، يعني سير و دلخسته شده باشند و فريب ياوههاي هميشگي افراسياب را خورده باشند. منظور كيخسرو اين است كه هنوز هم دلاوران ما، رستم و ديگران، نظرشان با نظر شما يكي نيست كه سازش و عقبنشيني كنيم. فردوسي بزرگ نشان ميدهد كه شاه سپند ايران، به پيمان خود پايبند و به همرزمان خود وفادار است. در اسطوره گفته ميشود وظيفه تاريخي كيخسرو، پايان بخشيدن به دوران شرّ هزار ساله افراسياب است و از همان زمان كه كاووس در پرواز بلندپروازانه خود سقوط كرد، براي آن زنده ماند تا سياوشي و كيخسرويي پديدار شود و پرونده افراسياب را ببندد. با اين همه، كيخسرو به نظر ايرانيانِ همراهش اهميت ميدهد و نميگويد حكم، حكم من است و شما بايد به جنگ برويد. ميگويد نه، من خودم به جنگ ميروم. افراسياب و پسرش شيده يا پشنگ كه دايي بيوفاي خود من است، از من جنگ خواسته، شما چرا ترسيدهايد؟
گر از من همي جست خواهد نبرد
شما را چرا شد چنين روي زرد؟
در دنباله داستان، كيخسرو با اينكه جوان است در جنگ با شيده به دشواري پيروز ميشود و او را ميكشد. افراسياب خبر كشته شدن پسرش را ميشنود:
چنين گفت با مويه افراسياب/ كز اين پس نه آرام جويم نه خواب/ نه بيند سر تيغ ما را نيام/ نه هرگز بوم ز اين سپس شادكام/ اكنون داناي توس، روي ديگر سكه، يعني بيوفايي افراسياب را به نمايش گذاشته است. او ادعا ميكند كه ديگر شمشير من در غلاف نخواهد رفت و خوش نخواهم بود. جنگ مغلوبه ميشود؛ باد هم به كمك ايرانيان به سوي سپاه توران ميوزد؛ چشم آنان پر از خاك ميشود و افراسياب ناگزير عقبنشيني ميكند. اما همچنان رجزخوانان ميگويند:
گر ايدون كه امروزه يكباره باد
تو را جست و شادي تو را در گشاد،
چو روشن شود رودبار و زمين
درفش دل افروز ما را ببين
همه روي صحرا چو دريا كنيم
ز خورشيد تابان ثريا كنيم
منظور از رودبار يا ساحل رود، همان آمودريا يا جيحون است. افراسياب شعار ميدهد، اما نيمه شب ميگريزد و بسيار با شتاب، از رود آموي ميگذرد. فردوسي نشان ميدهد كه او چه زود پسرش و ديگر كشتهشدگان توراني را فراموش ميكند. در آغاز سه روز به «گل زرّيون» يعني شهري كنار «سير دريا» يا سيحون ميرود:
به گل زريون شاه توران سه روز
ببود و برآسود با باز و يوز
برآسود! يعني به آسودگي به شكار مشغول ميشود. سپس به پايتخت توران ميرود:
بدان جايگه شاد و خندان بخفت
تو گفتي كه با ايمني بود جفت
اكنون كه از سپاه كيخسرو دور شده، بيمناك نيست و خود را ايمن ميداند. ديگر شيده و كشتهها و آن رجزخوانيها را فراموش كرده است. سرانجام فردوسي بزرگ بسيار زيبا و شاعرانه ميفرمايد:
مي و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و سنبل و رطل و افراسياب
چكيده اين مقايسه را از زبان عاشقي كه بيوفايي ديده باشد، چنين نوشتهام: خسرو شدم، به كنده نشستم به ياد دوست/ جانم پر از سياوش و از اعتماد دوست/ افراسياب بود و مرا شيده وار برد
از ياد، اگرچه داشت به لب، زنده بادِ دوست