روايتي در حاشيه كتاب «اپراي شناور» نوشته «جان بارت»
هيچ كاري جز خوابيدن رو
به فردا موكول نميكنم
سعيد حسيننشتارودي
«معنا به كمك ذهن ساخته ميشود و ذهن مدام بسته به شرايط و حتي خواننده تغيير ميكند، در نتيجه حقيقتي در دست نيست. هيچ چيز ثابت نيست.» بالاي صفحه اين جمله رو نوشتم. قراره آخر هفته كركره كتابفروشي تا نصف بياد پايين و يك مشت رفيق كتابباز بشينن و در مورد كتاب «اپراي شناور» حرف بزنند. چقدر حرف زدن در مورد «جان بارت» كار سختيه، چون كه «جان بارت» رماني خلق كرده پستمدرنيستي؛ خوشخوان، جذاب و روان. دقيقا برعكس عموم پستمدرننويسان بيرحمي به خرج نداده. حرف زدن در مورد انديشههاي «بارت» مثل بازخواني اين جمله است: «رسيدن به عدالت غير ممكنه، اگه هم برسيم چيز بيخوديه.» مثل تمام آخر هفتههاي گفتوگو محور قراره تا نيمههاي شب، حرف زدن ادامه داشته باشه و نور كمجان تابلوي كتابفروشي پيادهروي خلوت و بدون عابر رو زرد رنگ كنه. پاراگراف بعدي با اين كلمات پُر ميشه: «چيزهايي چون صداقت، قدرت، عشق، اطلاعات، خرد و حتي زندگي فينفسه ارزشمند نيستند و ما چارهاي جز اين نداريم كه بهش ارزش بديم تا به اطرافيان نشون بديم كه زندگي ما ارزش بيشتري داره، بهش احترام بذاريد و زندگي ايدهآل اين زندگي ماست.» اما من ميگم تماما پوچ و خالي از معناست. و بعد نميدونم چه حرفهايي قراره گفته بشه، اما حتما مخالفتهايي هست و باز بحثهاي لفظي ايدهآلگرايي مرد كچل جمع. بخشهايي از كتاب مثل: «قتل كندي فرجام كتاب گونه شومي بود براي دورهاي آكنده از تروريسم و شك. ديوار برلين مجابكنندهترين نماد جنگ سرد و بدگماني ملازم با آن بود. اين رويدادها نشان دادند كه دنياي ما به سبب تحولات فناورانه پرشتاب و ناپايداريهاي ايدئولوژيك دنيايي است پر از تب و تاب...» قراره تكيهگاهي براي حرفهاي من و درك من از جهان عجيب و چند هزارپاره زباني، زماني و روايي «جان بارت» باشه. از اين دست تكهنويسيها كتاب رو در بر گرفته: «ساختن قايقي تفريحي با عرشه مسطح و باز و اجراي مداوم يك نمايش روي اين عرشه به نظرم هميشه فكر بكري بود. قايق هرگز در اسكله پهلو نميگرفت، بلكه با جريان جزر و مد به بالا و پايين رود كشيده ميشد و تماشاگران بر دو كرانه رود به تماشا مينشستند. وقتي قايق از مقابلشان ميگذشت، هر گروه ممكن بود شاهد بخشي از حوادث نمايش باشند.» قرار بود كه از روي نت حرف بزنم و از دست اين حافظه فرار و فراموشكار نجات پيدا كنم. مثلا از صفحه ۲۹۴ كتاب: «همه نقابهايم حاصل تلاشهاي نيمه ناآگاهانهام براي مهار كردن سركشي واقعيتي بود كه بايد با آن زندگي ميكردم. عبث بودن داشت خفهام ميكرد.» بدون اينكه توانايي كنترل كردن افكارم رو داشته باشم، به ريخت و پاش بعد از مهموني فكر ميكردم، به اينكه مثل هميشه كلي دود و تهسيگارهاي سروته مُرده قراره كنار هم و روي هم توي يك ظرف جا بشن؛ به اينكه بعد از اين نشست دلم ميخواد كدوم يكي رو با يك گلوله توي صورتش بكشم و هزار فكر ناجور ديگه. ايستادم و شروع كردم به قدم زدن، وقتي سيگار دود ميكردم، يك احتمال در ذهنم شكل گرفت، اينكه مطلقا هيچ چيز ارزش ذاتي و فينفسه نداره. اما چرا تمام اين سالها به اين فكر نكردم و سعي كردم با رويا زندگي كنم؟ به بخشهاي عظيم دروغ زندگي فكر نكردم و اينطور ساده سرم رو توي برف كردم. كاغذ پشت برچسبدار برداشتم و روش نوشتم: اگر دوست داريد به توان و قدرت خود نظم و نظام ببخشيد، بهترين عادت، عادت شكستنه. برگه كوچيك رو چسبوندم وسط تلويزيون خاموش و قديمي توي ويترين. برگشتم پشت ميز كه نتبرداريام تموم بشه. نميدونم چرا، اما اين بخش برام جذابه: «اما عارضه بيماريام انسداد شرايين خون در ديواره قلب است. معنايش اين است كه امكان دارد هر دم دراز به دراز بيفتم و جانم در برود. شايد پيش از آنكه فرصت تمام كردن جملهام را بيابم.» من جناب آقاي «بارت» رو درك ميكنم، چون هيچ كاري جز خوابيدن رو به فردا موكول نميكنم. شايد فردا من نباشم و تمام جهان مثل هميشه به زندگي خودش ادامه بده. براي همين هر چيزي باشه سريع مينويسم و انجامش ميدم. «جان بارت» گاهي اونقدر عصباني و ناراحته كه بيرحمانه به همه حمله ميكنه، جايي از كتاب نوشته: «گاه حتي سنگسار كردن مردههاي در جنگ هم كار چندان بدي نيست.» براي آدمي كه از جنگ چهره بدي به خاطر داره، اين جمله اصلا ساده نيست. شايد اين آخر هفته كركره مغازه رو بالا ندادم و خودم تنها با «جان» نشستم و حرف زدم. اما هنوز نميدونم.