نيما و شعر جديد
محمد بقايي ماكان
آنچه در دوره معاصر ادبيات فارسي به نام «شعر نو» معروف شده، اصطلاحي است كه شادروان پرويز خانلري ابداع كرده، ولي بيگمان مقصود اين اديب و زباندان برجسته چيزي بوده است كه به تدريج چيز ديگري از آب درآمد و با باز شدن در تجديد و تجدد كه شلم شوربا شدن شعر را به دنبال آورد، از تعريف مورد نظر وي بسيار دور افتاد. اين اصطلاح را مرحوم بهار هم پيشتر در قطعهاي براي سوگ ميرزاده عشقي به كار برد:
پرتوي بود از فروغ آرزو/ آن فروغ افسرد و آن پرتو بمرد
شاعري نو بود و شعرش نيز نو/ شاعر نو رفت و شعر نو بمرد
ولي منظور بهار نيز از «شعر نو» بيترديد توليداتي نبوده كه در سالهاي اخير به نام شعر عرضه ميشود و با آنچه منظور پايهريز اين سبك بوده، تفاوتي فاحش دارد و حداكثر ميشود آنها را به تسامح «قطعه ادبي» ناميد. نيما شعر را كلامي منظوم ميدانست كه الزاما نياز به قافيه ندارد، ولي قافيه زيوري است بر اندام شعر كه آن را زيباتر ميسازد. البته چنين ديدگاهي نسبت به شعر يكباره پديد نيامد، پيش از نيما نيز شاعراني بر همين عقيده بودند كه از اين ميان ميتوان به عشقي، جعفر خامنهاي و تقي رفعت اشاره كرد كه نظراتي در اين باب ارايه كردند. در اينجا پرسشي پيش ميآيد كه از چه رو نيما محور اين تحول قرار گرفت؟
حقيقت اين است كه او عناصر و ديدگاههاي مطرحشده را روشمند كرد، درست همانطوركه دكارت با «كوجيتو» مساله تشكيك را كه پيش از او محمد غزالي، آگوستين و ديگران بر آن انديشه گماشته بودند، روشمند كرد. اما اين بدان معنا نيست كه پيشتر چيزي به نام شك وجود نداشته است. در اين صورت بايد در وجود پيرهو شك كرد. حال آنكه فيلسوفي به اين نام در چهارصد سال پيش از مسيح ميزيسته كه انديشه تشكيك اصلا از اوست. چنانكه در شعر فارسي نيز تغيير وزن و قافيه با توجه به مسمطهاي منوچهري كه پايهريز اين سبك در شعر فارسي است، سابقهاي هزارساله دارد. بعد از آن هم از دوره صفوي به بعد با پيدايي سبكي به نام بحر طويل طريق تازهاي براي بهكارگيري افاعيل عروضي ابداع شد، يا قالب تازهاي به نام چهارپاره كه پس از مشروطيت نضج گرفت. اينها در واقع طرز ديگر گفتن بود. ولي طرز ديگر گفتن نوگرايي نيست، بلكه فقط شيوهاي متفاوت در سخنوري است كه پيوسته در تطور نظم و نثر فارسي وجود داشته. از اين سبب است كه شهريار هم نيما را «نسخه كاملتر» مينامد. به تسامح ميتوان گفت كه نيما اكنون همان نقشي را در شعر فارسي يافته كه دكارت در فلسفه. او فلسفه را از آن منزلت پيشين فرو كشيد و فلسفه در قياس با آنچه پيشتر بود، سرنوشت اندوهباري يافت. پس از او ديگر نشان چنداني از خيل اكابر فلسفه نيست. فيلسوفان امروزي را بايد روانشناس يا جامعهشناس آماتور دانست. اينان ديگر آن فيلسوفان جامعالاطراف نيستند و معناي واقعي «فيلسوف» شاملشان نميشود. شاعران سبك نيما نيز به غير از معدودي در قياس با اسلاف خويش چنينند. اين سير نزولي ولي در شعر فارسي به خصوص شعر نيمايي كه اخوان در سالهاي پاياني عمرش بدان معترف بود، كاملا مشهود است. شاعران معدودي در اين سبك شدهاند بهانهاي براي متشاعراني كه از ايرادات هولانگيزشان پيداست مطالعه كافي در ادب فارسي ندارند، ولي با اين همه دست از دامن شاعري نميكشند. چنين شاعري نه تنها عرض خود را نزد اهل فن ميبرد، بلكه خواننده را هم به زحمت مياندازد. به قول عباس فرات:
ميكني صد رخنه در تركيب شعر از راه معر
پاي در كفش اديبان ميكني، بد ميكني
اين شاعران خودخوانده براي بياهميت نشان دادن ايرادات و سستي سرودههايشان «پيرمرد» را سپر بلا كردهاند و نام لغزشهاي خود را زير پوشش اصطلاحاتي مانند «گسترش دستور زبان»، «آشناييزدايي»، «حسآميزي» و امثال اينها پنهان ميسازند. برخي از اينان كه به لطف رفقاي رسانهاي شهرتي به هم رساندهاند حتي تفاوتي ميان افعال لازم و متعدي هم قايل نميشوند و گاه اسم را به جاي فعل به كار ميبرند. كاملا پيداست كه اينان نه قواعد زبان فارسي را به درستي ميدانند و نه از ريشهها باخبرند، فقط دلخوشند به اينكه «پيرمرد» راهي را گشود كه ميشود بيهيچ ضابطه و قاعدهاي پاي به عرصه شعر گذاشت. ولي حقيقت اين است كه «پيرمرد» قايل به ضوابط و قواعدي بود و اختلافش با شاملو بر سر بيضابطگي و بيقاعدگي بود. به عقيده وي كلام بيوزن همان نثر است. او در واقع بر اصالت كهن قبايي جديد پوشاند. نيما در زمان خودش مقبول ذوق جمعي نبود، ولي ديدگاهش به تدريج مورد پذيرش قرار گرفت و تبديل به روشي پسنديده شد. اينكه امروزه پس از گذشت ساليان دراز هنوز برخي اهل ادب با چيزي به نام «شعر نو» ميانهاي ندارند، نه از آن باب است كه با ساختار نيمايي موافق نيستند، بلكه آزردهاند از اينكه راهي آسان براي ورود به عرصه شعر و شاعري شده و هر كس با كمترين اطلاع از فنون ادبي و كلام و كلمه دست به صدور شعر ميزند. علاوه بر اين، آنان با توجه به آنچه در مورد مفهوم «نو» و ارتباط آن با شعر گفته ميشود و با اصطلاح «نوآوري» نيز مشكل دارند، زيرا تغيير شكل الزاما نوآوري نيست. كسي كه آهن گداختهاي دارد، اگر درازش كند ميشود ميل و اگر پهنش كند ميشود بيل، نام اين كار نوآوري نيست. نو شامل مفهوم ميشود، وگرنه همه آنچه به لحاظ ساختاري تحت عنوان شعر نو، شعر آزاد، شعر سپيد، شعر منثور و نامهايي از اين دست قرار ميگيرند، سابقهاي طولاني در ادب فارسي دارند. غرض اينكه اگر نيك بينديشيم آنچه به نام «شعر نو» خوانده ميشود و آن را به نيما منتسب ميكنند در واقع شكل جديد شعر يا شعر جديد است. دليلش براي مثال قصيدهاي است 19 بيتي از سعيد طايي شاعر قرن ششم كه بيلطفي است اگر انديشه او را به اين سبب كه 9 قرن پيش ميزيسته نو ندانيم. همين را ميتوان دليلي گرفت براي شعر نيما و به يقين گفت كه شعرش مثل شاعراني مانند خيام و سعدي و حافظ كهنه نميشود. زيرا حرفش حرف همه دورانهاست. هميشه يك نفر در آب ميسپارد جان و جمعي نيز بر ساحل نشسته شاد و خندانند، يا به قول اقبال «به هر زمانه خليل است و آتش نمرود». بنابراين محتواي بيزمان هميشه نو است، آنچه جديد ميشود شكل، ساختار يا فرم است.